انسان كامل اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری
( قسمت دوم )
جلسه هشتم : نقد و بررسی مكتب عرفان ( 1 )
|
فهرست مطالب:
|
|
|
رابطه انسان با طبيعت
|
نظر اسلام
|
تكامل روح در دنيا
|
ترك خودی
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
رابطه انسان با طبيعت
اينجا يك نكته بسيار دقيقی وجود دارد ( نمیگويم هيچ معرفی نمیشود من مخصوصا درباب مكتب عرفان بيشتر بحثم را ادامه میدهم ، زيرا چنانكه عرض كردم ، مكتب عرفان بيشتر با روحهای ما تماس داشته است ولی مكتب فلاسفه مال خودشان و كتابهايشان بوده و بين مردم نيامده است . مكتب عرفان به واسطه ذوق و شور و حرارتی كه در آن است و جذبه و زيبائی و جمالی كه دارد ، در تمام خانهها نفوذ دارد ، مولوی در همه خانهها نفوذ دارد ، سعدی و حافظ در همه خانهها نفوذ دارند و لهذا اين مكتب [ از جنبه نقاط مثبتی كه دارد ] بسيار خدمت كرده و احيانا اگر انحراف و لغزشی هم در كلمات بعضی از عرفا باشد كه هست آن هم به نوبه خود اثر [ منفی ] زيادی دارد . از اين جهت است كه من بحث خود را درباره مكتب عرفان نسبت به مكتب فلسفه ، بيشتر بسط میدهم . ) و آن اينكه رابطه انسان با طبيعت چگونه رابطهای است ؟ آيا رابطه انسان با طبيعت ، رابطه يك بيگانه با بيگانه است ؟ آيا رابطه انسان با طبيعت حتی بالاتر از رابطه بيگانه با بيگانه رابطه يك زندانی با زندان و رابطه يك مرغ با قفس است ؟ رابطه يوسف با چاه كنعان است ؟ اين خودش مسألهای است . ممكن است كسی بگويد اساسا آمدن انسان به دنيا ، يعنی در قفس قرار گرفتن يك مرغ ، در زندان قرار گرفتن يك آزاد ، به چاه افتادن يك يوسف . پس اگر بنا شود طبيعت برای ما يك زندان باشد ، برای ما چاه باشد ، برای ما قفس باشد . رابطه انسان و طبيعت در حد اعلا ، " ضد " است . بنابراين تلاش ما در طبيعت چگونه بايد
|
باشد ؟ تلاش [ برای ] نجات يك مرغ بايد خود را از قفس نجات دهد و كار ديگری غير از اينكه از قفس نجات پيدا كند ، ندارد ، يك زندانی با زندان كاری ندارد جز اينكه اگر بتواند ديوار زندان را خراب كند و خودش را از آنجا خلاص كند ، يوسف در آن چاه انتظاری ندارد جز اينكه مسافرينی بيايند و برای كشيدن آب ، دلوی به درون چاه بفرستند و او خودش را به جای آب ، در آن دلو بيندازد و وقتی طناب را بالا بكشند يكوقت ببينند به جای آب ، يوسف از چاه بيرون آمده است . آيا قرآن و اسلام رابطه انسان با طبيعت را رابطه زندانی و زندان میداند ؟ رابطه يوسف و چاه میداند ؟ رابطه مرغ و قفس میداند ؟ در عرفان رویاين مطلب خيلی تكيه شده است . سنائی میگويد : "
قفس بشكن چو طاووسان يكی برپر ، بر اين بالا
|
" ] و يا به قول ديگری [ : "
" . ] در تشبيه رابطه انسان و طبيعت ] به " زندان و زندانی " هم كه از زمين و آسمان گفتهاند (كنايه از اينكه بسيار گفتهاند ).
