نيكو كردن صورت انسان
اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری
تفسير سوره تغابن ( بخش اول )
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ يُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ وَ هُوَ عَلى کُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ «1» هُوَ الَّذِي خَلَقَکُمْ فَمِنْکُمْ کافِرٌ وَ مِنْکُمْ مُؤْمِنٌ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ «2» خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ وَ صَوَّرَکُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ «3» يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ «4» (تغابن / 1 - 4 )
اين سوره ، سوره مباركه تغابن و پنجمين مسبحات است ، پنجمين سورهای است كه با " سبح " و يا " يسبح " شروع شده است و از آن جهت سوره تغابن ناميده شده است كه در يكی از آيات اين سوره كه خواهد آمد ( آيه نهم ) میفرمايد : " « يوم يجمعكم ليوم الجمع ذلك يوم التغابن »" آن روزی كه خدا شما را در روز جمع گرد میآورد و آن روز تغابن است . اين كه معنای تغابن چيست هنگامی كه به آن آيه رسيديم انشاالله عرض میكنيم .
در قسمتهای اول اين سوره ، تكيه آيات بر مساله بازگشت به خداوند يعنی مساله معاد و همچنين نبوت است و در آخر ، آيات مربوط به انفاق و صبر و برخی امور ديگر خواهد آمد ، ولی ظاهرا بيشتر تكيه آيات اين سوره بر مساله معاد است به طوری كه مسائلی هم كه در ابتدا ذكر میفرمايد به منزله تمهيد و مقدمهچينی يعنی ذكر مقدمات استدلال برای مساله معاد است .
شروع سوره با اين آيه است: " « يسبح لله ما فیالسموات و ما فیالارض " هر چه در آسمانها و هر چه در زمين است ذات الله را تسبيح و تنزيه میكنند . هر اسمی از اسما الهی اسم يك صفت خاص است ، مثل " عليم " كه خدا را به صفت خاص علم ياد میكنيم ، يا " رحيم " كه خدا را به صفت خاص رحمت ياد میكنيم ، يا " قدير " كه خدا را به صفت خاص قدرت ياد میكنيم . ولی كلمه " الله " اسم يك صفت خاص نيست ، بلكه " الله " يعنی آن ذاتی كه هر صفتی كه صفت كمال است و هر اسمی كه " اسم حسنی " شمرده شود [ در بر دارد ] . درواقع " الله " اسم جامع است ، اسمی است كه اجمال همه آن اسمهاست و آن اسمهای ديگر همه تفصيل اين يك اسم هستند .
معنای تسبيح موجودات
همه ماسوا ، همه مخلوقات ، تسبيحگو و تنزيه گوی او هستند . راجع به اين مطلب مكرر در اوائل سورههای ديگر بحث كردهايم كه آيا مقصود از تسبيح ، آن چيزی است كه فلاسفه آن را " تسبيح تكوينی " مینامند و به اصطلاح " زبان حال " مقصود است و نه زبان واقعی ، و يا قرآن امر بالاتری را میگويد ؟
" زبان حال " شهادتی است كه حالت يك فرد میدهد . مثلا دو انسان را كه میبينيد ، به قيافه يكی كه نگاه میكنيد ( مثل افرادی كه در بعضی از نقاط مملكت ما هستند و غذا و ويتامين كافی به آنها نمیرسد ) لاغر و گرفته است و يك انسان ديگر را كه نگاه میكنيد میبينيد برعكس ، چهره او قرمز است و پیهای او در زير پوست جمع شده است . میگوييد : قيافه اين فرد اول شهادت میدهد كه غذای مناسب پيدا نكرده است برخلاف قيافه فرد دوم .
