انسانهای مسخشده
اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری
تفسير سوره ملک( بخش چهارم )
( قسمت دوم )
ملك دنيا در اوليای حق اثر ندارد
حال ، انسان چرا در وقتی كه دچار چنين عقوبتها نشده است و به تعبيرقرآن دچار انكار خدا او را ، نشده است ، همين حقيقت را نبيند ؟ اوليایحق كسانی هستند كه اگر تمام ملك دنيا را هم به آنها بدهند كه داده همشده است ، وقتی كه همين ملك ظاهر را هم دراختيار آنها قراربدهند يك ذره از آن روح عبوديتشان كاسته نمیشود . اميرالمومنين هم مانندمامون خليفه بود ، ولی آيا در روح علی كسی كوچكترين احساسی میتوانستمشاهده كند كه علی هم تكيهای داشته باشد كه اين منم و اين لشكرهای مناست و اين قدرت من است ؟ باز همان عبد ضعيف ذليل در مقابل خدای متعالاست . باز شبها كه میشود در محراب عبادت آنچنان عجز و لابه میكند ، چونمیداند كه همه اينها در مقابل ذات حق هيچ و پوچ است .
انسان اگر خدا راداشته باشد همه چيز را دارد ، اگر خدا را نداشته باشد هرچه داشته باشدهيچچيز ندارد . سليمان نبی آنطور كه در آثار و روايات آمده است با آن ملك جن و انسیكه خداوند متعال به او داده است ، خودش در باطن خودش با خدا يك عبدبسيار ذليلی است و جز عبوديت و ذل عبوديت چيز ديگری احساس نمیكند . معنای اين سخن اين نيست كه انسان از اسباب استفاده نكند . دو مسالهاست : اسباب را خدا قرار داده است برای استفاده كردن . از اسباب ووسائل استفاده كردن يك مطلب است ، تكيه به اسباب و وسائل داشتن مطلبديگری است . شما همين طبيب و دارو را درنظر بگيريد . آيا انسان وقتی كهمريض میشود ، به طبيب مراجعه بكند يا نكند ؟ دارو بخورد يا نخورد ؟
البته به طبيب مراجعه بكند ، دارو هم بخورد . طبيب هم از خداست ، داروهم از خداست . ولی آنچه نبايد باشد چيست ؟ همين كه طبيب را از خدانبيند ، دارو را از خدا نبيند ، تكيهاش به طبيب باشد و ماورای طبيب رانبيند ، تكيهاش به دارو باشد و ماورای دارو را نبيند . [ اينها[ تكيهگاه نبايد باشد . پس اسباب و وسائل را مورد استفاده قرار دادن يكمطلب است ، تكيهگاه قرار دادن و يگانه اعتماد را به آنهاكردن مطلب ديگری است .
" « امن هذا الذی هو جند لكم ينصركم من دونالرحمن »"آيا اينها كه سپاه شما هستند شما را ياری میكنند و نهخدا ؟يعنی تكيهتان به اينهاست ؟ چقدر كافران در فريبند ! به چه چيزی تكيهمیكنند ! اينها شايسته تكيهكردن نيست .
