انسان كامل اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری ( قسمت دوم )
جلسه پنجم :اجمال نظريات مكاتب مختلف درباره انسان كامل
فهرست مطالب :
آيا زندگی تنازع بقاست ؟
|
مكتب ضعف
|
مكتب محبت(مكتب معرفت)
|
دو مكتب ديگر
|
مكتب برخورداری
|
طرز مواجهه با مرگ
|
دفن مخفيانه علی ( ع )
|
|
|
|
|
v آيا زندگی تنازع بقاست ؟
از همين قبيل حرفها كم و بيش در بين ما ندانسته و به طور ناخودآگاه رواج پيدا كرده است ، مثلا میگوئيم " زندگی تنازع بقاست " ، نه ، زندگی تنازع بقا نيست . تنازع بقا ، به معنی دفاع از خود ، حق است . حتی بعضی از علمای اسلامی مثل فريد و جدی گفتهاند كه جنگ در ميان بشر يك ضرورت است و تا بشر هست جنگ بايد
|
باشد ، جنگ ، ناموسی در زندگی بشر است و معتقد شدهاند كه قرآن هم اين مطلب را تأييد كرده است ، آنجا كه میفرمايد : " « و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيها اسم الله كثيرا »" (سوره حج ، آيه . 40 ) يا در جای ديگر میفرمايد : " « لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض »" (سوره بقره ، آيه 251 ) گفتهاند قرآن
در اينجا صريحا جنگ را يك امر مشروع بيان میكند . میگويد اگر نبود كه خدا
به وسيله بعضی از انسانها جلوی بعضی از انسانهای ديگر را میگيرد ،
زمين تباه شده بود ، اگر نبود كه خدا به وسيله انسانهايی جلوی فساد
انسانهای ديگر را میگيرد ، معبد و صومعه و كنيسهای نبود ، مسجدی
نبود . ولی اينها اين آيه قرآن را اشتباه فهميدهاند . اين آيه در قرآن ، مسئله دفاع را طرح میكند و در مقابل مسيحيت حرف میزند . قرآن در جواب آن پاپ يا كشيش مسيحی كه میگويد جنگ مطلقا محكوم است و ما " صلح كل " هستيم ، میگويد جنگ محكوم است ، اما جنگی كه تجاوز باشد ، نه جنگی
كه دفاع از حق و حقيقت است . آقای كشيش ! اگر جنگ دفاعی نبود ، جنابعالی هم نمیتوانستی به كليسا بروی و عبادت كنی ، آن مؤمن مسجدی هم
نمیتوانست در مسجد عبادت كند . عبادت آن مؤمن مسجدی كه در مسجد
عبادت میكند ، مرهون دليری آن سربازی است كه دارد از حق و حقيقت
دفاع میكند . آقای مسيحی ! تو هم كه در كليسا به خيال خودت عبادت
میكنی بايد ممنون آن سرباز باشی .
|
بنابراين مانعی ندارد كه انسان به مرحلهای از كمال و تربيت برسد كه اساسا متجاوزی وجود نداشته باشد ، جنگ مشروعی هم وجود نداشته باشد .
( اخيرا كه درباره آنچه در اسلام جامعه ايدهآل معرفی میشود يعنی دولت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه مطالعه میكردم ، ديدم چه داستان عجيبی است و چطور يك راه بزرگی برای شناختن جامعه ايدهآل اسلام است . میگويد در آن زمان يصطلح سباع بهائم حتی درندگان با يكديگر صلح و آشتی میكنند و جنگ برای هميشه از بين میرود ، يعنی مردم به حدی از كمال میرسند كه
ديگر متجاوزی وجود ندارد تا جنگی وجود داشته باشد . ) بنابراين ، اينكه میگويند زندگی تنازع بقاست ، به اين معنا كه لازمه زندگی جنگ و تنازع است ، حرف درستی نيست . مطلبی میخواهم بگويم [ كه شايد برای برخی ناراحت كننده باشد ، چون ] بعضی از جوانان از شنيدن چيزی كه برخلاف ميلشان باشد ناراحت میشوند . جملهای به امام حسين ( ع ) منسوب شده است كه نه معنايش درست است
و نه در هيچ كتابی گفته شده كه اين جمله از امام حسين ( ع ) است و چهل ، پنجاه سال هم بيشتر نيست كه در دهانها افتاده است . میگويند امام حسين ( ع ) فرموده است : " « ان الحياش عقيدش و جهاد » " حيات يعنی داشتن يك عقيده و در راه آن عقيده جهاد كردن . نه ، اين با فكر فرنگيها جور درمیآيد كه میگويند انسان بايد يك عقيدهای داشته باشد و در راه آن عقيده بجنگد . قرآن از " حق " سخن به ميان میآورد . جهاد و حيات از نظر قرآن يعنی " حق پرستی " و " جهاد در راه حق " ، نه عقيده ، و جهاد در راه عقيده .