نظر اسلام
در اسلام رابطه انسان با طبيعت رابطه كشاورز است با مزرعه ، رابطه بازرگان است با بازار تجارت ، رابطه عابد است با معبد . برای كشاورز ، مزرعه هدف نيست ، ولی وسيله هست ، يعنی محل زندگی و كانون زندگی كشاورز ، شهر است اما از اين مزرعه است
|
كه وسائل خوشی و سعادتش را به دست میآورد . يك كشاورز بايد به مزرعه برود و زمين را شخم بزند ، بذر بپاشد و زمين را آباد كند . بعد كه محصول روئيد ، اگر علف هرزهای پيدا شدو جين كند و بعد درو و سپس خرمن كند . « الدنيا مزرعةالاخره (» كنوزالحقايق ، متاوی ، باب دال ) دنيا كشتزار عالم آخرت است . بله ، اگر كشاورز مزرعه را با خانه خود اشتباه كند ، با مقر خود اشتباه كند ، خطا كرده است ، مزرعه را به عنوان مزرعه بودن ، نبايد با چيز ديگری اشتباه كند . بازار برای يك بازرگان ، جای كار است ، يعنی جای اين است كه سرمايه و عمل و تلاشی را برای سود و درآمد بيشتری به كار اندازد و بر آنچه دارد بيفزايد . دنيا هم برای انسان چنين چيزی است . " « الدنيا مزرعة الاخره » " كه برايتان خواندم ، كلام پيغمبر بود و " « الدنيا متجر اولياء الله » " كلام اميرالمؤمنين است . شخصی در حضور اميرالمؤمنين شروع كرد به مذمت كردن دنيا . شنيده بود كه علی ( ع ) دنيا را مذمت میكند . ولی نمیفهميد كه او [ از چه جنبهای [ دنيا را مذمت میكند . او خيال میكرد كه وقتی علی ( ع ) دنيا را مذمت میكند ، مثلا طبيعت را مذمت میكند ، نمیدانست كه او دنياپرستی را مذمت میكند ، او تو را از نظر پرستش دنيا كه ضد حق پرستی و حقيقت پرستی است و مساوی با نفی همه ارزشهای انسانی است ، مذمت میكند . وقتی آن مرد دنيا را مذمت كرد ، علی ( ع ) كه ضد دنياپرستی است و آن را مذمت میكند [ به سختی برآشفت و فرمود ] : « ايها الذام للدنيا ، المغتر بغرورها ، المخدوع باباطيلها ، اتغتر بالدنيا ثم تذمها ؟ انت المتجرم عليها أم هی المتجرمة عليك
|
»؟ ای آقای مذمتگر دنيا ! ای كسی كه فريب دنيا را خوردهای ! دنيا تو را فريب نداد ، تو فريب خوردی . خيلی تعبير عجيبی است . دنيا كسی را فريب نمیدهد ، انسان خودش فريب میخورد . من در اينباره مثلی میگويم : يك وقت پيرزنی با آرايشهای مصنوعی ، انسان را گول میزند . دندان در دهانش ندارد ، دندان مصنوعی میگذارد ، مو به سرش ندارد ، موی مصنوعی میگذارد . به قول آن شاعر عرب :
عجوز تمنت ان تكون فتية
|
و قد يبس العينان و احدودب الظهر
|
يك بيچارهای او را به صورت يك زن جوان خيال میكند و وقتی كار از كار گذشته است ، میبيند كه اشتباه كرده است . ولی يك وقت همين پيرزن ، میگويد : آقا ! سن من پنجاه و نه سال و شش ماه و شش روز است و حقيقت را میگويد . دندانها و موهايش را نشان میدهد ، میگويد : يك دندان هم به دهانم ندارم و موهائی را كه میبينی ، موی مصنوعی است كه به سرم گذاشتهام ، من همين هستم ، آيا حاضری با من ازدواج كنی ؟ او هر چه میگويد من دندان ندارم [ انسان ] میگويد : قربان همان دندانهايی كه نداری ! هرچه میگويد من زلف ندارم ، انسان میگويد : شما تعارف میفرمائيد ، من میفهمم كه شما داريد هزم نفس میكنيد . پس اين پيرزن تو را فريب نداده ، تو خودت آماده فريب خوردن هستی ، خودت میخواهی خودت را فريب بدهی ، يك موضوع برای فريب خوردن میخواهی . علی ( ع ) میفرمايد : دنيا كه چيزی را مخفی نكرده است . دنيا چه چيز را مخفی كرده كه میگوئی دنيا مرا گول زد ؟ آن روزی كه به دست خودت پدرت را دفن كردی ، دنيا تو را گول زد ؟ ! دنيا
|
