تكامل اجتماعی انسان
اثر متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری
بخش دوم : هدف زندگی
جلسه دوم :
( قسمت دوم )
مفهوم ارزش
رابطه ارزشهای معنوی و ايمان به خدا
مسئوليت به عنوان يك ارزش معنوی در مكتب انسانيت
رد اين نظريه
آيا وجدان میتواند ريشه معنويت باشد ؟
اعتقاد به حكيمانه بودن خلقت ، ريشه ايمان به ارزشهای معنوی
********
مفهوم ارزش
هر كار اختياری انسان به خاطر يك هدف است . انسان برای هدفی كه آن را دنبال میكند اهميت و ارج قائل است حال میخواهد مادی باشد يا معنوی
يعنی آن هدف جاذبهای برای طبيعت انسان دارد ، والا محال است كه چيزی برای انسان جاذبه نداشته باشد و انسان دنبال آن برود و تلاش كند كه به آن برسد ، چنين چيزی امكان ندارد و محال است . گفتهاند عبث مطلق و لغو و بيهوده مطلق محال است كه از انسان سربزند . هر كاری كه ما عبث میناميم ، از نظر مبدا فكری و عقلانی عبث است والا از نظر مبدا ديگری كه فعل از آن ناحيه صادر میشود عبث نيست و به واسطه آن مثلا قوه خيال كه محرك است ، به هدفی میرسد . قوه خيال به هدف خود میرسد ولی قوه عاقله به هدفی نمیرسد
در امور مادی ( امور مادی يعنی آنچه جسمانی است و به كار جسم میخورد ، يا از باب اينكه خودش جسم است مانند غذا و يا خودش جسم نيست ولی اصلاح جسم ما وابسته به آن است مانند ورزش . انسان به سلامت تنش اهميت میدهد ، ورزش هم چون موجب سلامتی آن است برايش ارزش دارد ) جای بحث نيست كه چيزی كه برای من ادامه حيات من مفيد است چون من بالذات به حيات خود علاقمند هستم و اين علاقه ، غريزی من است ، طبعا به سوی آن كشيده میشوم و برای من ارزش دارد ( اگر چه اصطلاح ارزش را در ماديات نمیآورند ، ولی ارزش به معنای اعم در ماديات هم هست ) پس يك طبيب برای من ارزش دارد ، چون بيماريها را از من دور میكند .
دوا برای ما ارزش دارد ، غذا كه بدل ما يتحلل بدن ما خواهد بود ارزش دارد
بعد میرسيم به امور معنوی كه ما بازاء مادی ندارد و مشت پر كن نيست
مثلا خير رساندن به ديگران كه منفعت مادی برای انسان ندارد و در مفهوم كلی خدمت به جامعه و نسل آينده و . . . چگونه است ؟ انسان در يك مؤسسه فرهنگی تلاش فوق العاده و پر نشاطی میكند به حساب اينكه به نسل آينده اين مردم خدمت میكند ، ولی به حال شخص خودش فايدهای ندارد بلكه ضرر دارد زيرا وقت و كارش را میگيرد و نمیتواند برای خود در آمد بيشتری كسب كند . اينها چگونه بررسی میشوند ؟
رابطه ارزشهای معنوی و ايمان به خدا
مسئله معنويات در زندگی بشر مسئله مهمی است و اين سؤال مطرح است كه آيا ايمان به امور معنوی منحصرا وابستگی به ايمان به خدا دارد ؟ يعنی ايمان به خدا سر سلسله ايمان به معنويات است ؟