در اين شهادت ، زبان در كار نيست يعنی كسی حرف نمیزند ولی اين حالت گوياست ، حالت است كه حرف میزند . اين را میگوييم " زبان حال " . مطابق اين قول ، معنای تسبيح موجودات اين است كه حالت همه موجودات حالتی است كه شهادت میدهند بر سبوحيت خداوند و بر منزهبودن خداوند از هرگونه نقص در ذات و در صفات و در افعال . ولی مكرر عرض شده است كه قرآن مطلبی بالاتر از اين میگويد . البته شك ندارد كه همه موجودات به زبان حال چنين شهادتی را میدهند ولی از آيات قرآن استنباط میشود كه يك امر بالاتر از زبان حال در كار است ، يعنی هر ذرهای از ذرات موجودات با خدای خودش سری دارد و هر ذرهای از ذرات موجودات در حد خودش از يك شعور و آگاهی نسبت به خالق خود برخوردار است و اين زبان حتی " زبان قال " است نه " زبان حال " و لهذا تعبير قرآن اين است : " « ان منشیء الا يسبح بحمده و لكن لاتفقهون تسبيحهم »" (اسرا / . 44 )
اگرچه كلمه " يسبح " وصف [ فعل ] موجودات است چه تسبيح به زبان حال و چه تسبيح به زبان قال ، اما در ضمن معنای آن اين است كه اوست خدای منزه از هر نقص و از هر نيستی و از هر كاستی در ذات و در صفات و افعال . خود " يسبح " درباره معرفتالله و آنچه كه به خدای متعال مربوط میشود ، به ما معيار و مقياس میدهد : آن چيزی را میتوان به خدا نسبت داد كه با سبوحيت حق سازگار باشد و هرچه كه با سبوحيت حق ناسازگار است نمیتوان به او نسبت داد و آيه نشان میدهد كه مقدمهای است برای بحث معاد . يكی از مسائلی كه خدا در فعل خودش از آن منزه است مساله عبث در خلقت است ، اينكه خلقت عبث و بيهوده باشد و برای يك خير و يك غرض ذاتی نباشد كه در آيه " « خلقكم . . . بالحق »" در مورد آن بحث میكنيم . پس ذات حقتعالی منزه است و همه اشيا و ذرات وجود او را تنزيه میكنند . ذات حق منزه است از هرگونه صفت نقص و از هرگونه كار نقص كه يكی از آنها اين است كه معادی در كار نباشد .
ملك خداوند
" « له الملك »" ، كه خودش يا مضمونش زياد در قرآن آمده است و اين از آن كلماتی است كه بايد باور كنيم كه تصورش آنقدر بزرگ است كه در اذهان كوچك امثال ما آنچنان كه بايد و شايد جا نمیگيرد . مكرر گفتهايم كه تفاوت " ملك " و " ملك " اين است كه ملك را در مورد داراييهای اقتصادی و ثروت بهكار میبرند و ملك را در مورد داراييهای قدرت ، يعنی هرچه كه در تحت نفوذ و سيطره و قدرت انسان باشد . هر ملكی را میشود گفت ملك هم هست ولی هر ملكی ملك نيست . معنی آيه اين است كه خداوند ملك و مالك مطلق هستی است ، صاحب اصلی هستی است ، اصلا در مقابل ملكيت و مالكيت او كه همه چيز مال خود اوست و در تحت سلطه خود اوست ديگر هيچ قدرتی معنی و مفهوم ندارد ، تقسيم ملك و تقسيم ملك با خدا كه اين مقدار مال من و اين مقدار مال تو ، معنی ندارد . او ملك مطلق هستی است ، حال كه ملك مطلق هستی است ، پس در مقابل آنچه كه او بخواهد ديگر مساله مانع و " میشود " و " نمیشود " معنا ندارد .
برای قدرتهايی كه در داخل هستی است در مقابل يك قدرت ، قدرت ديگری مقاومت و ايستادگی میكند ، اما آن كسی كه تمام هستی ، يكپارچه در تحت نفوذ و قدرت اوست در مورد آنچه حكمتش اقتضا كند ديگر برای او مساله " نمیشود " و امثال آن معنی ندارد . پس استبعادهايی كه گاهی افرادی در مورد معاد میكنند مانند آنچه كه قرآن نقل میكند : " « منيحيی العظام و هی رميم »" (يس / . 78 ) ( استخوان پوسيده را چه كسی زنده میكند؟ ) ناشی از اين است كه شخص ، خود را معيار و مقياس قرار داده و با حساب خود اوضاع را سنجيده است . در كار خدا فقط حكمت خودش حكمفرماست . نمیخواهم بگويم حكمت خداوند قدرت او را محدود میكند ، محدوديت در كار نيست ، قدرت او عين حكمت اوست . آنچه را كه حكمتش اقتضا میكند و اراده و مشيت حكيمانهاش اقتضا میكند انجام میدهد و مساله اينكه اين ، كار مشكلی است و آن كار آسانی است ديگر در آنجا مطرح نيست .