|
عقيده ممكن است حق باشد و ممكن است باطل باشد . " عقيده " انعقاد است ، هزاران انعقاد در ذهن انسان پيدا میشود . اين مكتب ديگری [ غير از اسلام ] است كه میگويد انسان بايد بالاخره يك عقيده و آرمان و ايدهای داشته باشد و بايد در راه آن آرمان هم ، جهاد و كوشش كند ، حال آن عقيده چيست ؟ میگويند هر چه میخواهد باشد . قرآن حرفهايش خيلی حساب
شده است ، قرآن هميشه میگويد " حق " و " جهاد در راه حق " ، نمیگويد "
عقيده ، وجهاد در راه عقيده " ، میگويد اول عقيدهات را بايد اصلاح كنی . بسا هست كه اولين جهاد [ تو ] ، جهاد با خود عقيدهات است ، اول بايد با عقيده ات جهاد كنی و عقيده درست و صحيح و حق را بدست بياوری ، بعد كه حق را كشف كردی ، بايد در راه حق جهاد كنی . ( استاد در آخر جلسه نهم
همين كتاب در اين باره توضيح بيشتری میفرمايند ) به هر حال اين حرفها كه اساسا انسان كامل مساوی است با انسان قدرتمند و زورمند ، پايهاش روی همان اصل تنازع بقاست كه در فلسفه داروين اينقدر روی آن تكيه كردهاند كه حيات ، تنازع بقاست و حيوانات هميشه در حال تنازع بقا هستند . [ میگوئيم ] اگر " حيوانات " و " غير انسان " هم اينچنين هستند ، ما نمیتوانيم انسان را در اين جهت همرديف حيوانات بدانيم [ بطوريكه بگوئيم ] حيات انسان هم جز جنگ برای بقا نيست . آخر ، معنی اين حرف اين است كه " تعاون بقا " چيزی نيست ، پس اين صميميتها ، وحدتها ، تعاونها ، همكاريها و محبتها در ميان افراد بشر چيست ؟ میگويند اشتباه كردی ! " تعاون " را " تنازع " تحميل كرده است ، در پشت همين
|
تعاونها ، صميميتها و دوستيها ، " تنازع " است . میگوئيم چطور ؟ میگويند اصل در زندگی انسان ، جنگ است ولی وقتی انسانها در مقابل
دشمن بزرگتر قرار میگيرند ، آن دشمن بزرگتر " دوستی " را به اينها تحميل میكند . اين دوستيها در واقع دوستی نيست ، صميميت نيست ، حقيقت
نيست و نمیتواند حقيقت داشته باشد ، اينها همكاری است برای مقابله
با دشمن بزرگتر ( به اصطلاح در اينجا يك تز و آنتی تزی است ) ، برای مقابله با دشمن بزرگتر است كه تعاونها و صميميتها پيدا میشود . همين دشمن را بردار ، میبينی جمعی كه همه با يكديگر دوست بودند ، فورا دو شقه میشوند و انشعاب پيدا میكنند و تبديل به دو دشمن میشوند . اگر باز يك دسته از بين بروند و دسته ديگر باقی بمانند ، همينها دوباره تجزيه میشوند و آنقدر تجزيه میشوند كه فقط دو نفر باقی بمانند ، وقتی اين دو باقی ماندند و سومی در مقابلشان نبود ، همين دوتا با يكديگر میجنگند . از نظر اينها تمام دوستيها ، صلحها ، صفاها ، صميميتها ، انسانيتها ، يگانگيها و اتحادها را دشمنيها به بشر تحميل میكند . پس در نظر اينها اصل ، تنازع است و تعاون ، مولود تنازع است ، بچه تنازع است ، فرع بر تنازع است .