و يا اينكه مانعی نيست كه ايمان به خدا در كار نباشد ، و در عين حال يك سلسله ارزشهای معنوی بر زندگی بشر حكمفرما باشد ؟ ! يك جمله در كتاب " اصالت بشر " سارتر از داستايوسكی نويسنده معروف روسی است كه میگويد : " اگر واجب الوجود نباشد همه چيز مجاز است " يعنی اينكه كارها را به خوب و بد تقسيم میكنيم و میگوئيم فلان كار را بايد كرد و فلان كار را نبايد كرد ( البته روی جنبههای معنوی ) مثلا بايد راست گفت و نبايد دروغ گفت ، نبايد به جامعه خيانت كرد و بايد خدمت كرد ، تابع اين است كه ما اعتقاد به خدا و واجب الوجود داشته باشيم . اگر واجب الوجود در عالم نباشد همه چيز مجاز است . يعنی همه چيز مباح است و ديگر منع وردع و بايد و نبايد همه به كلی از ميان میرود . آيا اينجور است يا نه ؟
مسؤوليت به عنوان يك ارزش معنوی در مكتب انسانيت
ماركسيستها يك خوبی در كارشان هست كه چون ماترياليست هستند چندان دنبال مسائل معنوی نمیروند و دم هم از آن نمیزنند ، دم از انسانيت نمیزنند ، اگر انسانيت سالم هم بگويند مقصودشان همان جامعه بی طبقه است ، چون انسان از نظر آنها يا سالم است يا معيوب ، و انسانها به خاطر مالكيت و تفاوتهای طبقاتی فاسد میشوند ، وقتی آنرا برداريم به حالت اوليه باقی میماند . ديگر كمال ديگری برای انسان قائل نيستند ، برای او ترقی و تكامل ديگری كه در معنويات پيدا بكند ، نمیشناسند . به عقيده آنها انسان همينقدر كه به واسطه مالكيت فاسد نشود ، كافی است ، پول پرست و پول زده نشود ، كافی است .
ولی اين مكاتبی كه اخيرا پيدا شده ، بانيان آن ( مانند سارتر ) از طرفی مادی مسلكند و از طرف ديگر مكتب خود را مكتب انسانيت مینامند و آن را بر روی ارزشهای معنوی استوار میكنند و روی مسئله " مسئوليت " تكيه مینمايند ، معتقدند كه بشر آزاد است ، يعنی هيچگونه جبری نه الهی و نه طبيعی بر بشر حكومت نمیكند و انسان تصميمش به هيچ شكل وابسته به گذشته نيست . پس اين خود انسان است كه خود را میسازد نه محيط و سرنوشت و خدا و . . . بنابراين خودش مسؤول خودش است . و چون هر كاری را كه انسان انجام میدهد به عنوان كار خوب انجام میدهد ( كه حرف درستی هم هست يعنی حتی وقتی آدم كار بد را هم انجام میدهد تا به آن در وجدان خود تيتر خوب ندهد انجام نمیدهد اگر چه از يك لحاظ باشد ، و در وجدان خود برای آن " بايدی " درست میكند ) پس هر كاری را كه انسان اختيار و انتخاب میكند ، به قول طلاب به دلالت التزامی به ديگران میفهماند كه اين ، كار خوبی است . وقتی من كاری را انجام میدهم ، به زبان بی زبانی به جامعه میگويم كار من خوب است و بايد اينچنين كار كرد ، شما هم چنين بكنيد . میگويد هر كار جزئی در بطن خود يك كليتی دارد ، يعنی هر كاری كه انسان به طور فردی انجام میدهد ، گويی میخواهد به جامعه بگويد اينچنين بايد كار كرد و طبعا جامعه وادار میشود كه اينچنين كار بكند . يعنی هر كس در كار خود ، خودش را سرمشق ديگران قرار میدهد . پس انسان ، هم مسوول خود است و هم مسؤول ديگران ، زيرا به كار خود ارزش میدهد و آنرا خوب میداند و از اين رو ديگران را هم به انجام آن دعوت میكند . از اينجا مسئله مسؤوليت را طرح میكنند كه هر فردی در جهان مسؤول خود و ديگران است