« امن هذا الذی يرزقكم ان امسك رزقه بل لجوا فی عتو و نفور ». در آيهقبل ، بعضی از مفسرين درباره كلمه " جند لكم ينصركم " ( آن كه سپاهشماست و شما را ياری میكند) گفتهاند مقصود همان الهها و معبودهاست كهكفار خيال میكردند كه اينها در نزد خداوند ناصر آنها خواهند بود . ولیاين با كلمه " « جند لكم » "جور درنمیآيد . مقصود ، آنها نيست يالااقل اختصاص به آنها ندارد . " « امن هذا الذی يرزقكم »"ناظر به يكامر ديگری است . انسان ، يكی به ثروت احتياج دارد و ديگر به قدرت . قدرت آن چيزی است كه از انسان دفاع میكند ، و ثروت آن چيزی است كهوسيله را دراختيار انسان قرار میدهد . مثلا يك حاكم ، يك پادشاه ، قدرتزياد دارد ولی ممكن است يك نفر از افراد رعيت احيانا ثروتی داشته باشدبرابر او يا بيشتر از او . از نظر قدرت فرمود : آيا همين سپاهيانی كه بهاينها تكيه كردهايد میتوانند تكيهگاه شما واقع بشوند ؟
در مورد ثروت ووسيلههای معيشت میفرمايد : " « امن هذا الذی يرزقكم »"آيا اين وسائلروزی رسانی به شما روزی میدهند نه خدا ؟ حال اگر خدا بخواهد از روزی دادنامساك كند ، اين وسائل میتوانند برای شما كاری بكنند ؟ میتوانند شما راروزی بدهند ؟ " « بل لجوا فی عتو و نفور »"يعنی اين تذكرات ما برایافراد بیغرض كافی است ،ولی افرادی كه لجاجت میكنند ، عناد و عتو وسركشی دارند و در حال نفور و دورشدناند ، چه فايده به حال اينها ؟
چون غرض آمد هنر پوشيده شد صد حجاب از دل به سوی ديده شد
اينكه مغرض بودن و لجاجت داشتن ، عتو و سركشی داشتن ، چه میكند باانسان ، واقعا عجيب است ! اين كلمه " اسلام " كه نام دين خداست خودشمعجزه است ، يعنی آن روح دين و روح انسانيت و مرز ميان كفر و دين راهمين يك كلمه معين میكند . اسلام ، يعنی انسان تسليم باشد در مقابلحقيقتی كه بر او عرضه میشود يا حالت عناد و سركشی و لجاج داشته باشد . اگر بخواهد حالت لجاج در كار باشد، ديگر هيچ چيزی در انسان كارگر نيست.
نمونهای از حالت عناد و لجاج در برخورد با حافظ
دو سه شب پيش در روزنامه كيهان مصاحبهای را میخواندم كه شخصی با شخصديگری از معروفين عصر ما و از گويندگان شعر نو كه اينها در اثر موج كاذبیكه پيدا شده شهرتهای كاذبی پيدا كردهاند مصاحبهای كرده بود . قبلامیدانستم كه او يك ديوان حافظ چاپ كرده و در پشت آن عكس حافظ راكشيده است ( البته عكس حافظ كه دردست نيست ، تصويری كه از حافظ فرضمیكنند ) با موهای بلند ، ولی چهره چهره خود مولف اين كتاب است ، يعنیعكس خودش را به جای حافظ كشيده است . و چقدر هم از اين جهت ، نفهميدهكار بجايی كرده است ، چون به جای اينكه حافظی چاپ كرده باشد ، خواستهخودش را در قالب حافظ بگنجاند .
عجيب اين است : مقدمهای نوشته كه من كمی از آن مقدمه را دردست كسی خوانده بودم و هنوز نخواندهام ، ولی از آن مصاحبه كاملا معلومبود . در اين مقدمه و در چاپ اين حافظ ، كوشش كرده كه بگويد : حافظ يكآدمی بوده درست مثل من ، همه چيزش مثل من . میگويد : حافظ خدا را قبولنداشته ، قيامت را هم قبول نداشته ، چنين و چنان بوده است . حتی دربعضی جاها كه تحريف ، تحريف معنوی میشده ، يعنی اگر میشده بگويد مقصودحافظ چيز ديگر است ، [ چنين كرده است . ] مثلا حافظ میگويد : " من ملكبودم و فردوس برين جايم بود ( اين ، نظر بسيار واضح و روشنی است كهمیخواهد بگويد انسان يك حقيقتی است كه عالم علوی جايگاه اوست ) آدمآورد در اين دير خراب آبادم " معلوم است كه داستان آدم و بهشت رادارد میگويد ، يعنی همان داستانی كه در اديان و مذاهب و بالخصوص درقرآن آمده است . میگويد : چه لزومی دارد ما بگوييم مقصودش اين حرفهابوده ؟ خير ، مقصودش اين است كه من دلم میخواهد انسان در جامعه چنينزندگی كند ( اساسا به همديگر ربطی ندارد ) ، يك انسان مورد آرزوی حافظبوده است كه در زندگی بايد چنين و چنان باشد ، آن را میخواسته بگويد . آخر چگونه معنايش جور درمیآيد ؟ ! يك جا میگويد كه شعری را ديدم كه آنرا بايد تغيير داد . مثلا حافظ گفته است :
"ندای عشق تو دوشم در اندرون دادند " با اينكه در تمام نسخهها بالاتفاق همين است ، ديدم بهتر اين است كهبگوييم : " ندای عشق تو روزی در اندرون دادند " چون اگر بگويم " دوشم " معنايش اين است كه (معنای شعر را هم نفهميده) فقط ديشب من عاشق تو شدم قبلا نه ، اين بود كه من آن را " روزی " كردم. آنجا كه حافظ غزلی گفته است كه مربوط به قضيه يزد است (میگويند سفری تايزد آمد و بلافاصله به شيرازبرگشت . تاريخ هم نوشته است ) ، در يك غزلش به اين قضيه اشاره میكند،
میگويد :
ای صبا از من بگو با ساكنان شهر يزد كای سر ما حقشناسان گوی چوگان شما
میگويد حافظ بزرگتر از اين حرفهاست كه اينطور بگويد ، من عوضش كردمگفتم :
" ای صبا از من بگو با ساكنان شهر يار " آخر حافظ كه نبايد اسميزد را برده باشد !