مكتب ضعف
همانطور كه مكتب عقل نقطه مقابلی داشت كه منكر آن بود و
مكتب عشق هم نقطه مقابلی داشت كه يك عده اساسا اين حرفها را از
خيالات و اوهام میدانستند ، مكتب قدرت هم نقطه مقابل دارد .
|
بعضی در حد افراط ، قدرت را تحقير كردهاند و اساسا كمال انسان را در ضعف او دانستهاند . از نظر اينها انسان كامل ، يعنی انسانی كه قدرت ندارد ، زيرا اگر قدرت داشته باشد تجاوز میكند . سعدی خودمان در يك رباعی چنين اشتباه بزرگی كرده است ، میگويد :
من آن مورم كه در پايم بمالند
|
نه زنبورم كه از نيشم بنالند
|
میگويد من آن مورچهای هستم كه زيرپا ، لگدم میكنند ، زنبور نيستم كه نيش بزنم و از نيشم ناله كنند .
كجا خود شكر اين نعمت گزارم
|
كه زور مردم آزاری ندارم
|
( گلستان ، باب سوم ، حكايت دوم ) نه آقای سعدی ! مگر امر دائر است كه انسان يا بايد مور باشد و يا زنبور كه میگوئی من از ميان مور بودن يا زنبور بودن ، مور بودن را انتخاب میكنم . تو نه مور باش كه زيردست و پا له شوی و نه زنبور باش كه به كسی نيش بزنی . سعدی اينطور بايد میگفت :
نه آن مورم كه در پايم بمالند
|
نه زنبورم كه از نيشم بنالند
|
چگونه شكر اين نعمت گزارم
|
كه دارم زور و آزاری ندارم
|
اگر آدم زور داشته باشد و آزاری نداشته باشد ، جای شكر دارد والا اگر زور نداشته باشد و آزار هم نداشته باشد ، مثل اين میشود كه شاخ ندارد و شاخ هم نمیزند ، اگر شاخ داشتی و شاخ نزدی ، آن وقت هنر كردهای . سعدی در جای ديگر میگويد :
بديدم عابدی در كوهساری
|
قناعت كرده از دنيا به غاری
|
چرا گفتم به شهر اندر نيائی
|
كه باری ، بند از دل برگشائی
|
|
عابدی را كه به كوهی پناه برده و آنجا مشغول عبادت است ، توصيف و تمجيد میكند . میگويد من به او گفتم كه تو چرا به شهر نمیآئی كه به
مردم خدمت كنی . ( البته سعدی ضد اين مطلب را هم در جای ديگر گفته است :
صاحبدلی به مدرسه آمد زخانقاه
|
بشكست عهد صحبت اهل طريق را
|
گفت آن گليم خويش برون میبرد زموج
|
وين سعی میكند كه بگيرد غريق را
|
كه در فرق عالم و عابد ، حرف درستی گفته است .)
عابد يك عذری میآورد ، سعدی هم سكوت میكند ، مثل اينكه عذر عابد را قبول كرده است ، میگويد :
بگفت آنجا پری رويان نغزند
|
چوگل بسيار شد پيلان بلغزند
|
پری رويان نغز در شهر هستند ، اگر چشمم به آنها بيفتد ، اختيار خودم را ندارم و نمیتوانم خودم را ضبط كنم ، [ لذا ] آمدهام خودم را در دامن غار حبس كردهام . ماشاءالله به اين كمال ! آدم برود خودش را يك جا حبس كند [ كه به كمال برسد ] ؟ اين كه كمال نشد . آقای سعدی ! قرآن احسن القصص را برای شما نقل كرده است . احسن القصص قرآن ، داستان يوسف است ، داستان يوسف ، داستان " « انه من يتق و يصبر »" (سوره يوسف ، آيه . 90 ) است ،
يعنی قرآن میگويد تو هم يوسف باش ! تمام امكانات و شرايط برای كامجويی
فراهم شده و حتی راه فرار بسته است ولی در عين حال ، عفت خود را حفظ
میكند و درهای بسته را به روی خود باز میكند . يوسف ، جوانی عزب و
بدون زن و در نهايت درجه زيبايی
|
است . به جای اينكه او سراغ زنها برود ، زنها سراغ او میآيند . روزی نيست كه صدها نامه و پيغام برای او نيايد و از همه بالاتر اينكه متشخصترين زنان مصر ، " عاشق صد درصد عاشق " او شده است .