حمد و شكر
" « و له الحمد »" حمد امری است كه به اين طرف يعنی به جانب انسان مربوط میشود . حمد يعنی چه ؟ حمد يعنی ستايش و بلكه سپاس . سه لغت است در عربی كه معانی آنها خيلی به يكديگر نزديك است و ما نمیتوانيم در فارسی مرادف صددرصد برای آنها پيدا كنيم . يكی لغت " مدح " است ، ديگری لغت " حمد " و سومی لغت " شكر " . شايد معنای مدح تا اندازه زيادی مشخصتر باشد . مدح يعنی ستايشكردن ، ستايش كردن چيزی به خاطر كمال و جمالی كه دارد ، اعم از آنكه آن كمال و جمالش ، كمال و جمال اختياری باشد يا غيراختياری .
خوبيهای اشخاص دو نوع است : يكی خوبيهايی است كه خودشان آن خوبی را انتخاب كرده و به وجود آوردهاند . مثلا يك نفر ادب را اختيار میكند و بیادبی را كنار میگذارد ، درسخواندن را انتخاب میكند تنبلی را كنار میگذارد ، جود و سخا را انتخاب میكند بخل را كنار میگذارد . اينها كارهای اختياری است ، به دست خود انسان بوده كه اين كار را بكند يا نكند . چنين فردی كمالی را كه خودش برای خودش انتخاب كرده است داراست .
ولی كمالهايی هست كه اختياری و به انتخاب خود شخص نيست . مثلا اگر كسی قهرمان زورمندی و دارای بنيه قوی باشد اينطور نبوده كه ضعف بنيه را اختيار نكرده و زورمندی را اختيار كرده است . قوت بنيه چيزی است كه دراختيار او نبوده و خلقت به او داده است . يا كسی كه چهره و اندام زيبا دارد خودش اين چهره و اندام را برای خود انتخاب نكرده است بلكه برای او انتخاب كردهاند . حتی در مورد جمادات و حيوانات هم همينطور است ، مثل يك گوهر گرانبهای زيبا و يا يك اسب زيبا . در مورد همه اينها مدح گفته میشود : فلان قهرمان را مدح میكنم ، فلان گوهر گرانبها و يا فلان اسب را ستايش میكنم . مدح در اينگونه موارد است ولی حتما بايد به زبان باشد .
ولی حمد و شكر در مورد كارهای زيبای اختياری است بالخصوص در مورد انعامها . وقتی از ناحيه كسی به اختيار خود او خيری به انسان برسد انسان او را حمد و يا شكر میكند . پس هم بايد پای خير رساندن در ميان باشد و هم پای يك عمل اختياری ، تا انسان در مقابل آن عمل اختياری طرف مقابل را حمد كند . در تعريف حمد گفتهاند : " هوالثنا باللسانعلیالجميل الاختياری " و حرف درستی هم هست .
" « له الحمد »" يعنی حمد منحصرا از آن اوست . اين همان مفاد " « الحمد لله ربالعالمين »" است كه ما در نمازها میخوانيم. گفتهاند در " « الحمد لله »" لام ، لام اختصاص است . " « الحمد لله »" يعنی جنس حمد اختصاص به خدا دارد . اين معنايش چيست ؟ آيا غيرخدا را نبايد حمد كرد؟ پاسخ اين است كه هم غيرخدا را بايد حمد كرد و شكر كرد و هم غير خدا را نبايد حمد كرد و شكر كرد. اما غيرخدا را بايد حمد كرد و بايد شكر كرد چرا كه وقتی انسانی به انسانی ديگر انعام و خدمت میكند وظيفه ايجاب میكند كه از او تشكر كند .
" « من لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق »". اما در عين حال انسان بايد بداند كه هر انعامی از ناحيه هر كس به او برسد به هر نسبت كه به آن شخص ارتباط دارد بيش از آن به خدا ارتباط دارد ، يعنی شما در همان حال كه از كسی كه به شما خدمت كرده تشكر میكنيد و يا او را حمد میكنيد در همان حال هم بگوييد : " الحمدلله " ، حمد از آن خداست ، چون آن فرد ، هم خودش و هم فكر و ارادهاش و هرچه كه بخواهيد بگوييد باز مال خداست و فعل خداست و همهچيز در نهايت امر به خدا برمیگردد . ولی به اين نكته بايد توجه كرد كه بازگشت همه چيز به خدا معنايش نفی [ سببيت ] انسانهای ديگر و نفی هيچ سبب ديگری نيست و اين يك مساله بسيار دقيقی است . در عيناينكه هر چيزی به سبب خود بستگی دارد ، به خدا بستگی دارد نه اينكه به سبب خودش بستگی ندارد . اين است كه بين مساله " اعتماد به نفس " و " اعتماد به خدا " تضادی نيست و بين مساله حمد و سپاس يك مخلوق و حمد و سپاس خدا تضادی نيست .