داستان مردی كه اغلاط قرآن را اصلاح كرد !
گفتم داستانی كه ما شنيده بوديم و باور نمیكرديم ، درست همان داستاناست كه مردی خط خوبی داشت ، يك آقايی میخواست او يك نسخه از قرآنیرا با خط خوش خودش برايش بنويسد ( قديم كه چاپ نبود ، استنساخمیكردند ) گفت : تو خيلی خط خوبی داری ، بنويس . او هم آمد يك قرآنیبرای او نوشت و با كاغذ اعلا و خط كشی عالی و خط خوب تحويل داد . آنشخص گفت : اين قرآن بیغلط بیغلط است ؟ گفت : بلی ، ولی دو سه جا بودكه من خودم به نظرم آمد كه بايد اصلاح شود ، ديدم آنجور درست نيست .
دريك جا ديدم نوشته : « شغلتنا اموالنا و اهلونا » . در قرآن كه غلطنمیتواند وجود داشته باشد ، نوشتم : شدرسنا اموالنا و اهلونا . يك جایديگر ديدم كه نوشته است: « و خر موسی صعقا غ. من ديدم موسی كه خر نداشته،آن عيسی بوده كه خر داشته است، آن را " خر عيسی صعقا " كردم . يك جایديگر هم دست بردم، ديدم غلط است و درستش را نوشتم . ديدم نوشته است : " « ساريكم دار الفاسقين »" ( ساريكم راساريكم خوانده ) من خودم اهل ساری هستم ، ساری دارالمومنين است ، نوشتم : ساريكم دار المومنين .
عينا همين كار را اين شخص در قرن بيستم روی ديوان حافظ انجام دادهاست . حال اين چيست ؟ از بیسوادی نيست ، نه اين است كه بگوييم اينقدرسواد نيست . از لجاجت و عتو و نفور است . از يك طرف از حافظنمیتواند ببرد ، از طرف ديگر میبيند محتوای حافظ با فكر او جور درنمیآيد . او دلش میخواهد يك حافظی باشد كه نه خدا را قبول داشته باشد ، نهپيغمبر را ، نه قيامت را ، نه معنويت را ، هيچچيز را قبول نداشته باشد، هم حافظ باشد و هم هيچيك از اينها را قبول نداشته باشد . رسما میآيدكلمات را عوض میكند ، برای اينكه با مقصود خودش جور دربيايد . « بل لجوا فی عتو و نفور » . قرآن میفرمايد : مساله اين نيست كه اينمطلب بر اينها ثابت نباشد يا اين موضوعات ، موضوعات مشكلی باشد كهنتوانند درباره آنها فكر كنند ، مساله اين است كه روی دنده لج افتادهاندو لجبازی میكنند .
اين مساله حافظ و مولوی و سعدی و . . . امروز در ايران يك مسالهای شدهاست ، مساله مهمی هم شده است . از يك طرف اينها مفاخر بزرگ ادبیايراناند و بلكه مفاخر بزرگ ادبی جهاناند و ايران و زبان فارسی را كهدنيا میشناسد ، به واسطه اين چند نفر میشناسد و عدهای نمیتوانند از اينهاببرند ، يعنی بريدنی نيست ، و از طرف ديگر اينها آنچنان با اسلام گرهخوردهاند كه اين گره را نمیشود باز كرد .