[ زليخا [ شرايط را فراهم كرده و خطر جانی برای او ايجاد كرده كه يا كام میدهی
و يا تو را به كشتن خواهم داد و خون تو را خواهم ريخت ، ( قرآن اينطور تعليم میدهد ، [ مثل سعدی سخن ] نمیگويد ) . اما يوسف چه میكند ؟ دست به
سوی خدا برمیدارد و میگويد : " « رب السجن احب الی مما يدعوننی اليه » " (سوره يوسف ، آيه . 33 ) پروردگارا ! زندان برای من از آنچه اين زنها مرا به سوی
آن دعوت میكنند ، بهتر است ، خدايا مرا به زندان بفرست ولی به چنگال اين زنها گرفتار مكن ، امكان و قدرت اعمال شهوت دارم ، ولی نمیكنم . بنابراين ، كمال انسان در ضعف انسان نيست ، [ اگرچه ] گاهی در ادبيات ما از اين نوع حرفها ديده میشود كه كمال انسان را در ضعف انسان معرفی میكنند ، حتی باباطاهر در يكی از اشعار خودش همين را میگويد :
زدست ديده و دل هر دو فرياد
|
هر آنچه ديده بيند دل كند ياد
|
تا اينجا درست است ، ولی بعد میگويد :
بسازم خنجری نيشش زفولاد
|
زنم بر ديده تا دل گردد آزاد
|
هر چه میبينم دلم میخواهد ، برای اينكه دل را راحت كنم ، يك خنجر میخواهم كه با آن خود را كور كنم تا دلم راحت شود . خوب ، يك چيزهايی را هم میشنوی و باز دلت میخواهد ، پس يك
|
خنجر هم بايد در گوشهايت فرو كنی ! اخته هم كه قطعا بايد بشوی تا خودت را راحت راحت كرده باشی ! بعد میشوی " شير بیدم و سرو اشكمی " كه مولوی در مثنوی نقل میكند .
( شير بیدم و سر و اشكم كه ديد
|
اينچنين شيری خدا كی آفريد )
|
عجب انسان كاملی ، باباطاهر درست كرده ! انسان كامل باباطاهر ،
ديگر خيلی عالی میشود ! انسانی كه نه دست دارد ، نه پا دارد ، نه چشم دارد ، نه گوش دارد و هيچ چيز ديگری هم ندارد ! ما از اين نوع دستورالعملها و اخلاقهای ضعيف پرور و دنی پرور در گوشه
و كنار ادبيات خودمان زياد داريم ، ولی بايد توجه داشته باشيم كه بشر اشتباه میكند و هميشه در حال افراط و تفريط است . از اينجا انسان میفهمد كه واقعا اسلام نمیتواند جز از ناحيه خدا باشد . اگر آدم ، سقراط باشد يك گوشه را میگيرد و اشتباه میكند ، افلاطون يك گوشه را میگيرد و اشتباه میكند ، بوعلی سينا يك گوشه را میگيرد ، محیالدين عربی و مولوی يك گوشه را میگيرند ، نيچه يك گوشه را میگيرد ، كارل ماركس يك گوشه ديگر را میگيرد ، ژان پل سارتر يك گوشه ديگر را میگيرد ، آن وقت چطور میتواند پيغمبر ، يك بشر باشد و اينگونه مكتبش جامع و عالی و مترقی باشد ؟ ! گويی اينها همه يك عده بچه هستند ، حرفهايشان را زدهاند و در نهايت امر ، يك معلم حرف خود را میگويد ، آن هم چقدر راقی و چقدر عالی ! اين هم ( مكتب ضعف ) به هر حال يك مكتب است .
|
مكتب محبت ( مكتب معرفت )
مكتب ديگری در مورد انسان كامل وجود دارد كه آن را ، هم میتوان مكتب محبت ناميد و هم مكتب معرفت به معنای " معرفةالنفس " . از چند هزار سال پيش در شرق آسيا افكار و انديشههای بسيار بلندی وجود داشته كه الان هم كتابهای بسيار قديمی هندی كه به فارسی هم ترجمه
شده وجود دارد ، مثل " او پانيشادها " كه [ كتبی ] فوقالعاده عالی است . استاد بزرگوار ما علامه طباطبائی - سلمه الله تعالی - (خواننده گرامی توجه
دارد كه اين سخنرانی در زمان حيات مرحوم استاد علامه طباطبائی طابثراه
ايراد شده است ) وقتی در چندين سال پيش برای اولين بار " اوپانيشادها "
را خوانده بودند ، خيلی اعجاب داشتند و میگفتند كه مطالب بسيار بسيار
بلندی در اين كتابها هست كه كمتر مورد توجه است . در اين مكتب ، محور
همه كمالات انسان ، خودشناسی است . اين مكتب میگويد : " خودت را
بشناس " . البته " خودت را بشناس " را سقراط هم گفته است و همه
پيغمبران هم گفتهاند ، پيغمبر اسلام هم فرموده است كه : " « من عرف
نفسه عرف ربه » " ، ولی در اين مكتب فقط روی همين نكته تكيه شده است
كه خودت را بشناس .