شنيدم يك فيلم كمونيستی چينی در يكی از دانشگاهها نمايش دادهاند . در آن فيلم پدر و پسری مبارزه میكنند و در مبارزه موفق میشوند . پدر كه پير است و به اصطلاح به نسل گذشته تعلق دارد میگويد : خدا را شكر میكنيم كه موفق شديم . پسر میگويد : نه پدر ، چرا خدا را شكر كنيم ؟ ! ما از خودمان بايد ممنون باشيم ، تكيهمان بايد بر خودمان باشد .
ولی تعليم اسلامی چيست ؟ آيا تعليمات اسلامی در اين موارد میگويد تو خودت مانند يك عروسك خيمهشببازی هستی و يا میگويد تو كه هستی ديگر خدا يعنی چه ؟ تعليمات اسلامی هيچكدام را نمیگويد بلكه میگويد : در عين اينكه به خودت اعتماد میكنی خدا را هم سپاسگو باش ، يعنی ميان ايندو هيچ شكل تضادی برقرار نيست ، كه اين خود داستان مفصلی است . پس ، از " « يسبح » " اين نكته را فهميديم كه يكی از مقياسها و معيارهای فعل خدا اين است كه بايد با سبوحيت الهی سازگار باشد و از " « له الملك »" فهميديم كه قدرت مطلق دست اوست .
پس هرچه را كه حكمتش اقتضا كند مانعی در مقابل قدرت او نيست . در " « له الحمد »" وقتی میگوييم حمد منحصرا مال اوست ضمنا اين مطلب را میگوييم : اصلا كار او جز انعام و جز جمال و زيبايی نيست ، اين خودش يك مقياس و معيار ديگری است . كارهای خداوند همه از قبيل كارهای حمدخيز است يعنی همه از نوع نعمت است ، از نوع جمال و زيبايی است و هر كار جميلی به خدا برمیگردد ، فقط نقصها به خدا برنمیگردد . " « و هو علی كل شیء قدير »" در ملكش تبعيضی نيست كه بعضی چيزها مال او باشد و بعضی نباشد ، همه مال اوست و هيچ چيزی نيست كه او بر آن ناتوان باشد ، بر هر كاری كه شما فرض كنيد او قادر است . تا اينجا شوون و صفات و اسما الهی گفته میشود و از راه معرفتالله و از راه توحيد برای معاد مقدمهچينی میشود .
آيه بعد مربوط به انسان است : " « هو الذی خلقكم فمنكم كافر و منكممؤمن »" اوست كه شما را آفريده است ، تا اينجا كه آفريده شدهايد همه يك گروه هستيد اما بعد از آفرينش ، به حكم آنكه موجودهايی مختار و آزاد در انتخاب فعل هستيد دو گروه میشويد : گروهی كفر و گروهی ايمان را انتخاب كرده و میكنند ، انسانهايی راه راست را انتخاب میكنند و انسانهايی راه انحرافی را . اين آيه نظير اين آيه است : " « انا خلقناالانسان من نطفه امشاج نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا0 انا هديناه السبيل اماشاكرا و اما كفورا »" (انسان / 2 و . 3 )" « والله بماتعملون بصير »" و خدا به همه آنچه شما انسانها اعم از كافر و مومن انجام میدهيد آگاه است ، كوچكترين عملی از اعمال شما از ديد الهی دور نمیماند و هيچ چيزی از او پنهان نمیماند . اين آيه مربوط به خصوص انسان بود .
آفرينش به حق بپا شده است
" « خلق السموات و الارض بالحق »" . اين درواقع فلسفه خلقت است : آسمان و زمين را به حق آفريده است . نقطه مقابل حق چيست ؟ باطل . باطل همان است كه به آن پوچ ، بیمعنا و بیمحتوا میگوييم . هر شیء بیمحتوا را به اعتباری باطل و به اعتباری عبث میگوييم . امروز اصطلاح " بیمعنا " بيشتر شايع شده است و من در اينجا از همين اصطلاح رايج استفاده میكنم .
