رابطه انسان و مرگ
اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری
تفسير سوره جمعه ( بخش دوم )
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
قُلْ يا أَيُّهَا الَّذِينَ هادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّکُمْ أَوْلِياءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِينَ «6» وَ لا يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ «7» قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقِيکُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلى عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ فَيُنَبِّئُکُمْ بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ «8» (جمعه / 6 - 8 )
آيه قبل از اين آيه ، مثلی برای علمای يهود بود كه درباره آن بحث كرديم ( متاسفانه نوار جلسه مذكور در دست نيست ) . روح آن آيه اين بود كه اينها با آنكه تكليف و مسؤوليت تورات به آنها داده شده و آن كتاب آسمانی به آنها تعليم داده شده است عملا حامل آن كتاب نيستند ، به اين معنی كه آنها در عمل پيرو اين كتاب نيستند و دستورهای اين كتاب را بهكار نمیبندند . آن مثل به همين مناسبت در آن آيه كريمه آورده شده است . علمای يهود و بلكه شايد غيرعلمايشان هم از همين امتياز ظاهری كه ما اهل كتاب و اهل تورات هستيم استفاده میكردند كه قرآن فرمود : شما همان اندازه اهل تورات هستيد كه اگر الاغی را ازكتاب بار بزنند اهل آن كتاب است . آنها میخواستند از اين مقدار انتساب استفادههای ديگری هم بكنند و قرآن كريم ادعاهای ديگری از قول آنان در آيات ديگر نقل فرموده است . از جمله ادعا میكردند : " « نحنابناالله و احبائه »" (مائده / . 18 ) ما فرزندان خدا هستيم ، ما " خدا نژاد " هستيم .
مساله خدا نژادی
مساله ابناللهی ( خدا نژادی ) يكی از آن معانی و مفاهيمی است كه در طول تاريخ زياد به آن برمیخوريم كه قومی بزرگ يا كوچك ، برای اينكه يك سلسله امتيازات اجتماعی را به خودشان اختصاص بدهند دعوی خدا نژادی كردهاند . البته دعوی آنها به عقايدی كه در بين آن مردم رايج بوده بستگی داشته است . آنها كه به ارباب انواع معتقد بودهاند ، میگفتهاند نژاد ما به فلان ربالنوع میرسد . يهوديها چون اساس دين و مذهبشان بر توحيد بود و مساله ربالنوع برايشان مطرح نبود رسما میگفتند ما پسران خدا هستيم ، حال اعم از آن كه برای حرف خود توجيهی میكردند يا نمیكردند ، اگر توجيه میكردند لااقل در اين حد بود كه خداوند به ما عنايت مخصوص دارد مانند عنايت يك پدر به پسران خود .
در ايران خود ما هم اين ادعای خدا نژادی زياد ديده شده است . در كتيبه هايی كه از دورههای خيلی قديم به دست آمده است ، سلاطين آن زمان ادعای خدا نژادی كردهاند . حتی گاهی در بعضی از تعبيراتی كه در كتب تاريخ ثبت شده اينطور آمده است : " خدايی از نژاد خدايان " . به هرحال آنها میگفتند ما فرزندان خدا هستيم و دوستان خدا : " « نحنابنا الله و احبائه »" . قرآن در اينجا روی كلمه " اولياالله " تكيه كرده است و بر اين اساس استدلالی كرده است كه ما اين استدلال را طرح و درباره آن بحث میكنيم و بسيار هم قابل بحث است و بحث خوبی هم هست .
قرآن چنين استدلال میكند كه شما اگر در ادعای خودتان كه اولياالله هستيد راست میگوييد پس مرگ را آرزو كنيد : " « فتمنوا الموت »" ، اگر راست میگوييد مرگ بايد برای شما مانند يك امر آرزويی باشد . در اينجا ابتدا ترجمه دو آيه بعد را عرض میكنم و بعد به توضيح استدلال قرآن میپردازم .
قرآن در ادامه میفرمايد : " « و لايتمنونه ابدا »" ولی هرگز اينها آرزوی مرگ نخواهند داشت ، چرا ؟ " « بما قدمت ايديهم »" به موجب آنچه دستهايشان پيشفرستاده است . بعد میفرمايد : " « والله عليمبالظالمين »" خدا به ستمكاران آگاه است. معنای " « بما قدمت ايديهم " اين است كه خودشان میدانند چه پيش فرستادهاند ، يعنی میدانند چه اعمالی مرتكب شدهاند و ضمنا میدانند كه اگر انسان بميرد بر همان اعمال خودش وارد میشود و آيندهاش به آنچه كه قبلا پيش فرستاده بستگی دارد . خودشان میدانند و خدا هم به ستمكاران آگاه است . يك وقت است كه انسان خودش میداند كه چه كرده است ولی میتوان آن دستگاهی را كه مراقبت میكند اغفال كرد ولی وقتی خدا مراقب باشد ديگر امكان اغفالكردن نيست .