|
كتابی ترجمه شده است كه حاوی تعدادی از مقالات و نامههای گاندی است به نام " اين است مذهب من " كه به نظر من كتاب خوبی است . گاندی در اين كتاب (صفحه . 11 ) میگويد : من از مطالعه " اوپانيشادها " به سه اصل پی بردم كه اين سه اصل برای من ، يك عمر دستورالعمل زندگی بود . اولين اصلی كه گاندی ذكر میكند ، اين است : تنها يك حقيقت در عالم وجود دارد و آن شناختن نفس است ، (در ترجمه فارسی نوشته شده : " و آن ، شناسائی
" ذات " است " ، ولی در ترجمه اشتباه شده است ، ذات و نفس خيلی
به هم نزديك است ، اما ذات در فارسی اين معنا را نمیدهد . بايد در
ترجمه فارسی گفته میشد : " شناسائی نفس " . )
" خودت " را بشناس ! گاندی براساس همين مطلب ، به قدری زيبا به دنيای فرنگ حمله میكند ، [ آنجا كه ] میگويد : " فرنگی ، دنيا را شناخته و خودش را نشناخته و چون خودش را نشناخته ، هم خودش را بدبخت كرده است و هم دنيا را " و عجيب در اينجا داد سخن میدهد و سخنش فوقالعاده عالی است . اصل دوم : هر كه خود را شناخت ، خدا را هم میشناسد و ديگران را هم میشناسد . اصل سوم : فقط يك نيرو [ و يك آزادی و يك عدالت ] (مطلب داخل كروشه
از روی ترجمه كتاب فوق نوشته شده است . ) وجود دارد و آن ، نيروی " تسلط بر خويشتن " است . هر كس بر خويشتن مسلط شد ،
بر اشياء ديگر مسلط میشود و درست هم مسلط میشود ، و تنها در دنيا
يك نيكی وجود دارد و آن ، دوست داشتن ديگران مانند دوست داشتن خويش
است و به عبارت ديگر ، ديگران
|
را بايد مانند خود انگاريم . اينها مقصودشان از معرفت همان معرفةالنفس ( شناختن خود ) است . میدانيد در فلسفه هندی ، مسأله " مراقبه " مطرح است ، مسأله در خود فرو رفتن مطرح است . ( البته حالا به صورت رياضتهای شاقه و كارهای جوكيها درآمده و چيزهای ديگری در آن پيدا شده است ، من اينها را نمیگويم ) . اساس فلسفه هندی بر شناختن نفس و مراقبه و طرد خاطرات و كشف حقيقت " خود " است و از شناختن خود ، محبت پيدا میشود . پس انسان كامل در اين مكتب ، يعنی انسانی كه خود را بشناسد كه اگر خود را شناخت ، بر خود مسلط میشود و بعد كه بر خود مسلط شد ، نسبت
به ديگران محبت پيدا میكند . حال میخواهيد اسم اين مكتب را " مكتب معرفت " بگذاريد و يا " مكتب محبت " ، اسمش را هر چه میخواهيد بگذاريد .
دو مكتب ديگر
در دو سه قرن اخير يك سلسله مكتبهای ديگر پيدا شده
است كه اينها بيشتر به جنبههای اجتماعی گرايش پيدا كردهاند ، نه به
جنبههای فردی . يكی انسان كامل را " انسان بیطبقه " میداند ، معتقد
است كه اگر انسانی در طبقهای باشد مخصوصا در طبقههای عاليتر هميشه
يك انسان معيوب است و بلكه در جامعه طبقاتی ، هيچوقت انسان درست
و سالم وجود ندارد . اين مكتب ، به انسان كامل ايدهآل هم چندان معتقد
نيست ، چون برای انسان مقام
|
زيادی قائل نيست . انسان كامل از نظر اين مكتب ، يعنی انسان بیطبقه ، انسانی كه هميشه با انسانهای ديگر در وضعی مساوی زندگی كند . بعضی ديگر ، بيشتر روی مسئله آزادی و آگاهی انسان كه منظورشان از " آگاهی " ، بيشتر آگاهيهای اجتماعی است تكيه كردهاند . مكتب اگزيستانسياليسم تكيهاش بيشتر روی آزادی و آگاهی و مسئوليتهای اجتماعی است . از ديدگاه اين مكتب انسان كامل يعنی انسان آزاد ، انسان آگاه ، انسان متعهد ، انسان مسؤل ، ولازمه آزادی ، حالت پرخاشگری و عصيانگری است كه اين هم خودش يك مكتب ديگری است .