دو كلمه " معنیدار " و " بیمعنا " از كجا گرفته شده است ؟ الفاظی كه بشر در محاورات خود به كار میبرد الفاظ معنیدار است و قبلا اين لغات را برای معانیای وضع كردهاند . مثلا اگر میگويم " آب " ، اين " آبه علاوه ب ساكن " يك معنای قراردادی دارد كه همان ماده سيالی است كه مورد احتياج انسان است . همينطور است اگر میگويم خانه ، زمين و يا آسمان . ولی ممكن است كسی لغتی از خودش بسازد مثل بعضيها كه شوخی میكنند و الفاظی كه هيچ معنی ندارد پشت سر يكديگر رديف میكنند و كلمهای را به كار ببرد كه شما در هر كتاب لغتی هم بگرديد آن را پيدا نكنيد ، چون اساسا معنی ندارد يعنی پوچ و توخالی است ، فقط لفظ است و هيچ محتوايی ندارد .
اين اصطلاح در باب كارها هم كه اموری واقعی هستند بهكار میرود . اگر انسان كاری را برای رسيدن به حقيقتی كه مقتضای طبيعت و فطرت انسان است ( يعنی كمال انسان به آن بستگی دارد ) انجام دهد اين كار " بامعنا " ست . مثلا يك دانش آموز به مدرسه میرود . برای چه ؟ ( اين " برای " فورا پشت سرش میآيد ) برایاينكه درس بخواند و باسواد بشود . چرا میخواهد باسواد شود ؟ زيرا آدم بیسواد بیخبر است و بسياری چيزها را نمیفهمد . يك دانش آموز میرود و با معلومات میشود برایاينكه علم پيدا كند . اين را میگوييم يك كار " بامعنی " ، كاری كه معنیاش هم در آن هست ، زيرا اين كار مقدمهای است برای رسيدن به چيزی كه خير است . اين خيرها در نهايت به كجا میرسد ؟ به جايی میرسد كه آن خير ، بالذات است و ديگر در آنجا چرا ندارد و منطق الهی و منطق مادی در اين جهت تفاوتی ندارند .
همان مساله مدرسه رفتن يك دانشآموز را دنبال میكنيم : يك كودك چرا مدرسه برود ؟ برای اينكه درس بخواند . برای چه درس بخواند ؟ تا دارای سواد و معلومات بشود و بعد رشتهای مثل رشته فنی را انتخاب كند . برای چه رشته فنی را انتخاب كند ؟ برای اينكه مهندس شود . برای چه مهندس شود ؟ ( در اينجا دو جنبه فردی و اجتماعی پيدا میكند . حال جنبه فردی را درنظر میگيريم ) . اگر مهندس شود ماهی چندين هزار تومان حقوق میگيرد و بعد از آن میتواند يك زندگی خيلی مرفه و خوبی برای خودش ترتيب دهد و خوش زندگی كند . برای چه خوش زندگی كند ؟ ديگر " برای " ندارد ، در منطق مادی آدم همه چيز را میخواهد برایاينكه در دنيا خوش زندگی كند . در اين مسير كه حركت كنيم بالاخره میرسيم به چيزی كه آن چيز ديگر برای خودش است ، يعنی خوشی زندگی فردی در منطق فردی ، اين ديگر آخرين حد است .
همچنين است اگر كسی از راه منطق اجتماعی وارد شود : يك فرد مهندس میشود تا بعد بتواند كارهای خيلی مهم انجام دهد و به جامعه خودش خدمت كند و چنين افرادی میتوانند جامعه خود را از جامعه خارجی بینياز كنند تا ديگر احتياج نداشته باشيم هر چيزی را از خارج وارد كنيم و میتوانيم مستقل شويم . مستقل شويم كه چه بشود ؟ برای چه مستقل شويم ؟ برای اينكه جامعه ما هم ترقی كند و ما هم به سطح جامعه های ديگر برسيم و بلكه از آنها هم جلو بيفتيم . برای چه جلو بيفتيم ؟ پاسخ داده میشود كه ديگر " برای " ندارد ، اينها اموری است كه بشر به فطرت خودش آنها را میخواهد مثل سعادت اجتماع ، اين ديگر خودش خير مطلق است .
حال كسی را فرض كنيد كه با منطق آخرتی محض بخواهد صحبت كند . میگويد فلانكار را میكنم برای اينكه خدا دستور داده است و اگر دستور خدا را اطاعت كنم خدا از من راضی است . اگر اطاعت كرديم و خدا راضی شد بعدش چه میشود ؟ بعد كه خدا راضی شود سعادت دارين ( دنيا و آخرت ) را به دنبال دارد . فرض كنيم به سعادت دارين نائل شديم بعدش چه ؟ میگويد : ديگر " بعد " ندارد ، مگر سعادت هم بايد بعد داشته باشد ؟ مگر انسان سعادت داراين را كه داشت باز آن را هم بايد برای امر ديگری بخواهد ؟ اين است كه هر منطقی را كه شما دنبال كنيد به جايی میرسد كه ديگر آنجا خود بشر میايستد ، اما نه از باب اينكه راه ندارد كه جلو برود ، بلكه از باب اينكه به نهايت رسيده است . نقطه مقابل ، كار پوچ است ، كاری كه همان قدم اولش لنگ میزند .