رد اين نظريه
اكنون میپرسيم اين " مسؤوليت " چيست و چه معنائی دارد ؟ مسؤوليت يك امر مادی نيست ، يك امر معنوی به معنای غير مادی است . در مكتب مادی بايد جواب اين سؤالات را بدهند . حداقل اينست كه بگويند انسان دارای وجدانی است كه او را مورد سؤال قرار میدهد ، مانند نفس لوامه كه در منطق دين آمده است . در واقع انسان دارای دو شخصيت است يكی حيوانی و ديگر انسانی و ملكوتی كه وقتی كار خلافی میكند ، اين شخصيت ، شخصيت اولی را مورد عتاب قرار میدهد . و آنان منكر اين وجدانند . پس وقتی چنين چيزی نيست ريشه مسؤوليت كجا است ؟
صرف نظر از ريشه مسؤوليت كه اگر هم نتوانند آنرا اثبات كنند بالاخره به آن قائلند ، اينكه من در مقابل افراد بشر مسؤولم ، من در مقابل نسل آينده مسؤولم و . . . چه معنائی دارد ؟ اينها كه مكتبشان مكتب مادی است و در عين حال میخواهند انسانيت و معنويتی برای انسان بسازند و او را ملتزم به آن معنويت بكنند ، منهای خدا چنين انديشهای دارند ، و حتی سارتر در مكتب خودش میگويد : اگر پای خدا در كار باشد همه اين معنويتها از ميان میرود ، چون ريشه همه اينها آزادی انسان است و اگر خدا باشد آزادی معنا ندارد و در صورت نبودن آزادی ، انتخاب بیمعنا است و در نتيجه مسؤوليت معنا نخواهد داشت ، بلكه به دليل اينكه خدا نيست و انسان آزاد است ، مسئوليتی برای انسان وجود دارد
پس با اينكه مكتب آنها مادی است میخواهند به نوعی معنويت مسلكی نه فلسفی اعتقاد داشته باشند . آيا چنين چيزی ممكن است يا خير ؟
آيا وجدان میتواند ريشه معنويت باشد ؟
ممكن است كسی بگويد چه مانعی دارد كه ما قائل به خدا نباشيم ولی قائل به نوعی معنويت باشيم زيرا ريشه اين معنويت در وجدان انسان آمده است ، حال منشا آن هر چه میخواهد باشد ، تصادف يا چيز ديگر ، بالاخره در ساختمان انسان است . خدائی نيست اما اين معنويت در انسان هست ، به اين معنا كه انسان هر چه هست دارای وجدانی ساخته شده است كه [ به موجب آن ] از كارهای خوب لذت میبرد و از كارهای بد تنفر دارد ، و كار خوب را نه به دليل منفعت مادی بلكه برای آنكه از كار خوب لذت میبرد انجام میدهد بنابراين لذات انسان منحصر و محدود به لذات مادی نيست ، بلكه انسان لذات معنوی هم دارد ، همچنانكه از علم لذت میبرد و حال آنكه مشت پر كن نيست ، يا مطالعه تاريخ و اطلاع و از اوضاع گذشته عالم و يا جغرافيا و مطالعه درباره درياها و اعماق آنها [ برای او لذتبخش است ] در صورتی كه صددرصد میداند اطلاعات او در اين موارد ، هيچگونه استفادهای ندارد و يك پول بر در آمدش نمیافزايد ، ولی از اين آگاهی لذت میبرد ، از اخلاقيات لذت میبرد ، بالاخره انسان طوری آفريده شده كه از آگاهی لذت میبرد ، از اخلاقيات لذت میبرد ، بدون اينكه هيچ منفعت مادی كسب كند چون انسان كار را برای لذت انجام میدهد ، منتها يا لذت مادی و يا لذت معنوی .