بعد قرآن اشاره میفرمايد كه نه تنها مرگ برای اينها يك امر آرزويی نيست بلكه اين كسانی كه به زعم خوداولياالله هستند و مدعی " « نحن« ابنا الله و احبائه »" هستند خيلی هم از مرگ فرار میكنند و میترسند. به آنها بگو : چه فايدهای از فرار ؟ اين مرگی كه شما از آن فرار میكنيد ملاقی شما خواهد بود و يك روز با شما روبرو خواهد شد و فراركردنی نيست . ( ملاقی يعنی ملاقات كننده، روبرو شونده ). اين خود مرگ. اما بعد از مرگ خواهناخواه بازگردانده میشويد به آن حقيقتی كه دانای غيب و شهادت است ، آن كسی كه آنچه ظاهر كردهايد میداند و آنچه را هم كه مستور و مخفی كردهايد میداند . او در موقع حسابرسی كه به خود شخص افهام میشود كه چه كرده است شما را به آنچه عمل میكرديد خبر خواهد داد .
اين ترجمه آيات . شبيه اين آيه كه " « يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله مندون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين »" آيه ای است در سوره مباركه بقره : " « قل ان كانت لكم الدار الاخره عندالله خالصه من دون الناسفتمنوا الموت ان كنتم صادقين »" (بقره / . 94 ) . آنها ادعای بالاتر داشتند ، میگفتند اساسا خدا خانه آخرت را برای ما ساخته است ، به مردم ديگر مربوط نيست ، اگر خدا در آن عالم به هر كس ديگر چيزی بدهد از مال ما به او داده است ، اگر غيريهودی به بهشت برود از طفيلی ما و صدقه سر ماست ، يك قسمت از آن چيزهايی كه مال ماست به او داده اند . در آيات ديگر از اينها نقل میفرمايد كه میگفتند خدا هرگز ما را معذب نمیكند ، ما هرگز اهل جهنم نيستيم . قرآن میگويد اگر چنين است پس شما بايد عالم آخرت را خيلی دوست داشته باشيد ، پس چرا اينقدر از مرگ میترسيد ؟ من در اينجا میخواهم اين استدلال را كه مبتنی بر آرزوی مرگ است طرح كنم ، چون ممكن است سوالاتی را بهوجود آورد .
استدلال مبتنی بر آرزوی مرگ
در اينجا به اصطلاح منطقيين يك نوع " قياس " تشكيل داده شده است و آن " قياس استثنايی " است . در منطق در باب استدلال میگويند قياس بر دو قسم است : قياس اقترانی و قياس استثنايی . در قياس استثنايی ، ميان دو چيز ( مقدم و تالی ) ملازمه قائل میشوند ، میگويند اگر فلان چيز وجود داشته باشد ( مقدم ) فلان چيز هم وجود دارد ( تالی ) . قياس استثنايی چند شكل پيدا میكند كه طبق بعضی از شكلهای آن ، استدلال صحيح است و طبق بعضی ديگر استدلال صحيح نيست . يكی از شكلهايی كه قياس استثنايی نتيجه میدهد اين است كه از نفی تالی نفی مقدم را نتيجه بگيرند . مثلا طبيب میگويد اگر اين بيماری حصبه باشد فلان علامت حتما بايد وجود داشته باشد . ولی اين علامت وجود ندارد ( نفی تالی ) ، پس نتيجه میدهد اين بيماری حصبه نيست ( نفی مقدم ( . قرآن در اينجا چنين قياسی تشكيل داده است : " « ان زعمتم انكم اولياءلله من دون الناس فتمنوا الموت »" شما اگر اولياالله هستيد بايدآرزوی مرگ داشته باشيد " « و لايتمنونه ابدا بما قدمت ايديهم »" ولی هرگز آرزوی مرگ نداريد ، پس شما اولياالله نيستيد .
سوالی كه در اينجا مطرح است در ملازمه ميان مقدم و تالی است . در قياس استثنايی عمده اين است كه اين ملازمه محرز و ثابت باشد . مثلا آنجا كه طبيب میگويد اگر اين بيماری حصبه باشد بايد فلان علامت را داشته باشد ، بايد حتما تاييد شده باشد كه بيماری حصبه آن علامت را دارد . ما در اينجا از آيه چنين استنباط میكنيم كه لازمه اينكه يك شخص از اولياالله باشد ، آرزوی مرگ داشتن است . حال آيا اينكه " لازمه ولیالله بودن ، آرزوی مرگ داشتن است " درست است يا درست نيست ؟ اين مطلب صددرصد درست است ولی در اينجا توضيحی بايد بدهيم تا ريشه اين دوستداشتن و نحوه اين دوستداشتن بهدست بيايد .
آيا مرگ امری مورد آرزوست ؟
ابتدا بايد خود مرگ را قطعنظر از خصوصيات ديگر درنظر بگيريم . آيا مرگ فی حد ذاته يك امر مطلوب و يك امر آرزويی است كه هر كس اعم از اولياالله و غير اولياالله بايد آن را امری مطلوب و محبوب بداند يا نه ؟ اين خودش مسالهای است .
در اينجا چند مكتب وجود دارد . مكتبهايی در دنيا بودهاند و الان هم به شكل ديگری وجود دارند كه معتقدند مرگ فی حد ذاته برای هر فردی بايد امری مطلوب و مورد آرزو باشد ، چرا ؟ زيرا اين مكتبها معتقدند رابطه انسان با جهان رابطه زندانی است با زندان ، يا به تعبير ديگر رابطه روح با بدن رابطه زندانی است با زندان ، رابطه " در چاه افتاده " است با چاه ، رابطه مرغ است با قفس . انسان از همان اولی كه به دنيا میآيد كه كم و بيش میتوان گفت حرف افلاطون هم چنين است يك مرغ ساخته و پرداخته شده عالم ملكوت است . بعد اين مرغ را در اينجا در قفس زندانی كردند .