مثالهای متعارفی در اين مورد ذكر میكنند . معمولا اغلب اشخاص اين نوع اعتيادها را دارند : يكی عادتش اين است كه با انگشترش بازی میكند ، ديگری عادتش اين است كه با تسبيحش بازی میكند و سومی با ريشش بازی میكند . میپرسيم برای چه با ريشت بازی میكنی ؟ میگويد الكی . اين " الكی " يعنی پوچ ، بيهوده . اين قبيل كارها از همان قدم اول " برای " ندارد تا به قدم دوم برسد . كاری است كه فقط همان كار است و برای هيچ انجام شده است ، كاری است غيرحكيمانه ، غيرعاقلانه . اگر انسان كاری انجام دهد كه اگر از او بپرسند برای چه چنين میكنی ، " برای " نداشته باشد ، اين كار را میگوييم پوچ ، باطل .
برمیگرديم به كارهای بامعنا و غيرپوچ . آنجا كه در آخر ، امری مثل سعادت فرد مطرح میشود معنايش اين است كه اين امر يك كمال است . خود كمال ديگر برای انسان مطلوب بالذات است و نه تنها برای انسان بلكه در عالم خلقت [ كمال ، مطلوببالذات است ] . قرآن منطقش اين است كه خلقت آسمانها و زمين از آن جهت كه منتسب به ذات حق است يك كار پوچ و بيهوده نيست . اين يك امر بديهی است كه هر چيزی وجودش كمال است و نيستیاش نقص . وجود عالم بر عدمش رجحان داشته است يعنی نفس وجود دادن به آن كمال بوده است و علاوه بر اين چون عالم ما عالم حركت است و هر موجودی بايد تدريجا به منتهای كمال خود برسد پس خدا عالم را خلق كرده است تا موجودات به نهايت كمال خودشان برسند .
قرآن حرفش اين است كه نه تنها انسان بلكه همه موجودات قافلهای هستند كه به طرف عالم آخرت حركت میكنند و برای همه آنها عالم آخرت هست . اگر نشئه بعد از اين دنيا كه نشئه بقا و جاودانگی است و نشئهای است كه كشته ها در آنجا به ثمر میرسد نبود ، كار اين دنيا عبث بود ، همانطور كه اگر دوره كشت داشته باشيم و دوره درو نداشته باشيم عبث است . خدا خلقت را به حق آفريده است و خلقت پوچ نيست و معنا دارد . روح آخرت يعنی بازگشت اشيا به سوی خداوند ، از خداوند به وجود آمدهاند و به خداوند بازمیگردند . اگر از خدا به وجود میآمدند و به خدا بازنمی گشتند ، خلقت باطل بود .
يك مقدمه برای قيامت همين مساله است كه آفرينش به حق بپا شده است ، آفرينش پوچ و باطل نيست ، آفرينش " برای " دارد . اما بايد توجه داشت كه اين در فكر كوچك ماست كه به سعادت فرد و سعادت اجتماع كه میرسيم در اين نقطه میايستيم ، ولی اگر كسی اين " برای " ها را خوب تعقيب كند میبيند آن چيزی كه همه " برای " ها به آنجا منتهی میشود خود خداست ، آن نهايتی كه وقتی به آنجا میرسند ديگر آنجا نهايت كار است و آنجاست كه همه چيز به پايان میرسد خدای متعال است . خدای متعال خودش حق است و خلقت را كه به حق آفريده است درواقع اينگونه است كه خلقت را به سوی خود آفريده است .