میگويد من همينم كه هستم ، من محل تغير هستم و ثباتی در من نيست . دنيا میگويد من را همانطور كه هستم ، درك كن ، چرا میخواهی مرا آنطور كه نيستم ، باور كنی ؟ من يك جوری هستم و دارم خودم را هم به تو نشان میدهم ولی تو میخواهی مرا آنطور كه نيستم و خودت خيال میكنی ، باور كنی ، پس دنيا كسی را فريب نمیدهد ، انسان فريب میخورد . « انت المتجرم عليها ام هی المتجرمة عليك » ؟ بيا حساب كنيم ، آيا تو بر دنيا جنايت كردی يا دنيا بر تو جنايت كرد ؟ تو به اين عالم خيانت میكنی يا عالم به تو خيانت میكند ؟ « متی غرتك ؟ » دنيا كی تو را فريب داد ؟ « ام متی استهوتك ؟ » كی دنيا هوای نفس تو را طلب كرد ؟ اين تو هستی كه با هوای نفس خود دنبال دنيا هستی . « أبمصارع ابائك من البلی ؟ أم بمضاجع امهاتك تحت الثری » ؟ بعد فرمود : « الدنيا مسجد احباء الله » دنيا مسجد دوستان خداست . آيا اگر مسجد نباشد ، عابد میتواند عبادت كند ؟ « متجر اولياء الله » (نهجالبلاغه ، حكمت . 131 ) دنيا بازار تجارت اولياء خداست . اگر بازار نباشد ، آيا بازرگان میتواند بازرگانی كند و سود ببرد ؟ آن فكر كه دنيا را برای انسان [ به منزله ] زندان و چاه و قفس میداند و میگويد وظيفه انسان بيرون رفتن از اين زندان و خارج شدن از اين چاه و شكستن اين قفس است ، مبتنی بر يك اصل ديگری در باب " معرفةالنفس " و " معرفةالروح ) ] است كه اسلام آن را قبول ندارد .
|
تكامل روح در دنيا
قبل از اسلام در برخی از كشورها مثل يونان و هند [ عقيدهای ] وجود داشته است و آن اينكه روح انسان قبلا در عالم ديگر به تمام و كمال آفريده شده است و بعد ، از آنجا مثل مرغی كه در قفس میكنند ، او را به اين عالم میآورند . اگر اينطور باشد ، بايد انسان قفس را بشكند ولی قرآن در يكی از آيات سوره مؤمنون [ اين نظر را رد میكند ] و تعبير عجيبی دارد كه صدرالمتألهين میگويد من نظريه " جسمانية الحدوث و روحانيةالبقاء " بودن روح را از اين آيه كشف كردم . وقتی درباره انسان بحث میكند ، میفرمايد : ما انسان را از خاك آفريديم ، مرحله به مرحله آمد تا اينكه نطفه شد ، نطفه علقه شد ، علقه مضغه شد و مضغه استخوان شد و بر روی استخوان گوشت پوشانيده شد . بعد میفرمايد : " « ثم انشاناه خلقا اخر " ( سوره مؤمنون ، آيه . 14 ) ما همين ماده و طبيعت را تبديل به چيز ديگری كه روح است كرديم ، يعنی روح زائيده همين طبيعت است . روح مجرد است ، ولی " مجرد زائيده از ماده " است . پس انسان در جای ديگری به صورت كامل نبوده تا بعد در اين عالم ، در قفس قرار گرفته باشد . انسان در اينجا در دامن مادر خودش است . طبيعت ، ما در روح انسان است و انسان در طبيعت كه زندگی میكند ، در دامن مادر زندگی میكند . بنابراين در همين جا بايد تكامل پيدا كند ، نه اينكه قبلا تكامل پيدا كرده است و بعد اينجا
|
در زندان يا چاه گرفتار شده و از چاه بايد در بيايد ، اين ، فكر اسلامی نيست . البته اسلام میگويد تو برای هميشه نبايد در دامن مادر بمانی ، اگر برای هميشه بخواهی در دامن مادر باشی ، يك " بچه ننه " خواهی بود و هرگز مرد ميدان نخواهی شد . اگر از طبيعت عروج نكنی و از دامن اين مادر برنخيزی و بالا نيائی ، در طبيعت میمانی ، يك موجود طبيعی میشوی ، " « ثم رددناه اسفل سافلين »" میشوی و ديگر " « الا الذين امنوا و عملوا الصالحات »" (سوره تين ، آيات 5 و . 6 ) نيستی ، در اسفل السافلين میمانی . اگر انسان در اسفل السافلين كه طبيعت است محبوس بماند محبوس به اين معنا كه از [ حد ] طبيعت ، بالا نرود اين در دنيای ديگر برای او جهنم اوست ، « فامه هاوية »( سوره قارعه ، آيه . 9 ) مادرش همان جهنم است . خداوند مولودی را در دامن اين مادر ( طبيعت ) متولد كرده كه از دامن اين مادر بالا برود ، مدرسه برود و مدرسه را طی كند و بالاتر برود . اگر او در اين دامن بماند ، برای هميشه در اينجا خواهد ماند . اگر چه اين تشبيه خيلی ناقص است ولی چنين شخصی حالت بچهای را دارد كه واقعا " بچه ننه " شده است ، يك بچه ننهای كه وقتی بيست و پنج ساله هم شده باز بايد در بغل مادرش بخوابد و مادرش پستانش را بغل صورتش بگذارد كه اين آقازاده خوابش ببرد ! اين آدم ديگر چه از آب درمیآيد ! پس انسان در انسان شناسی وجهان شناسی اسلام ، يك مرغ