حال چكار میشود كرد كه انسانمولوی يا حافظ يا سعدی يا نظامی و يا ناصرخسرو را بگيرد ، اسلام را دوربيندازد ؟ تمام تلاشها برای اينهدف است . قهرا ديگر تلاش معقول صورت نمیگيرد ، همه تلاشها به همينصورت نامعقول احمقانه است .
داستان دكتر معين و استاد معاند
مرحوم دكتر معين ( خدا بيامرزدش ، اين اواخر عمرش مخصوصا خوبيهايیداشت ) میگفت : من در دانشگاه بودم ( او خودش استاد بود ) ديدم يكی ازهمين افراد كه با اسلام خيلی مبارزه میكند ، يك عده از دانشجويان را دورخودش جمع كرده و دارد برای اينها حرف میزند ، قدم میزند و با اينهاصحبت میكند . من به اينجا رسيدم كه میگفت : حافظ آنجا كه میگويد : " اين دفتر بیمعنی در خم شراب اولی " مقصودش العياذباللهقرآن است . بهاو گفتم : تو چطور چنين حرفی میزنی ؟ اين حافظی كه اينهمه در ديوان اشعارخودش از قرآن دم میزند ، و اصلا حافظ كه حافظ است به دليل اين است كهحافظ قرآن بوده است :
نديدم خوشتر از شعر تو حافظ به قرآنی كه اندر سينه داری
عشقت رسد به فرياد گر خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی با چاردهروايتو نه تنها حافظ قرآن بوده ، تمام قرائات قرآن را حفظ بوده و میدانسته، مدرس و مفسر قرآن بوده است :
ز حافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد لطايف حكمی با نكات قرآنی
چنين كسی چگونه ممكن است چنين مقصودی داشته باشد ؟ ! فكری كرد و گفت :
بله آن را اول گفته بود بعد فهميد اشتباه كرده ، اين را گفت . ( خودمرحوم دكترمعين يك مقدار روی ديوان حافظ از نظر تاريخ غزلها كه چهغزلهايی مثلا در جوانی گفته شده و چه غزلهايی در دوره پيری ، كار كرده بود . )گفتم : اگر تحقيقاتی كه اخيرا میشود نشان داد كه همين شعری را كه تومیگويی ، جلوتر از آن شعرها گفته است چكار میكنی ؟ گفت : برای آن يكفكر ديگر میكنيم .
اين نشان میدهد كه از اول ، روی لجاجت يك مدعايی را پذيرفتهاند وكوشش میكنند هرجور هست اينها را از اسلام و اسلام را از اينها جدا كنند . با منطق كه نمیشود جدا كرد ، ناچار همين ياوهها را بايد ببافند . اينياوهها را كه میبافند ، يك عده دانشجويی كه يك دور ديوان حافظ رانخواندهاند ، وقتی كه از زبان يك استاد اين حرف را میشنوند ، ممكن استاحيانا باورشان بيايد و قبول كنند كه قضيه از همين قرار است .
انسانهای مسخشده
از اينجا قرآن تقريبا به يك شاخه اين بحث میپردازد . فرمود : مساله اين است كه اينها حالت لجاج به خودشان گرفتهاند، يك درجه بالاتر، اينها موجودات مسخ شدهای شدهاند ، روح و فكر خود را در اثر اين اعمال زشتشان و اين لجاجتها مسخ كردهاند، اينها ديگر انسان نيستند. « افمن يمشی مكبا علیوجهه اهدی امن يمشی سويا علی صراط مستقيم ». اينها را تشبيه میكند به كسی كه مكب به صورت خود است يعنی خودش را به صورت خود انداخته است . اين را شما به دو گونه درنظر بگيريد : يا مثل چهارپايان [ و يا مثل خزندگان . ] چهارپايان از نظر جسمی با انسان اين تفاوت را دارند كه چهارپايان ( انعام به تعبير قرآن ) سرشان به پايين است ، بيشتر همان پيش پای خودشان را میبينند ، ولی انسان يك موجود مستقيم القامه است ، سر خودش را بلند میكند ، جلو را میبيند ، بالا سرش را نگاه میكند ، طرف راستش را نگاه میكند ، طرف چپ خودش را نگاه میكند . بدتر از چهارپايان آن حيوانی است كه روی زمين میخزد و اين گونه به زمين چسبيده است .