مراد از نيكو كردن صورت انسان
" « و صور كم فاحسن صوركم غ" خدا شما را مصور گردانيد و صورت شما را نيكو گردانيد . مفسرين اين سوال را مطرح كردهاند كه آيا مقصود از صورت در اينجا همان است كه در فارسی به آن " چهره " میگوييم و مقصود آيه اين است كه خدا اندامهای انسان مثل چشم را زيبا آفريد ؟ اين در سوره " « و التين »" آنجا كه میفرمايد : " « لقد خلقنا الانسان فیاحسن تقويم »" به تفصيل گفته خواهد شد . مفسرين گفتهاند كه مقصود از " « وصوركم فاحسن صور كم »" اين است كه در خلقت شما نيكوترين تعبيهها را فرمود و هر چيزی به جای خودش نيكوست . " « الذی احسن كل شیء خلقه ( سجده / . 7 )هر چيزی نيكو آفريده شده است و مقصود از اينكه نيكو آفريده شده ، اين است كه متناسب با آن هدفی است كه برای آن آفريده شده است ، هر چيزی كه برای هدفی آفريده میشود نيكوبودنش به اين است كه برای آن هدفش هرچه بهتر باشد .
انسان اتومبيل میسازد . بهترين اتومبيل كدام اتومبيل است ؟ بهترين اتومبيل آن اتومبيلی است كه هدفهايی را كه منظور از اتومبيل است بهتر تامين كند . يك اتومبيل به عنوان يك وسيله نقليه به چه چيزهايی نياز دارد ؟ به موتور ، ترمز ، فرمان و برخی چيزهای ديگر . بهترين اتومبيل آن است كه متناسب با هدفهايی كه انسان از يك اتومبيل دارد همه ويژگيهای لازم را به بهترين وجه داشته باشد .
پس معنای اينكه انسان را خوب آفريديم اين است كه همه ابزارهای لازم را در وجود او برای رسيدن به آن هدفی كه انسان برای آن خلق شده است تعبيه كرديم . " « و اليه المصير »" . گفتيم " « خلق السموات و الارض بالحق »" يعنی آسمانها و زمين را به حق و نه به باطل آفريد ، يعنی به سوی هدفی و به سوی مقصدی آفريد . اين كاروان كه حركت میكند دارد به كجا میرود ؟ مراد از حركت ، حركت مكانی نيست تا كسی بگويد مثلا خورشيد ساكن است و حركت نمیكند ، بلكه مقصود اين است كه اين جهان در مجموع تحولها و تكاملهايی كه پيدا میكند به سوی چه و به سوی كه میرود ؟ همه فكرهای مادی اينجا كه میرسند پايشان لنگ است . میگويند : میرود به ناكجاآباد ! نيستآباد !
قرآن خيلی واضح و روشن میگويد جهان جز به سوی خود او به هيچ جای ديگر نمیرود : " « و اليه المصير »" كلمه " صيرورت " در فلسفههای امروزی از كلمات خيلی رايج است و در فلسفه اسلامی از زمان ملاصدرا خيلی رايج شده است و در اصطلاحات برخی فلسفههای جديد از قبيل فلسفه هگل صيرورت كه امروز به آن " شدن " میگويند زياد بهكار میرود . آنچه در عالم است نه اين است كه چيزهايی است كه میگردد بلكه آنچه هست اساسا عين گرديدن است . مثلا هر انسان يك قطعه گرديدن است ، حقيقتش شدن است ، چيزی جز شدن پیدرپی نيست ، يعنی چيزی میشود و بعد چيز [ ديگری ] میشود و همينطور .
عارفان در دمی دو عيد كنند عنكبوتان مگس قديد كنند
" « و اليه المصير »" . اين گرديدنها به سوی كجاست؟ قرآن میگويد به سوی اوست . اين " به سوی او " همه حرفها را حل میكند . متاسفانه كتابهايی بهنام بهسوی او نوشتهاند كه حقيقتا چيزی كه نيست " به سوی او " است .
علم خداوند به سر و پنهانتر از سر
" « يعلم ما فیالسموات و الارض و يعلم ماتسرون و ماتعلنون »" . بعد از اينكه میفرمايد بازگشت همه به سوی اوست انسان را متوجه میكند كه مراقب باش ! انسان دو جور میتواند مراقبت كند : يك مراقبت ، مراقبتهايی است كه انسانی از انسانهای ديگر میكند كه اين هميشه ملازم است با نوعی نفاق كه در سوره منافقون خوانديم . مثلا ، بلاتشبيه ، اگر گفتند داريد به گمرك میرسيد معمولا برخی افراد به خود میآيند و میخواهند كاری كنند كه آنچه به مامور گمرك مینمايانند غير از چيزی باشد كه واقعا هست . مثلا طوری قيافه میگيرند كه آنها متوجه چيزی نشوند .