معلوم است وقتی يك انسان آزاد به زندان میافتد خروج از زندان بايد يك امر آرزويی برای او باشد . اگر رابطه انسان و جهان اينچنين باشد آيا مردن تاسف دارد ؟ اينكه در زندان باز شود و زندانی از زندان بيرون بيايد كه تاسف ندارد ، به چاه افتاده را از چاه بيرون بكشند و يا مرغ را از قفس آزاد كنند كه تاسف ندارد .
چنين مكاتبی مخصوصا در دنيای قديم وجود داشته است . مانی ( او در ايران قديم مذهبی آورد كه ثابت شده است ريشههايی در مذاهب مختلف دارد و ريشه تعليماتش بيشتر در مسيحيت است ولی پوشش ظاهریاش از مذهب زرتشتی است و در چندين مذهب ديگر هم ريشه داشته است . میگويند پادشاهی كه مانی را كشت به او گفت من تو را به حكم فلسفه خودت الان بايد اعدام كنم و هيچ خدمتی به تو بالاتر از اين نيست كه تو را از اين زندان بدن آزاد كنم . من قصد سوئی ندارم ، فقط میخواهم روحت را از زندان بدنت آزاد كنم ( ! اين مدعی پيغمبری معروف كه ضمنا انسان نابغهای هم بوده است چنين فلسفهای داشت . او براساس همين فكر و فلسفه ، مرگ را برای هر كس فی حد ذاته امری مطلوب میدانست . در اين مكتب برای هر فردی بدون استثنا مرگ بايد يك امر آرزويی باشد ، چرا كه اين فرد و آن فرد ندارد ، همه روحهای مردم مرغهای در قفس است و زندانيهای در زندان . اين مكتب براساس دو اصل است : يكی جاودانگی روح و ديگر اينكه روح انسان قبل از اينكه به اين دنيا بيايد يك موجود ساخته و پرداخته كاملی بوده و در اين دنيا نقص پيدا كرده و بازگشت او بازگشت به كمال اول است .
مكتب ديگری كه درست نقطه مقابل اين مكتب است و مكتبی مادی است میگويد حيات و زندگی در همين دنيا شروع میشود و به همين دنيا هم پايان میپذيرد ، مرگ نيستی است و حيات ، هستی . هستی بر نيستی و بود بر نبود در هر شكلی ترجيح دارد ، زندگی به هر شكلی بر مرگ به هر شكلی ترجيح دارد . اصلا " بود " نمیتواند از " نبود " كمتر باشد و نيستی نمیتواند بر هستی ترجيح داشته باشد . مرگ در مكتب مانی ارزش صددرصد مثبت داشت و در اين مكتب ارزش صددرصد منفی دارد . پهلوان را زنده خوش است ، پهلوان بايد زنده بماند . اصل اول زنده ماندن است ، هر چيز ديگر در درجه بعد است .
از جالينوس (جالينوس از طبيبهای بزرگ جهان قديم است و بلكه او و بقراط را در دنيای قديم " پدر طب " میشمارند . جالينوس گرچه طبيب بوده ولی فيلسوف نبوده است . گويا جز مباحثاتی كه ميان بوعلی سينا و ابوريحان بيرونی هست يكی هم بر سر جالينوس است . بوعلی سينا خيلی جالينوس را تحقير میكند ، البته نه از نظر طبی بلكه از نظر فلسفی . جالينوس يك طبيب شبهمادی است . ) نقل میكنند كه گفته است من زندگی به هر شكل را بر مرگ ترجيح میدهم ، فقط من زنده باشم و نفسم بيرون بيايد . مولوی به اين شكل نقل كرده كه جالينوس گفته است اگر راه زنده ماندن من منحصر در اين باشد كه مرا در شكم يك قاطر كنند و سرم را از زير دم قاطر بيرون بياورند تا نفس بكشم ، من اينطور زندگی را بر مرگ ترجيح میدهم ، چون بالاخره زندگی ، زندگی است و مرگ ، مرگ است . ديگر كيفيت زندگی برای او مطرح نيست ، اصل زندگی برايش مطرح است . در اين مكتب مسلم است كه هميشه زندگی مورد آرزوست و مرگ به هيچ شكل نمیتواند مورد آرزو باشد و ارزش مرگ صددرصد ارزش منفی است . اينهم يك مكتب .
مكتب ديگری وجود دارد كه میگويد : مرگ برای بعضی از انسانها يك امر آرزويی است و برای بعضی از انسانهای ديگر امری ضدآرزوست . بعضی از انسانها حق دارند كه مرگ را آرزو كنند ، ولی آرزوی مرگ برای بعضی از انسانهای ديگر ضدمنطقی است . اين مكتبی است كه از يك طرف قائل به جاودانگی روح است و میگويد انسان با مرگ فانی نمیشود ولی از طرف ديگر مثل مكتب مانی نمیگويد كه انسان قبل از اينكه به اين دنيا بيايد كامل بود و موجود كاملی را آوردند و در اينجا زندانی كردند و انسان فقط بايد زندانش را بشكند و برود . متاسفانه در تعبيرات شعرای ما از اين نوع تعبيرات زياد آمده با اينكه مقصودشان اين نبوده است . قفسشكستن و زندانشكستن و از چاه بيرون آمدن در تعبيرات شعرای ما زياد آمده است با اينكه تابع مكتب مانی نبودهاند .