|
ساخته و پرداخته قبلی كه در فضای عالم قدس پرواز میكرده " طاير عالم قدسم چه دهم شرح فراق " نيست كه بعد او را در اين قفس ، زندانی كرده باشند و وظيفهاش اين باشد كه فقط زندان را بشكند . اسلام اين را قبول ندارد . بله ، اگر شما شنيدهايد كه عالم ارواح بر عالم اجسام تقدم دارد ، به اين معناست كه سنخ ارواح تقدم دارد ، يعنی روح پرتوی است كه تكوينش در اين عالم است ، ولی پرتوی است كه از عالم ديگر به اين عالم تابيده است ، نه اينكه به تمام و كمال در يك جای ديگری بوده و بعد او را به اينجا آوردهاند و در قفس كردهاند . اين فكر يعنی فكر تناسخ يك فكر هندی و يك فكر افلاطونی است . افلاطون در بين يونانيها معتقد بود كه روح انسان ساخته و پرداخته عالمی قبل از اين عالم عالم مثل است ، بعد اين ساخته و پرداخته را آوردهاند و به حكم مصلحتی در اينجا زندانی كردهاند ، لذا بايد از اين زندان رها شود و برود . ولی اسلام با اين ديد به طبيعت نگاه نمیكند . البته اين را هم عرض كنم ( برای اينكه بعضی اگر تاريخچههايی را خواندهاند [ توهم نكنند ] ) . نمیخواهم بگويم تمام عرفا اينقدر اشتباه كردهاند ، نه عرفای بزر گ گاهی لااقل در كلمات خودشان متوجه اين نكته بودهاند و نه ترك جامعه گرائی كردهاند و نه ترك طبيعت گرائی . آنها به اين نكته كه قرآن آيات آفاق و انفس را در كنار يكديگر ذكر كرده است و اينكه طبيعت هم ، آيه و آئينه جمال حق است ، كاملا توجه كردهاند . مگر شبستری نيست كه در آن منظومه بسيار بسيار عالی وراقی خودش كه واقعا شاهكاری در
|
عالم انسانيت است ، (پيدايش اين كتاب هم عجيب است . سؤالهايی از خراسان در مسائل عرفانی از او میكنند و او اين سؤالها را در يك جلسه جواب میدهد البته خودش میگويد كه بعد آنها را بسط داده است و يك شاهكار به وجود میآورد. ) میگويد :
به نام آنكه جان را فكرت آموخت
|
چراغ دل به نور جان برافروخت
|
زفضلش هر دو عالم گشت روشن
|
زفيضش خاك آدم گشت گلشن
|
در يك جا توجهش به آيات آفاقی كاملا خوب است ، میگويد :
به نزد آنكه جانش در تجلی است
|
همه عالم كتاب حق تعالی است
|
عرض اعراب و جوهر چون حروف است
|
مراتب همچو آيات وقوف است
|
غرض اين مطلب است كه گاهی اين توجهات [ در بين عرفا ] هست . يا جامی میگويد :
صلای باده زد پير خرابات
|
بيا ساقی كه فیالتاخير آفات
|
جهان مرآت حسن شاهد ماست
|
فشاهد وجهه فی كل مرات
|
اگر ما قرآن را يك طرف و عرفان را در طرف ديگر بگذاريم ، يعنی ببينيم كه قرآن تا چه اندازه به طبيعت توجه دارد و عرفان تا چه اندازه به طبيعت توجه دارد ، متوجه میشويم كه قرآن بيش از عرفان به طبيعت توجه دارد ، بدون آنكه قرآن مسئله توجه به باطن نفس و رجوع به آن را به شكلی انكار كرده باشد . بنابراين ، انسان كامل قرآن در كنار عقل گرايی و در كنار دل گرائی [ جامعهگرا و طبيعت گرا هم هست ] . حال ارزش هر كدام از اينها چقدر است ، مطلبی است كه وقتی سيمای انسان كامل اسلام را
|
برايتان ذكر میكنم ، شايد موفق شوم اين قسمت را هم بيان كنم ولی [ به هر حال ] انسان كامل قرآن ، انسان عقلگرا و دلگرا و طبيعتگرا و جامعه گراست .