v مكتب برخورداری
در اين ميان ، میتوان گفت مكتب ديگری هم وجود دارد و آن ، مكتب " برخورداری " است كه به مكتب قدرت ، خيلی نزديك است . میگويند : اينكه بايد " انسان كامل ، حكيم باشد " ، " انسان كامل ، به خدا برسد " و چنين و چنان باشد ، همه ، حرف است و فلسفه بافی ، اگر میخواهی به كمال انسانی خودت برسی ، كوشش كن كه برخوردار باشی ، هر چه از
مواهب خلقت ، بيشتر برخوردار باشی كاملتر هستی ، اصلا انسان كامل
يعنی انسان برخوردار . لهذا كسانی كه كمال انسان را به علم میدانند
نه به حكمت و علم را هم عبارت از شناخت طبيعت میدانند و شناخت
طبيعت را هم برای تسلط بر طبيعت و برای اينكه طبيعت در خدمت انسان قرار
|
بگيرد و انسان از آن بهره برد [ میخواهند ] ، در آخر ، حرفشان به اين برمیگردد كه علم هم ارزشش برای انسان يك ارزش وسيلهای است ، نه
ارزش ذاتی ، علم برای انسان ، از اين جهت خوب است كه وسيله تسلط
انسان بر طبيعت است و طبيعت را مسخر انسان قرار میدهد ، و وقتی
كه طبيعت را مسخر انسان قرار داد ، انسان ، بهتر از طبيعت بهرهمند و
مستفيض و برخوردار میشود . پس اگر میخواهيد انسانها را به كمال
برسانيد ، بايد كوشش كنيد آنها را به برخورداری از طبيعت برسانيد ، و كمالی
هم غير از برخورداری از طبيعت وجود ندارد و اينكه برای علم اين همه قداستها
قائل شدهاند ، ارزش ذاتی و كمال ذاتی قائل شدهاند ، همه ، حرف است ،
علم يك ابزار بيشتر نيست ، علم برای بشر نظير شاخ است برای گاو ، نظير دندان است برای شير . اينها يك سلسله نظرياتی است كه چنانكه عرض كردم ، نظر اسلام را درباره هر يك به تفصيل بيان خواهم كرد كه اسلام چقدر برای عقل ارزش قائل است ، برای آنچه آنها عشق مینامند چقدر ارزش قائل است و برای قدرت ، مسئوليتهای اجتماعی و جامعه بیطبقه چقدر ارزش قائل است . هر كدام از اينها داستان مفصلی دارد .
v طرز مواجهه با مرگ
دو كلمه فقط میخواهم عرض كنم و آن اين است كه شك نداريم يكی از مظاهر كمال انسان ، طرز مواجهه او با مرگ است ، چون ترس از مرگ يك نقطه ضعف بزرگ در انسان است و بسياری
|
از بدبختيهای بشر ناشی از ترس از مرگ است مانند تن به پستيها و دنائتها دادن و هزاران بدبختی ديگر . اگر كسی از مرگ نترسد ، سراسر زندگيش عوض میشود و انسانهای خيلی بزرگ ، آن انسانهايی هستند
كه در مواجهه با مرگ ، در نهايت شهامت و بلكه بالاتر از شهامت با لبخند و خوشروئی به سراغ مرگ رفتهاند ( ولی نه مرگی كه خودكشی باشد ،
[ بلكه ] مرگی كه در راه هدفشان باشد ، چون احساس میكنند كه
در زندگی ، رسالت و مسئوليت دارند . آدمی كه خودكشی كند ،
از زيربار مسئوليت شانه خالی كرده است . ) . اگر مرگ در راه انجام مسئوليت فرا رسد ، برای انسان سعادت است : « انی لا اری الموت الا سعادش ، و لا الحياش مع الظالمين الا برما » (لهوف ص 69 ، نفسالمهموم ص . 116 ) .