اين مكتب بر اين اساس است كه روح يك امر جاودانه است ولی معتقد نيست كه روح انسان به صورت يك موجود كامل بود و او را مثل يك زندانی به زندان آوردند و يك موجود آزاد را در چاه انداخته و يا مرغ آزاد را در قفس كردند ، بلكه روح انسان در اين دنيا ناقص است ، به اين معنا كه يك امر بالقوه است كه قابل تكامل و كامل شدن است ، يعنی رابطه انسان با جهان ، رابطه كشاورز است با مزرعه و رابطه كودك است با مدرسه ، نه رابطه زندانی با زندان . اين موجود ضعيف ، وجودش از نقطه صفر آغاز شده و بايد در اين دنيا رشد و تكامل پيدا كند . دنيا برای انسان مانند مدرسه است برای دانشآموز و مانند مزرعه است برای كشاورز ، كه در اين مدرسه است كه بايد تكليف انجام بدهد و به مسؤوليتهای خود متوجه باشد و بايد خود را در اين مدرسه كامل كند تا وقتی از مدرسه بيرون میآيد كامل باشد . يا آن كشاورز كارش در صحرا زحمت كشيدن است ، ولی میداند كه همين كاشتن و بعد بهعمل آوردن محصول است كه زندگی ايام سالش را تامين میكند . اگر میخواهد چه در مدت زراعت و چه در مدتی كه در خانه استراحت میكند زندگی خوبی داشته باشد فقط بايد عمل كشاورزی را خوب انجام دهد . همچنين میتوان گفت مثل انسان با جهان مثل بازرگان است با بازار . بازار برای يك بازرگان بهعنوان محل كار و محل به دست آوردن سود محبوب و مطلوب است .
بيشتر تعبيراتی كه عرض كردم تعبيرات اميرالمومنين عليه السلام است . فرمود : « " ان الدنيا . . . مهبط وحی الله و متجر اولياء الله " » (نهج البلاغه ، حكمت . 131 (يا پيغمبر اكرم صلی الله عليه و آله فرمود : « " الدنيا مزرعه الاخر " » (كنوزالحقايق ، باب دال . ) دنيا كشتگاه و محل زراعت آخرت است . آيا برطبق اين مكتب مرگ يك امر آرزويی است يا يك امر ضد آرزوست ؟ هيچكدام . برای كسی كه در اين مدرسه و دانشگاه هيچ كاری انجام نداده است بيرون آمدن از آن كه جز عقب افتادن و نمره بد گرفتن حاصلی برای او نداشته ، نه تنها يك امر محبوب و مطلوب نيست بلكه مايه سرشكستگی و ملامت است . يا آن كشاورزی كه كار نكرده است به قول شاعر حالش چنين است :
هر كه محصول خود بخورد و خبيد وقت خرمنش خوشه بايد چيد
برای آن كسی كه دنيا را به بطالت گذرانده است و نه تنها به بطالت كه به فسق و فجور و كارهای بد گذرانده است مرگ هرگز نمیتواند يك امر آرزويی باشد . او نه تنها عمل خوبی به تعبير قرآن پيش نفرستاده است بلكه هر چه فرستاده ، عمل بد است . طبعا چنين افرادی هميشه بايد از مرگ وحشت داشته باشند و مانند همان جالينوس خواهند بود . آنها گرچه از نظر تئوری و مكتب با او اختلاف دارند ولی در عمل مانند او خواهند بود ، يعنی برای چنين آدمی هم در عمل چنين خواهد بود كه زندگی به هر صورت ولو بخواهد در شكم استری باشد و سرش از زير دم استر بيرون باشد بر مرگ ترجيح دارد. اين همان است كه میفرمايد : " « و لايتمنونه ابدا بما قدمتايديهم و الله عليم بالظالمين »" . مولوی میگويد :
ای كه میترسی ز مرگ اندر فرار آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
زشت روی توست نی رخسار مرگ جان تو همچون درخت و مرگ برگ
مرگ هر كس ای پسر همرنگ اوست آينه صافی يقين همرنگ روست
میگويد تو كه از مرگ میترسی درواقع از خودت میترسی ، چون مرگ هر كس همرنگ خود اوست ، مرگ هر كس مانند آينهای است كه در وقت مرگ چهره شخص را به خودش نشان میدهد . اگر چهرهات زشت و كثيف است ، وقتی كه آن را ببينی ناچار از خودت وحشت میكنی . بعد میگويد مثل تو مثل همان آدم زشت و كثيفی است كه از بيابان میگذشت و در عمرش آينه نديده بود . آينهای به پشت افتاده بود . تا آينه را برداشت و طرف ديگر آن را نگاه كرد فورا آينه را شكست كه عجب چيز بدی پيدا كردم ! فكر نكرد او خودش است و چيز ديگری در آنجا نيست .
يا تشبيه میكند به مرغی كه در قفس است و گربههايی در اطراف آن كمين كردهاند . وقتی اين مرغ میبيند كه گربهها چشمهايشان را به او دوختهاند و منتظرند در قفس باز بشود تا او را بربايند هيچگاه آرزوی بيرون رفتن نمیكند ، چون میداند كه باز همين قفس بهترين زندگيها برای اوست و از آن فضای وسيع كه در آن ، گربهها انتظار او را میكشند خيلی بهتر است .