ترك خودی
مسئلهای در آخر جلسه گذشته عنوان كردم كه باز در اين جلسه در آخر بحثم به اين مطلب رسيدم . اين بحث ، مقدماتی دارد كه اگر آن مقدمات را ذكر نكنم اصلا هيچ و پوچ است . فقط زمينه بحث را برايتان عرض میكنم . آن مسئله ، " ترك خودی " است . عرفان ، دل را محترم میشمارد ولی چيزی را كه به نام نفس در قرآن آمده است ، خوار میشمارد . قسمتی از دعوت عرفان به " ترك خودی " و " رفتن از خود " و " نفی خود " و " نفی خودبينی " است . اين مطلب ، فی حد ذاته مطلب درستی است و منطق اسلام هم اين را تأييد میكند . ما در جلسه آينده به حول و قوه الهی ، هم بيان عرفان و هم بيان اسلام را در مورد نفی " خود " ( نفس ) ذكر میكنيم . ما در اسلام با دو " خود " و حتی با دو نفس برخورد میكنيم . اسلام در عين اينكه يك " خود " را نفی میكند و آن را خرد میكند ، " خود " ديگر را در انسان زنده میكند و اين مطلب ، خيلی دقيق است . میدانيد اين مسئله ، مثل چيست ؟ مثل اين است كه يك دوست و يك دشمن در كنار و هم مرز يكديگر ايستاده باشند و دوست در خطر باشد . اگر دوست را بزنيم ، ديگر تمام هدفمان از بين رفته است . مثلا بچهای بالای درختی برود برای اينكه ميوهای بچيند .
|
اتفاقا يك مار بسيار خطرناك در بالای درخت ظاهر شده ، پهلوی آن بچه برود . اينجا يك صياد بسيار ماهری لازم است كه سر آن مار را نشانهگيری كند و آن مار را بزند ولی به آن بچه هم نخورد . اگر صياد يك ذره اشتباه كند ، تير هدر رفته است . اگر كمی اين طرف يا آن طرف بزند ، تير هدر رفته ، نه به مار خورده نه به بچه ، و يا اينكه به بچه خورده و به جای اينكه مار را بكشد ، بچه را كشته است . صياد بايد آنقدر دقيق باشد كه نشانه گيریاش طوری باشد كه مار را بزند ، بدون اينكه به بچه آسيبی برسد ، و نظير اين مسئله زمانی است كه دوست و دشمنی با يكديگر گلاويز میشوند و هر يك میخواهد ديگری را بكشد . شما بايد تير يا شمشيرتان را آنچنان بزنيد كه دشمن را بكشيد و به دوستتان اصابت نكند . اين دو " خود " در آدمی آنچنان به يكديگر پيوسته هستند كه يك شكارچی فوقالعا ده ماهری میخواهد كه يك " خود " را كه دنائت و پستی است ، درهم بشكند و يك " خود " ديگر را كه تمام ارزشهای انسانی به آن " خود " وابسته است ، از آسيب مصون بدارد ! معجزه اسلام اين است كه اين دو خود را آنچنان دقيق تشخيص داده است كه هيچ اشتباه نمیشود ! در عرفان گاهی میبينيم اين تشخيص هست . ولی گاهی وقتها میبينيم به جای اينكه " خود دشمن " را نشانهگيری كرده و زده باشند ، " خود دوست " را زدهاند ، يعنی به جای اينكه نفس قربانی شده باشد ، همان چيزی كه آن را خودشان " دل " و يا " انسان " مینامند قربانی شده است . اين مسئله ، نكته بسيار دقيقی است كه انشاءالله در جلسه بعد در اطراف آن توضيح میدهم . و لا حول و لا قوت الا بالله العلی العظيم
|