انسان زود پردهای روی خود واقعی خود میكشد و يك خود مصنوعی برای خودش درست میكند تا بتواند مفری پيدا كند . قرآن فورا به دنبال " « و اليه المصير » " میفرمايد : پيشاپيش به شما بگوييم : او همه چيز را میداند ، پس مراقبت شما اينطور باشد كه خودتان را درست بسازيد نه اينكه خودتان چيزی باشيد و خود را چيز ديگری بنمايانيد . ديگر در آنجا نماياندن و اين حرفها معنی ندارد ، پس خودتان را واقعا درست بسازيد . بعد میفرمايد : " « و الله عليم بذات الصدور »" و خدا به آنچه در سينههاست آگاه است .
مفسرين اينجا اين مطلب را مطرح كردهاند كه بعد از اينكه میفرمايد : "« ويعلم ماتسرون و ماتعلنون » " ( میداند آنچه را شما پنهان میكنيد وآنچه را آشكار میكنيد ) ديگر " « والله عليم بذات الصدور »" چيز علاوهای نيست ، يعنی آن چيزهايی كه در سينهها هست همان است كه در باطن مخفی كردهايد . ولی اينطور نيست بلكه " « والله عليم بذات الصدور »" يك چيز علیحده است . " « يعلم ماتسرون و ماتعلنون »" يعنی آنچه را كه شما مخفی میكنيد و آنچه را آشكار میكنيد میداند ولی هم آنچه را كه آشكار میكنيد و هم آنچه را كه مخفی میكنيد خودتان میدانيد چيست ، هرچه شما میدانيد او هم میداند . " « والله عليم بذات الصدور »" نه تنها او آنچه را كه شما میدانيد میداند بلكه او هرچه را كه در باطن شماست میداند ، يعنی در باطن شما چيزهايی هست كه خودتان هم نمیدانيد .
مكرر گفتهايم : از اين كه در سوره مباركه طه میفرمايد : " « انه يعلم السر واخفی »" (طه / . 7 ) خدا ازسر آگاه است و از پنهانتر از سر ، معلوم میشود كه از سر پنهانتر هم چيزی هست . انسان يك علنی دارد و يك سری ، ديگر از سر پنهانتر چيست ؟ وقتی از حضرت صادق عليه السلام سوال میكنند كه " از سر پنهانتر " ديگر چيست ، میفرمايد : سر آن پنهانی است كه خودت از وجود آن آگاهی ، و پنهانتر از سر چيزهايی است كه خودت هم خبر نداری ، يعنی خودت غافلی ، خودت فراموش كردهای ولی الان در باطنت وجود دارد . برخلاف آنچه افراد خيال میكنند كه هرچه ما فراموش كردهايم محو شده است ، آنچه كه فراموش كردهای در تو وجود دارد منتها نمیتوانی بهياد بياوری . اين يك مساله دقيقی است .
دنيا ، قيامت كوچك
" « الم ياتكم نبا الذين كفروا من قبل فذاقوا و بال امرهم و لهم عذاباليم »" . قرآن هميشه از خود دنيا به عنوان يك قيامت كوچك ياد میكند ، يعنی چنين نيست كه اعمال انسان در همين دنيا هيچ بازگشتی نداشته باشد . اين را از اين جهت ذكر میكند كه انسانها چون اهل دنيا هستند و دنيا را جلوی چشمشان میبينند عواقب دنيوی بيشتر در آنها اثر میگذارد با اينكه خيلی كوچكتر از عواقب اخروی است ، زيرا آخرت فعلا از چشمشان مخفی است . قرآن میفرمايد قسمتی از عقوبتها و مكافاتها در همين دنيا به انسانها میرسد . آيه شريفه مزبور میفرمايد : آيا خبر و داستان و سرگذشت ملتها وامتهايی كه قبل از شما بودهاند به اطلاع شما نرسيده است كه اينها چگونه عاقبت و نتيجه سو اعمال خود را در همين دنيا و درهمين دادگاه الهی چشيدند ؟ يعنی اين راه غلطی كه اينها میروند و پيغمبر اكرم صلی الله عليه و آله و همه انبيا میآيند برای اينكه مردم را از اين راه غلط نجات دهند راهی است كه در دنيا هم عاقبت شومی دارد . بعد اين سوال مطرح میشود كه آيا اينها ديگر كارشان تمام شد و به حسابشان رسيدگی شد ؟ نه، " « ولهم عذاب اليم »" عذابی دردناك [ در انتظار آنهاست [ ( متاسفانه چند دقيقه آخر نوار ضبط نشده است)
منبع : از کتاب آشنايی با قرآن جلد 7 (تفسير سوره تغابن ، 1 ) اثر شهید مطهری |