قرآن میفرمايد : اينها مانند آن حيواناتی هستند كه به رو به زمين افتادهاند ، اينطور دارند حركت میكنند ، يعنی راه و روششان در زندگی ، راه و روش كسی است كه سرش را همينطور پايين انداخته و همان جا را میبيند و روی زمين میخزد يا مثل يك چهارپا راه میرود . آيا اينها را شما میتوانيد مقايسه كنيد با آن انسانی كه راست و مستقيمالقامه ايستاده و راه راست را پيدا كرده است و بر اين راه راست گام برمیدارد ؟ "
« افمن يمشی مكبا علی وجهه اهدی امن يمشی سويا علی صراط مستقيم » " مقايسهای میكند : آيا آن كسی كه به رو درافتاده است ، او راهيافتهتراست يا آن كسی كه راست و مستقيم بر يك جاده مستقيم حركت میكند ؟ بحث ، از مساله لجاجت شروع شد و بعد رسيد به اين حالتی كه مردم دوگونه هستند : بعضی اين طور در زندگی حركت میكنند و بعضی آنطور . حال آيا مردم دو جور خلق شدهاند ؟ نه ، مردم يك جور خلق شدهاند . خداوند وسائل و اسباب هدايت را در اختيار همه مردم قرار داده است ولی بعضی سپاسگزارند و بعضی ناسپاس ، بعضی قدردان اين نعمتها هستند و از اين نعمتها استفاده میكنند و بعضی ناسپاساند و اين نعمتها را به هدر میدهند ، و لهذا بعد دوباره همان اسباب و وسائل هدايت را ذكر میكند : " « قل هو الذی انشاكم »" بگو خداست آن كه شما راانشا و ابداع كرد . " « و جعل لكم السمع و الابصار »" به شما گوش وديدهها داد " « و الافئده »" و دلها . گوش داد كه بشنويد ، و چشم داد كه ببينيد ، و دل داد كه بر روی اين شنيدهها و ديدهها تفكر و تعمق و استنتاج كنيد .
همه اين بحثهايی كه تا به حال میكرديم ، فرع بر اين است كه انسان گوشی داشته باشد آماده شنيدن ، چشمی داشته باشد آماده ديدن . همينطور كه مفسرين گفتهاند ، مقصود از چشم و گوش ، منحصر به همين دو حاسه نيست ، ايندو نمونهای است از مجموع حواس انسان . همينطور كه چشم و گوش برای انسان دو وسيله احساس و دو كانال ارتباطی نسبت به جهان خارج هستند كه انسان عالم خارج را احساس میكند ، ذائقه انسان هم يك حاسه و كانال ارتباط ديگری است ، شامه انسان هم يك حاسه و كانال ارتباط ديگری است ، لامسه انسان هم يك حاسه و كانال ارتباط ديگری است . ولی در ميان حواس انسان آنكه عمده و مهمتر است ، چشم و گوش است ، يعنی اگر ما آن سه حاسه و كانال را با مقايسه در نظر بگيريم ، مجموع اطلاعاتی كه از اينها میرسد شايد يك صدم اطلاعاتی كه از چشم تنها میرسد نيست ، تا چه رسد كه اطلاعات چشم و گوش را روی همديگر حساب كنيم .
اين است كه قرآن چشم و گوش را كه عمده حواس است ذكر فرموده است . چشم و گوش ، ما را به جهان خارج مرتبط میكند ، به ما از جهان خارج دريافت میدهد . ولی چشم و گوش ماده خام برای تفكر میسازند . چشم و گوش را كه الاغ هم دارد ، حواس را حيوانات هم دارند ، اما به انسانعلاوه بر اين حواس كه مواد خام برای او در ذهنش و در اندرونش جمع میكنند قوه ديگری داده شده است كه قرآن از آن گاهی به " لب " تعبير میكند ، گاهی به " عقل " ، گاهی به " فواد " و گاهی به " قلب " ، و به وسيله اين قوه در مورد اطلاعاتی كه از دنيای خارج به او رسيده است میانديشد و نتيجهگيری میكند .
منبع : کتاب " آشنايی با قرآن ( جلد 8 ) تفسير سوره ملک ( 4 ) " اثر متفكر شهيد استادمطهری
|