اپيكور كه از فلاسفه قديم يونان است ، طرفدار لذت است اصالت لذت منتها با تعبير معروفی كه از مكتب او میكنند ، میگويند او طرفدار " دم غنيمتی " است كه از زبان خيام هم میگويند و مقصود همان عياشی و خوشی ظاهری و استفاده از فرصتها در خوردن و نوشيدن و هر نوع لذت مادی است و لهذا " لاابالی گری " به " اپيكوريسم " معروف شده است ، ولی میگويند مكتب واقعی او اين نبوده و لذت را تنها به لذت حيوانی محدود نمیكند ، بلكه معتقد است كه برای انسان يك سلسله لذات معنوی هم وجود دارد و لذات معنوی از لذات مادی ، هم بادوامتر است و هم بیرنجتر
ممكن است كسی بگويد چه مانعی دارد كه ما بر اساس وجدان انسان كه از كارهای اخلاقی لذت میبرد ، ولو اينكه خدائی در كار نباشد معنويت را برقرار كنيم . مثلا انسان از زيبائی لذت میبرد بدون اينكه هيچ منفعت مادی داشته باشد كه به حال جسمش مفيد باشد يا خود جسم باشد . و يا انسان اگر منزلی داشته باشد و در آن گلكاری عالیای باشد كه از منظرهاش لذت ببرد برای او ارزش دارد در صورتی كه اين منظره نه خودش ماده است كه انسان به آن برسد و نه به حال جسم انسان مفيد است ولی به حال روان انسان مفيد است . بالاخره انسان به نوعی از آن ، استفاده و لذت میبرد . و يا يك مرغ خوش آواز كه در باغ چه چه میزند برای انسان ارزش دارد و از آن لذت میبرد در صورتی كه نه خود آن چه چه مادهای است كه انسان به آن برسد و نه جسمش از آن سود میبرد ولی روانش لذت میبرد
اين حرف تا اندازهای درست است ولی دو " اما " دارد .
يكی اينكه در انسان اين وجدانها تا آن حد قوی نيست كه بتوان مكتبی را بر پايه آن بنا نهاد به طوری كه بتواند در تربيت ، واقعا منافع عموم بشر را فدای آنها بكند ، تا آنجا كه انسان حتی حاضر به كشته شدن به خاطر آن لذتهای معنوی باشد
اصولا اگر انسان فقط به خاطر لذت ولو لذت معنوی كاری بكند فقط تا مرز كشته شدن است ، تا مرز زندان رفتنهای متوالی است . يعنی اينها در اين حدود به شكل امور تفننی و فانتزی درست است ، اما به شكل نيازهای عميق بشری كه در مكتب لازم است تا افراد پايبند به مكتب به خاطر اين ارزشهای معنوی " پاكبازی " و " سربازی " بكنند صحيح نيست . چنانكه در دنيا هيچكس حاضر نيست به خاطر بقا و دوام گلهای خانهاش خود را به كشتن دهد ، زيرا گل را برای استفاده و لذت خود از آن میخواهد نه برعكس . يا مثلا در مورد كمك كردن اگر اين اينطور فكر كند كه چون در هنگام كمك كردن از آن لذت میبرم ، به خاطر آن لذت اين كار را میكنم و پايبند بودنش به اخلاق همين اندازه باشد ، هرگز خود را برای چنين لذتی به كشتن نمیدهد زيرا معنا ندارد
پس درست است كه انسان در عمق وجدان خود از كارهای خير و عمومی لذت میبرد ( و قرآن مجيد هم اين وجدان را قبول دارد ) اما اين مقدار وجدان برای پايه و مايه يك مكتب قرار گرفتن كافی نيست ، يعنی نياز مكتب به ايمان به معنويات در يك حد خيلی بالاتر و بهتری است .