برای آن كسی كه در جهانبينیاش دنيا برای او مزرعه است و آن كسی كه در جهانبينیاش دنيا برای او مدرسه است ولی در اين مدرسه خوب عمل كرده ، انتقال به آن جهان امری مطلوب است ، همانطور كه دانشجويی كه برای تحصيل به خارج رفته و در آنجا به خوبی درس خوانده و كار كرده و دانشنامه گرفته است آرزوی بازگشت به وطن دارد چون مسؤوليت خود را به حد اعلا انجام داده است . يا مثلا بازرگانی كه به خارج رفته و در آنجا معامله كرده و سود برده است بازگشت به محل زندگی خودش برای او مطلوب است . كسی كه برای او انتقال از اين جهان به جهان ديگر امری مطلوب است مصداق اين شعر حافظ است :
ای خوش آن روز كزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
چند شب پيش ، شب چهلمين سال فوت مرحوم حاجشيخ عبدالكريم حائری يزدی رضوانالله عليه بود . مرحوم حاجشيخ عبدالكريم مرجع تقليد زمان خودش بود . من اگرچه خدمت ايشان نرسيده بودم و ده ماه بعد از فوت ايشان بود كه ما به قم رفتيم ولی اطلاع كامل داريم كه از علمای باتقوای واقعی واقعی بوده است ، بسيار مرد باحقيقتی بوده است . همان شبی كه ايشان ساعت يازده و نيم فوت میكنند كه حال ايشان هم به حسب ظاهر هيچ علامتی از فوت نداشته است همين شعر را میخواندهاند : ای خوش آن روز كزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
واقعا هم همينطور است ، اگر كسی در دنيا طوری زندگی كرده است كه آنچه كه پيش فرستاده خير و بركت است ، ديگر برای او دنيا يك زندان است ، چون كارهايش را كرده و به قول امروزيها مسؤوليتش را انجام داده است .
قرآن نمیگويد اگر تو انسان هستی بايد مرگ را آرزو كنی . برای هر انسانی مرگ آرزو نيست . قرآن میگويد تو اگر گناهكار و فاسد و كثيفی ، حق داری بترسی ، ولی اگر از اولياالله هستی مرگ برای تو به صورت يك امر آرزويی درمیآيد .
موضع اوليا الله در برابر مرگ
اما اينجا باز يك نكته ديگری هست . حال كه مرگ برای اولياالله يك آرزوست ، آيا آنها در صدد تحققبخشيدن به اين آرزو هستند يا در عين اينكه مرگ برای آنها يك امر آرزويی است با آن مبارزه هم میكنند ؟ نكته اين است كه هم آرزويش را دارند و هم با آن مبارزه میكنند ( مگر در دو صورت كه خواهيم گفت ) ، چرا ؟ برای اينكه مثل آنان همان مثل دانشجوست : دانشجويی كه در خارج از كشور است تا آن آخرين لحظهای كه هنوز فرصت كار كردن و پيشرفت دارد با بيرون رفتن از اين محل مبارزه میكند با اينكه آرزوی آن را دارد ، مگر آن ساعتی كه احساس كند كه ديگر در اينجا كاری برايش نمانده است ، يعنی آنچه بايد انجام میداده ، انجام داده است .
اين است مضمون اين فراز از دعای مكارمالاخلاق كه زين العابدين سلام الله عليه به خداوند عرض میكند: « " الهی و عمرنی مادام عمری بذله فی طاعتكفاذا كان مرتعا للشيطان فاقبضنی اليك " » (بحارالانوار ، ج / 73 ص . 62 ) خدايا به من طول عمربده ولی نه هميشه . اولياالله در عين اينكه مرگ برايشان آرزوست هميشه از خدا طول عمر میخواهند زيرا برای اولياالله و غيراولياالله در همين فرصت عمر است كه انسان مراتب قرب به حق را طی میكند . میدانند از اينجا كه رفتند ، ديگر در آنجا درجهشان همان است كه هنگام رفتن از اين عالم داشتهاند و لهذا خودكشی هيچوقت حتی برای اولياالله مجاز نيست ، چرا ؟ زيرا خودكشی يعنی فرصت عمل را به دست خود از بين بردن ، فرصت انجام تكليف و مسؤوليت را به دست خود از بين بردن . امام زينالعابدين سلام الله عليه به خداوند عرض میكند كه خدايا به من طول عمر بده مادامی كه عمر من مبذول در راه توست و سرمايهای است كه در راه تو بذل میشود ، از آن ساعت كه اين سرمايه چراگاه شيطان است آن را نمیخواهم . اگر بناست من زنده بمانم ولی آن زندگی برای من مايه خير و بركت يعنی خدمت در راه تو نباشد ، بذله در راه تو نباشد كه ديگر در آن صورت زندگی برای من تكامل نيست نقص است خدا اينچنين زندگی را نمیخواهم .
پس در اين مكتب مرگ برای همه مردم يك امر آرزويی نيست . برای بعضی از مردم منفور است و بايد هم منفور باشد ، چون مرگ درواقع ورود بر خود و بر حقيقت خود است ، و برای بعضی از مردم امری آرزويی است . ولی بايد توجه داشت كه برای آنها كه مرگ يك امر آرزويی است اينطور نيست كه بخواهند اين فرصت را از دست بدهند ، چرا كه عمر برای آنها فرصت است ، میخواهند در اين فرصت حداكثر تقرب به حق و تكامل را حاصل كنند .
مرگ در دو حالت ، بلاشرط مطلوب اولياالله است
فقط در دو حالت است كه مرگ برای اولياالله بلاشرط مطلوب میشود . حالت اول اينكه بداند كه بعد از اين اگر زنده هم بماند كاری ندارد كه انجام بدهد . قبل از بيان حالت دوم لازم است در مورد حالت اول مقداری توضيح دهيم .