مواجهه با مرگ به اين شكل را كسی نمیتواند ادعا كند ، جز اولياء حق ، آنها كه مرگ برايشان جز انتقال از خانهای به خانه ديگر و يا به تعبير امام حسين ( ع ) جز عبور از روی يك پل ، چيز ديگری نيست . امام حسين ( ع ) صبح عاشورا به اصحابش فرمود : « ما الموت الا قنطرش تعبر بكم عن البوس و الضراء الی الجنان »
(معانی الاخبار صدوق ، ص . 289) مرگ جز يك پل كه از رويش میگذريد ، چيز ديگری نيست ، اصحاب من ! ما يك پلی پيش رو داريم كه بايد از روی آن عبور كنيم ، اين پل نامش مرگ است ، از اين پل كه رد شديم ، ديگر رسيدهايم به آنجا كه قابل تصور نيست . لحظه به لحظه كه مرگ نزديكتر میشود ، چهره اباعبدالله خندانتر و متبسمتر میشود .
|
يكی از كسانی كه همراه عمر سعد و وقايع نگار قضايا بود ، در لحظات آخر حيات امام حسين ( ع ) كه ديگر جنگها تمام شده بود و ايشان در همان گودال قتلگاه ، بیحا ل افتاده بودند ، برای اينكه ثوابی كرده باشد ، رفت نزد عمر سعد (مثل ] بعضی از آدمهای مقدس پيشه ما كه میخواهند عملی كه
هيچ زحمتی و عكسالعملی نداشته باشد ، انجام دهند و در ضمن ثوابی هم
كرده باشند . ) و گفت : اجازه بده من يك جرعه آب برای حسين بن علی ببرم ، چون او به هر حال رفتنی است ، اين آب را بخورد يا نخورد ، برای تو تأثيری ندارد . عمر سعد اجازه داد ، ولی وقتی اين مرد رفت ، آن لعين ازل و ابد ( شمر ) داشت برمیگشت ، در حاليكه سرمقدس را همراه داشت .
همين مردی كه برای امام آب برده بود ، میگويد : والله لقد شغلنی نور وجهه
عن الفكرش فی قتله بشاشت چهرهاش نگذاشت كه اصلا درباره كشته
شدنش فكر كنم ، يعنی در حاليكه سرامام حسين بريده میشد ، لبش
خندان بوده است . انسان كامل يعنی انسانی كه حوادث روی او اثر
نمیگذارد . . . .( افتادگی از نوار است )
علی( ع ) آن كسی است كه مراحل و مراتب اجتماعی را از پائين ترين شغل از جنبه اقتصادی مثل عملگی (علی ( ع ) مدتها عملگی هم كرده است ، نه
اينكه [ پول ] نداشته است ، علی هر چه كه میداشت مثل غنائم جنگی
انفاق میكرد و فردا دنبال كار كردن میرفت . )
تا عاليترين [ مناصب ] اجتماعی كه زمامداری و خلافت است [ طی كرده است ] . " علی الوردی " میگويد علی ( ع ) فلسفه كارل ماركس را نقض كرد ، برای اينكه علی در كوخ همانجور زندگی میكرد كه در كاخ ، و در كاخ همانطور زندگی میكرد كه در كوخ ( مقصود كاخ
|
واقعی نيست ) ، يعنی علی ( ع ) در پست عملگی همانطور فكر میكند كه در پست خلافت . به اين دليل ، اينها را انسان كامل میگويند .
v دفن مخفيانه علی ( ع )
ما برای چه اينجا جمع شدهايم ؟ در عزای يك انسان كامل . علی را شبانه دفن كردند ، چرا ؟ برای اينكه علی همانطور كه دوستان فوقالعاده شيفتهای دارد ، دشمنان سرسختی هم دارد . در كتاب " جاذبه و دافعه علی ( ع )" گفتهايم كه اينگونه انسانها ، هم جاذبه فوقالعاده شديد دارند و هم دافعه فوق العاده شديد ، دوستانی دارند در نهايت درجه صميميت كه جان دادن برايشان چيزی نيست و دشمنانی دارند كه ديگر خونخوارتر از آنها دشمنی نيست ، مخصوصا دشمنهای داخلی ، دشمنهای مقدس ماب ، مقدسين خوارج
كه اينها واقعا مردمی مجهز به اعتقاد و ايمان بودند ولی جاهل . خود
علی ( ع )اعتراف دارد كه اينها مؤمنند ولی میفرمايد جاهلند : « لا تقتلوا الخوارج بعدی ، فليس من طلب الحق فأخطاه كمن
طلب الباطل فأدركه » (نهجالبلاغه ، خطبه . 59 ) ميان خوارج
( مارقين ) و اصحاب معاويه ( قاسطين ) مقايسه میكند ، میفرمايد
: بعد از من ، اينها ( خوارج ) را نكشيد ، اينها با اصحاب معاويه فرق دارند ، اينها حق را میخواهند ولی احمقند ، اشتباه كردهاند ، ولی آنها ( اصحاب معاويه ) حق را میشناسند و دانسته با آن مبارزه میكنند .