لذا اگر كسی مثلا بگويد : امام حسين عليهالسلام به كربلا رفت و خود و جوانانش را به كشتن داد و اهل بيتش را به اسارت داد زيرا وجدانش از خدمت به خلق خدا لذت میبرد ، اين درست نيست ، زيرا لذت در پايان به خود انسان برمیگردد و ديگر با " پاكباختگی " جور در نمیآيد
ثانيا اگر خدائی در عالم نباشد و نظام و هدفی در كار نباشد و اگر يك نوع وابستگی باطنی ميان اشياء و انسانها برقرار نباشد ، خود لذت بردن كه ما بر اساس آن ساخته شدهايم ، آيا نبايد گفت غلطی در طبيعت است ؟ لذت ما در ما هست اما يك اشتباه است ، زيرا هر لذتی از لذات مادی به خاطر نيازی است كه طبيعت دارد . شوپنهاور میگويد : طبيعت ، برای اينكه افراد انسان را گول بزند و بدنبال مقاصد خودش بفرستد ، لذتهائی را در كام بشر ريخته است و بدينوسيله او را گول زده و به دنبال هدفهای خود فرستاده است
مثلا هدف طبيعت اينست كه نسل باقی بماند . حال اگر به بشر فرمان بدهد كه تو به خاطر بقای نسل ازدواج كن ، زحمت بكش و زن و بچه را نان بده ، بشر عاقل چنين كاری نمیكند . ولی برای آنكه بشر را گول بزند و به دنبال هدفهای خود بفرستد ، اين لذت را در كام او گذاشته به طوری كه خود به طوع و رغبت و اختيار و با كمال ميل ازدواج میكند . به هر حال هر لذتی بر اساس يك نياز است . اگر از خوردن يك غذا لذت میبريم به خاطر آنست كه طبيعت ما به آن ماده احتياج دارد و اگر لذت نبريم نمیخوريم . از نوشيدن آب لذت میبريم زيرا طبيعتمان به آب احتياج دارد . از خواب لذت میبريم زيرا احتياج داريم . يعنی هر لذتی بر اساس يك نياز واقعی است ، همچنانكه هر دردی بر اساس يك مانع است .
فلسفه لذتهای مادی روشن است : كارهای حكيمانهای در طبيعتند . ولی لذتهای معنوی چطور ؟
اينكه من مثلا از نان خوردن فلان بچه يتيم لذت میبرم چه ربطی به من دارد ؟ او خود لذت ببرد چرا من لذت ببرم ؟ اين لذت در اين صورت چيزی است شبيه لغو و پوچ يعنی حكمت و علتی در وجود من ندارد و بی دليل است . ولی اگر بگوئيم يك نوع همبستگی در نظام عالم هست و خلقت روی حكمت كار میكند ، ميان من و ساير افراد يك وابستگی در متن خلقت هست و همه يك عضو يك پيكريم ، آنوقت من كه دنبال اين لذت میروم ، به دنبال امر پوچ و بیهدف از سوی خود نمیروم ، دنبال يك اصل متقن در خلقت میروم . ولی اگر اين لذت تصادفی باشد و تصادفا من طوری ساخته شده ام كه از رسيدن خير به ديگران لذت میبرم گو اينكه اين لذت برای من هيچ فلسفهای ندارد ، در اين صورت باز آخرش كار به پوچی و بیهدفی میكشد . يعنی طبيعت از كار خود هدفی نداشته و كار لغوی انجام داده است و من دارم بدنبال آن كار لغو طبيعت میروم و فی المثل خود را به عنوان سرباز برای دفاع از مردم به خاطر لذتی كه میبرم ، فدا میكنم ، اما خود لذت چيست ؟ نمیدانم بلكه اينچنين ساخته شده ام ( مانند اينكه انسان گاه شش انگشتی ساخته میشود ) . در اين صورت طبيعت كار پوچی انجام میدهد و كار من هم پوچ است ، و اين ديگر ارزش و هدف نيست . اينكه هدف من بر اساس لذتی است كه به غلط در من گذاشته شده است و آنچه هدف من در آن است [ يعنی طبيعت ] خود بی هدف است زندگی مرا از پوچی خارج نمیكند
اعتقاد به حكيمانه بودن خلقت ، ريشه ايمان به ارزشهای معنوی