كسانی كه میخواهند روی اصول مادی خودكشی را توجيه كنند ، آنها هم بر اساس همين مسؤوليت اين حرف را میزنند . دو سال پيش بود كه يك نفر كه نمیخواهم نامش را ببرم كه با اينكه مرد دانشمندی است ولی چرت و پرت هم احيانا زياد میگويد در دفاع از خودكشی يك آدم پليدی كه در حدود سیسال پيش خودكشی كرده است ، گفته بود كه يك انسان مسؤول وقتی كه احساس میكند مسؤوليتش را انجام داده و ديگر كاری ندارد ، بايد هم خودكشی كند ، عمر را برای مسؤوليت میخواهد ولی وقتی میبيند كه ديگر چيزی در چنته ندارد بايد هم خودكشی كند .
اينجاست كه حديثی هست ( من در كتاب سيری در نهج البلاغه آن را طرح كرده ام ) كه جز معماهای احاديث است و در همين زمينه مورد بحث ماست . اين حديث در تعابير مختلفی از پيغمبر اكرم صلی الله عليه و آله و از اميرالمومنين عليه السلام و از حضرت امام حسن مجتبی عليه السلام و از بعضی ائمه ديگر وارد شده است . عبارتی كه میخوانم تعبيری است كه از حضرت امام مجتبی عليه السلام رسيده است . در همانحالی كه ايشان مسموم بودند مردی بهنام " جناده " خدمت ايشان رسيد . راوی میگويد ايشان در بستر افتاده بودند در حالی كه خون قی میكردند . احساس كردم كه ديگر لحظات آخر است . عرض كردم نصايحی به من بفرماييد . جملاتی فرمودند كه يك جملهاش اين است : « " و اعمل لدنياككانك تعيش ابدا واعمل لاخرتك كانك تموت غدا " » (بحارالانوار ، ج / 44 ص . 138 ) برای دنيايتآنچنان عمل كن كه گويی هميشه در اين دنيا هستی ، يعنی آنچنان فكر كن كه نمیميری ، جاويد زندگی میكنی ، و برای آخرتت چنان عمل كن كه گويی اصلاعمری برای تو باقی نمانده و همين فردا میخواهی بميری .
بعضی در معنای اين حديث درماندهاند . گفتهاند اين دستور به اهمالكاری در امر دنيا و جدی چسبيدن به كار آخرت است . بعد ديدند كه اهمالكاری در امر دنيا با تعليمات ديگر اسلام جور درنمیآيد و لذا گفتند مقصود اين است كه در كار دنيا مثل آدمهايی باش كه فكر میكنند هميشه هستند و میگويند " حال كه ما هميشه هستيم ، به اندازه كافی وقت داريم پس كارهايمان را بعد انجام میدهيم " ، ولی برای آخرتت جدی باش . بعضی برعكس ، گفته اند كه مقصود اين است كه كار دنياست كه خودت بايد انجام بدهی ، آخرت را خدا كريم است ! كار دنيا كه میرسد جدی بچسب : ما در اين دنيا هنوز خيلی بايد باشيم ، حالا كه هستيم خانه بايد داشته باشيم ، زندگی بايد داشته باشيم ، فردا كه نمیميريم . مدتی بايد زندگی كنيم ، بالاخره آدم زنده وسايل میخواهد ، آخرت هم مال خداست ، خدا كريم است .
برخلاف اين دو نظر اين حديث از آن احاديث معجزهآساست كه دستور به جدیبودن در هر دو مورد است . حضرت میخواهد بفرمايد تو آن كسی هستی كه در خانهای زندگی میكنی و بعد هم از آن خانه میخواهی منتقل به خانه ديگری بشوی و در آنجا زندگی كنی ، ولی نمیدانی از اين خانه كه در آن زندگی میكنی فردا منتقل میشوی يا پنج سال ديگر يا ده سال ديگر . اگر بدانی فردا از اينجا منتقل میشوی كه ديگر برای اينجا كاری نمیكنی ، تمام كارهايت را برای آنجا متمركز میكنی . اگر مثلا گوشهای از اين خانه يك ذره گچ بخواهد ، میگويی ما كه فردا میخواهيم برويم ، ديگر چرا بياييم اينجا را گچ كنيم ؟ بياييم برای آنجا كه فردا میخواهيم برويم كاری انجام دهيم . اما اگر بدانی كه تا پنج سال ديگر در اينجا بايد زندگی كنی و بعد از پنج سال به آنجا میروی ، میگويی حالا كارهای اينجا را انجام دهيم ، هر وقت خواستيم آنجا برويم كارهايش را هم انجام میدهيم .