|
چرا علی ( ع ) را با آن همه دوستانی كه دارد ، شب به طور محرمانه دفن میكنند ؟ از ترس خوارج ، چون آنها میگفتند علی مسلمان نيست و خطر اين بود كه شب بروند و قبر علی را بشكافند و جنازه علی را بيرون بياورند . تا اواخر دوره حضرت صادق ( ع ) يعنی تا حدود صد سال بعد (چون ايشان
در سال 40 شهيد شدند و حضرت صادق ( ع ) در سال 148 ازدنيا رفتند . )
جز ائمه و گروهی از اصحاب خاص ، كسی نمیدانست علی ( ع ) را كجا دفن
كردهاند . صبح بيست و يكم ، امام حسن ( ع ) صورت جنازهای ساخت و آن را
به عدهای داد كه به مدينه ببرند ، تا مردم خيال كنند كه علی را به مدينه بردند تا در آنجا دفن كنند . فقط اولاد علی ( ع ) و يك عده از شيعيان خاص ، محل دفن علی ( ع ) را میدانستند - چون همان شب عدهای از
شيعيان خاص در دفن علی ( ع ) شركت كردند و آنها در نزديكی كوفه در
همين محل فعلی به زيارت قبر مولا میآمدند . در زمان حضرت صادق ( ع ) كه
خوارج منقرض شدند و اين خطر از بين رفت ، ايشان به مردی به نام صفوان كه
دعای علقمه را نقل كرده است دستور دادند كه علامت و سايبانی آنجا درست
كند و از آن به بعد ، همه متوجه شدند كه قبر علی ( ع ) آنجاست و به زيارت قبر مولاشان میآمدند . همراه جنازه عده كمی بودند ، فقط اولاد حضرت بودند و
چند نفر از اصحاب خاص . يكی از آنها مردی است به نام صعصعة بن
|
صوحان . (در كتاب مفاتيح الجنان در ادامه اعمال مسجد سهله ، درباره او توضيحاتی آمده است ) او از آن دوستان مصفی و پاكدل اميرالمؤمنين است ، و
سخنور و خطيب هم هست (جاحظ در " البيان والتبيين " از او [ مطلبی ]
نقل میكند . ) و در حضور اميرالمؤمنين سخنوريها كرده است . همين كه علی ( ع ) را دفن كردند ، در حالی كه حزن و غيظ و خشم فوقالعادهای در همه [ به وجود آمده ] و بغض ، گلوی همه را فشار میدهد و يا گريه میكنند ، يك مرتبه اين " صعصعه " در حاليكه قلبش در يك فشار سختی بود ، يك مشت خاك از قبر علی ( ع ) برداشت و بر سر خود پاشيد و بعد دستش را روی قلبش گذاشت و آن وقت شروع كرد به سخن گفتن با علی ( ع ) : السلام عليك يا اميرالمؤمنين ، لقد عشت سعيدا و مت سعيدا تو چقدر سعادتمند زندگی كردی و چه سعادتمند از دنيا رفتی ، تولد تو در خانه خدا بود و در خانه خدا هم شهيد شدی ( از خانه خدا تا خانه خدا ) . علی جان ! تو چقدر بزرگ بودی و چقدر اين مردم ، كوچك بودند . به خدا قسم اگر مردم برنامه تو را اجرا كرده بودند لاكلوا من فوقهم ومن تحت ارجلهم نعمتها از بالا و پائين برای آنها میجوشيد و نعمتهای مادی و معنوی به آنها میرسيد ، ولی افسوس كه مردم قدر تو را ندانستند و به جای آنكه از دستورهای عالی تو پيروی كنند ، چه خونها به دل تو كردند و آخر ، تو را با اين حال و با فرق شكافته روانه قبر و خاك كردند . و لا حول و لا قوت الا بالله العلی العظيم
( پایان جلسه پنجم )
( ادامه دارد )
منبع : http://www.aviny.com/library/motahari/Books
|