پس ما در عين اينكه قائل به وجدان اخلاقی میشويم و میگوئيم انسان بالفطره از كار خوب لذت و از كار بد رنج میبرد ، اگر پای خدا و خلقت و هدف داشتن خلقت در ميان نباشد ، كار ما از پوچی خارج نمیشود . ولی آنجا كه اين وجدان اخلاقی هست ( و ما معتقديم كه واقعا وجود دارد ) اما من خود میفهمم كه اين وجدان را خدا برای اين قرار داده است كه من كار با هدفی را انجام دهم و در متن خلقت ، و من و آن يتيم و آن پير زن عضو يك پيكر هستيم و واقعا جزء يك نقشه و طرح هستيم و از يك مشيت ازلی پيروی میكنيم و به دنبال يك حكمت میرويم و هدف خلقت و خالق خلقت را تامين میكنيم ، در اين صورت اين امر معنوی پوچ نيست بلكه حقيقی و واقعی است
بنابراين هر مكتبی و هر سيستم فكری اجتماعی نيازمند است به يك سلسله ايدههای معنوی و لهذا میگوئيم ايدئولوژی نيازمند ارزشهای مافوق مادی است ، و ارزشها بايد قوی و نيرومند باشند به طوری كه دارای نوعی تقدس باشند و نشانه تقدس يك چيز آنست كه انسان آن را شايسته اين بداند كه زندگی فردی خودش را فدای آن بكند
پس هر مكتبی نياز دارد به چنين هدفها و ارزشهای معنوی و به صرف شركت در منافع و بر اساس آن نمیتوان يك مكتب انسانی جامع بوجود آورد ، آنچنانكه ماركسيسم بر اين اساس است
و بازمنهای خدا كه خلقت را بر اساس حكمت و هدف و مسؤوليت آفريده است ، نمیشود چنان ايدههای با ارزشی برای بشر به وجود آورد . آن مكتبی كه مدعی است : ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند تا تو نانی به كف آری و به غفلت نخوری يا میگويد :
" « الم تروا ان الله سخر لكم ما فی السموات و ما فی الارض »" (سوره لقمان آيه 20 ( مگر نمیبينيد كه خدا هر چه را در آسمانها و زمين هست رام شما كرد ) ) ،
برای هر ذرهای مسؤوليت قائل است و میگويد در متن خلقت هر چيزی برای راهی آفريده شده و مسؤول كار و وظيفهای است . برای خورشيد در متن خلقت وظيفهای قرار داده شده است وظيفه خود را انجام میدهد . ابر كه حركت میكند وظيفه خود را انجام میدهد . حركت ابر يعنی وظيفه انجام دادن . حركت باد يعنی وظيفه انجام دادن . ميوه دادن يك درخت يعنی وظيفه انجام دادن
پس چنين مكتبی انسان را هم میتواند مسؤول بداند . انسان موجودی است مسؤول در ميان دريائی از مسؤوليت . ولی مكتبی كه همه چيز را عاری از هدف و غايت میداند ، برای هيچ موجودی معتقد به انجام وظيفه نيست
تنها به بشر كه میرسد میخواهد برای او وظيفه و تكليف خلق كند به طوری كه بشر واقعا احساس بكند كه مسؤول است ، مسؤول خود و ديگران ، و حاضر باشد به خاطر اين مسؤوليتها ، ارزشها و معنويتها فداكاری كند .
چرا و بر چه پايهای ؟ گفتيم حداكثر میتواند بگويد لذت میبرم ، و حال آنكه خود اين لذت ، لغوی است كه طبيعت انجام داده است
بنابراين يك مكتب به ارزشهای معنوی نيازمند است و بدون اعتقاد به حكيمانه بودن خلقت نمیتوان به چنين ارزشهائی ايمان پيدا كرد و چنين آرمانهائی لازمه هر حركت است كه مكتب بايد آنها را به وجود آورد ( آرمان يعنی منتهای آرزو ) بدين معنی كه برای هر فرد زندگی فردی و شخصی منتهای آرزو نباشد ، بلكه كارهای بزرگ منتهای آرزو باشد
مرد تازه داماد و تازه زندگی تشكيل داده میآمد خدمت رسول اكرم صلی الله عليه و آله و سلم میگفت يا رسول الله ! آرزوی شهادت دارم ، دعا كن خداوند شهادت را نصيب من كند . مكتب تا كجا به انسان آرزو و آرمان بزرگ میدهد كه همواره میخواهد به آن برسد و به شهادت نائل آيد و اين آرمان ، ديگر با اين حرفهای پيش پا افتاده درست در نمیآيد . با اين حرفها نمیتوان چنين بشری ساخت ، و بدون اين آرمان هم هيچ مكتبی ، مكتب نيست
( ادامه دارد )
منبع : http://www.ghadeer.org/author/motahary |