اين حديث میگويد هيچكدام از ايندو را نكن . وقتی برای اينجا فكر میكنی ، فكر كن كه از كجا معلوم است كه ما فردا بميريم ، شايد زنده باشيم . مثلا میخواهی برنامهای بريزی برای اينكه مدرسهای تاسيس كنی ، باغی درست كنی و ده سال هم بايد برای آن كار كنی . اگر بگويی من كه شايد فردا بميرم پس اين كار را برای چه كسی انجام دهم ، درست نيست ، بلكه فكر كن كه انشاالله زنده هستی . يا میخواهی درسی را شروع كنی و شش سال وقت میخواهد . اينجا فكر كن انشاالله زنده هستی ، چرا فكر كنی كه فردا میميری ، فكر كن كه زنده هستی . اما اگر گناهی مرتكب شدهای و میخواهی توبه كنی ، حق مردم را میخواهی بدهی ، نمازهايت را میخواهی قضا كنی ، خودت را میخواهی اصلاح كنی ، نگو انشاالله من ده سال ديگر زنده هستم ، بگو شايد فردا بميرم . پس برای بعضی كارها انسان بايد بگويد كه انشاالله زنده هستم و برای بعضی كارها بايد بگويد شايد بميرم . اولياالله هميشه اينطور فكر میكنند و از يك نظر جمع ميان ضدين میكنند كه جمع ميان ضدين به معنی واقعی نيست . از يك نظر فكر میكنند كه هميشه زنده هستند و از يك نظر فكر میكنند كه شايد فردا بميرند .
خلاصه بحث تا اينجا اين است كه اين آيه كه میفرمايد : " « قل يا ايهاالذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت » " يك قياس استثنايی است كه اساسش يك ملازمه است : اگر شما اولياالله هستيد مرگ را آرزو كنيد . در اينجا دو شبهه در اذهان پيدا میشود . يكی اينكه بعضی كه توجه نمیكنند اين سخن در مورد اولياالله است میگويند : طبق اين آيه مرگ بايد برای همه مردم يك امر آرزويی باشد ، پس آيا خدا آدم را در اين دنيا آورده تا هميشه آرزوی مرگ داشته باشد ؟ نه ، قرآن نمیگويد همه مردم ، بلكه میگويد مرگ برای اولياالله يك آرزوست .
شبهه دوم اين است كه آيا اولياالله فقط بايد آرزوی مرگ داشته باشند و آرزوی طول عمر نبايد داشته باشند ؟ اگر چنين است پس چرا خود اولياالله در دعاها از خدا طول عمر خواستهاند و به ما هم دستور دادهاند كه از خدا طول عمر بخواهيد ؟ « " اللهم اجعل فيما تقضی و تقدر من الامر المحتوم وفيما تفرق من الامر الحكيم فی ليله القدر من القضاء الذی لايرد و لايبدل انتكتبنی من حجاج بيتك الحرام ، المبرور حجهم ، المشكور سعيهم ، المغفورذنوبهم ، المكفر عنهم سيئاتهم و اجعل فيما تقضی و تقدر ان تطيل عمری فیخير و عافيه " » (بحارالانوار ، ج / 97 ص 375 ، با اندك اختلاف .) . در بخش آخر اين دعا به خداوند عرض میكند : ازتو میخواهم عمرم را زياد كنی ولی در خير و عافيت . هم خودشان آرزوی طول عمر دارند و هم از ما خواسته اند كه از خداوند عمر طولانی بخواهيم . نيز اگر مرگ مورد آرزوست چرا خودكشی مانند كشتن هر انسان ديگر گناه كبيره و نتيجهاش عذاب مخلد است ؟ چرا اگر كسی ولو به همين خيالات ، خودش را بكشد ، نفس محترمی را كشته است و قرآن فرموده است كه تا ابد در عذابالهی است ؟
از توضيحاتی كه داديم معلوم شد كه در عين اينكه مرگ برای اولياالله يك امر مورد آرزوست معنايش اين نيست كه آنان مجازند اين فرصت را از دست بدهند ، بلكه هر وقت آن فرصت به قضا و قدر الهی تمام شد آرزو دارند به آنجا بروند . گفتيم كه در دو مورد است كه برای اولياالله مرگ بهطور مطلق يك امر آرزويی میشود و ديگر از خدا طول عمر نمیخواهند . يكی همانطور كه عرض كردم آنجا كه احساس كنند ديگر بعد از اين فرصت كار نيست .
مساله شهادت
دوم مساله شهادت است . مرگ به صورت شهادت ، جمع ميان هردوست . از يك طرف ولی الله از اين جهان به جهان ديگر منتقل شده و از طرف ديگر فرصت را از دست نداده است ، چرا كه شهادت يعنی تبديل كردن عمر به بهترين شكل عمل ، يعنی بهصورت يك عمل و بهصورت يك تكليف و يك مسؤوليت ، عمر را به پايان رساندن ، كه ديگر انسان نمیتواند چنين فرض كند و بگويد كه اگر من شهيد نشوم و در دنيا عمر كنم ممكن است كار بالاتری انجام دهم ، كار بالاتری نيست .
پيغمبر فرمود : هر ذیبری يعنی هر صاحب عمل نيكی ، فوق عمل برش ، بریهست ، مگر شهادت كه ديگر مافوق اين بر ، بری نيست (بحارالانوار ، ج / 74 ص . 60 ) ، يعنی كسی نمیتواند بگويد من آرزوی شهادت در راه خدا را ندارم ، برای اينكه میخواهم به جای شهادت كار بالاتری در اين دنيا انجام بدهم . پيغمبر فرمود كار بالاتری وجود ندارد . اين است كه در مقابل آرزوی مرگ به صورت شهادت ، ديگر خواستن طول عمر معنی ندارد و ما میبينيم كه اولياالله هميشه مرگ بهصورت شهادت را آرزو میكنند . آن جمله ای كه علی عليه السلام فرمود كه اگر هزار ضربت شمشير بر من وارد شود و شهيد شوم آن را بر مرگ در بستر ترجيح میدهم ، معنايش همين است .
آن كسانی كه اولياالله واقعی هستند آن دنيا را به رایالعين دارند میبينند و از آنچه پيش فرستادهاند [ خشنودند ] . در نهجالبلاغه آمده است كه پيغمبر اكرم صلی الله عليه و آله به اميرالمومنين عليه السلام فرمود : يا علی ! مرگ تو به صورت شهادت است و تو شهيد از دنيا خواهی رفت . علی عليه السلام میفرمايد : وقتی كه در احدهفتاد نفر از مسلمين شهيدشدند و من از شهادت محروم شدم متاثر شدم . ( ايشان در اين زمان يك جوان سی ساله است ، كسی كه بيش از سه چهار سال از ازدواجش نگذشته و دو پسر كوچك هم در خانه دارد . بايد اين قرائن و شواهد مادی را هم درنظر گرفت . ( رفتم خدمت رسول اكرم صلی الله عليه و آله و عرض كردم يا رسولالله !آيا شما به من نفرموديد كه من شهيد خواهم شد ، پس چرا من شهيد نشدم ؟ فرمود : يا علی ! تو شهيد خواهی شد و شهادت برای تو مقدر است و تو باشهادت از دنيا خواهی رفت . بعد پيغمبر اكرم صلی الله عليه و آله میفرمايد : يا علی ! صبر تو در موطن شهادت چگونه خواهد بود ؟ عرض كردم : « " ليس هذا من مواطن الصبر هذا من مواطن البشری و الشكر " » (نهج البلاغه ، خطبه . 154) بفرماييد كه شهادت چقدر باصفاست ، اينجا كه جای صبر نيست . صبر در يكامر مكروه است ، شهادت آرزوی من است ، محبوب من است ، عطيه الهی است .
ابراهيم عليه السلام در ميان پيغمبران به خلت معروف است . پيغمبران در عين اينكه همه پيغمبر هستند شوون روحی آنها و يا به قول اهلمعرفت مظهريت آنها برای صفات الهی تفاوت دارد . يكی مظهر بكا و خوف است و ديگری مظهر محبت و عشق است و مانند آن . مثلا كار ابراهيم يك وجهه دارد و كار يحيی بن زكريا يا عيسیبن مريم عليهمالسلام وجهه ديگری دارد . ابراهيم خليل الله ، پيغمبر عشق است ، پيغمبر محبت است ولهذا لقبش هم خليل الله است . يك شب ابراهيم در حالی كه در صحرا دنبال گله گوسفندش است صدايی میشنود : " سبوح قدوس ، ربنا و رب الملائكوالروح " . اين صدا را كه میشنود از خود بیخود میشود . يكدفعه میگويد كه بود ؟ كه بود كه نام محبوب من را برد ؟ يك بار ديگر تكرار كن ، ثلث اين گوسفندانم را به تو میدهم . بار ديگر تكرار میكند . هيجانش بيشتر میشود ، میگويد بار ديگر تكرار كن ثلث ديگر گوسفندانم را هم به تو میدهم و هيجانش بيشتر میشود . . .
ابراهيم عليه السلام در وقت مرگ باز با خدا مغازله و عشقبازی میكند . در هنگام قبض روح میگويد : « " هل رايت خليلا يميت خليله ؟ " » آياديدهای خليل و دوست روح دوست خود را قبض كند ؟ فرشته از ناحيه خدا به او میگويد : " هل رايت خليلا يكره لقا خليله " (بحارالانوار ، ج / 6 ص . 127 ) آيا ديده ای دوستی لقای دوست خود را مكروه بشمارد ؟ ! در همان حال هم در حال مغازله است ، در همان حالی كه دارد میرود ، بازدارد حرف میزند و عشقبازی میكند . به قول حافظ :
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت رخت بر بندم و تا ملك سليمان بروم
به هواداری او ذرهصفت رقصكنان تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم
به هر حال اين خود حقيقتی غيرقابل انكار است و فقط برای اولياالله است كه مرگ به صورت يك آرزوی واقعی درمیآيد . مرگ بهصورت شهادت برای اولياالله ، ديگر به صورت يك مرگ آرزويی غيرمشروط است كه هرگز با آن مبارزه نمیكنند . شهادت ، هم انتقال از جهانی به جهان ديگر است و هم خودش درجه است ، خودش بالا رفتن است .
البته اين حرف هم گفته میشود كه اگر انسان قائل به دنيای ديگر هم نباشد ، باز زندگی كميت دارد و كيفيت دارد و انسان زندگی را برای ارزشهايش میخواهد . مساله ارزشها در زندگی مساله درستی است ولی پايه همه ارزشها يك ارزش است و آن توحيد است . اگر اين يك ارزش وجود نداشته باشد ديگر ارزشی در دنيا معنی ندارد .
پروردگارا دلهای ما به نور ايمان منور بگردان ! نيتهای ما را خالص بفرما ! پرتوی از انواری كه بر دلهای بندگان خالص و مخلصت و متهجدينت تابانيدهای بر دلهای ما هم بتابان !
خدايا دست ما را از دامان ولای علی و آل علی كوتاه نفرما ! ما را پيرو واقعی آنان قرار بده !
پروردگارا ! قلب مقدس امام زمان عليه السلام را از همه ما راضی بفرما ! اموات ما را مشمول عنايت و مغفرت خودت قرار بده !
رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات
منبع : از کتاب آشنايی با قرآن جلد 7 ( تفسير سوره جمعه ، 2 ) اثر شهید مطهری
|