معنی داشتن حق انسان مبتنی بر اصل علت غايی است
اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری
تفسير سوره حشر (بخش اول )
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»
الحمد لله رب العالمين . . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم «
ما قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَکْتُمُوها قائِمَةً عَلى أُصُولِها فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَ لِيُخْزِيَ الْفاسِقِينَ «5» وَ ما أَفاءَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لا رِکابٍ وَ لکِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلى کُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ «6» ما أَفاءَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرى فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساکِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ کَيْ لا يَکُونَ دُولَةً بَيْنَ الْأَغْنِياءِ مِنْکُمْ وَ ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ «7» ( حشر / 5 - 7)
اين آيات مربوط میشود به داستان بنیالنضير كه جماعتی از يهود و ساكن اطراف مدينه بودند و در ابتدا هم پيمان شدند ، پيمانی كه پيغمبر اكرم با همه يهوديهايی كه در مدينه بودند امضا كرد كه اينها میتوانند به شعائر دينی خودشان عمل كنند و با مسلمين به اصطلاح همزيستی داشته باشند به شرط اينكه با دشمنان مسلمين همكاری نكنند و اگر با خود مسلمين همكاری كنند از مزايای ديگری هم برخوردار خواهند بود ، و بعد يهود خيانت كردند و حتی در جريانی تصميم گرفتند كه پيغمبر اكرم را بكشند و با منافقينی كه در داخل مسلمين بودند همكاری و همدستی داشتند و بعد از اين بود كه پيغمبر اكرم تصميم گرفت كه اينها را به كلی از آنجا اخراج كند ، و اساسا با بودن يهود در اطراف مدينه - و بلكه حتی در جزيره العرب - امكان اينكه اسلام بتواند به هدفهای خودش برسد نبود ، نه صرف اصل بودن يهود ، بلكه بودن يهوديها بعلاوه كارهای يهوديگری ، چون آن كارهای يهوديگری از آنها جدا نمیشود .
مسلمين حركت كردند ، البته نه به يك صورت جنگی ، و چون از مدينه تا قلعه بنیالنضير فاصلهای نبود پياده رفتند و تنها خود رسول اكرم بودند كه بعضی گفتهاند سوار بر يك شتر بودند و بعضی گفتهاند سوار بر يك الاغ ، و در حقيقت جنگی هم صورت نگرفت . البته مؤمنين رفتند برای تصرف قلاع آنها ، و آنها بالأخره خودشان با دست خودشان قلعهها و خانههای خودشان را خراب میكردند كه به دست مسلمين نيفتد . برخورد مختصری هم ميان آنها و مسلمين رخ داد . مقداری از درختهای خرمای آنها را مسلمين بريدند و قطع كردند . اين امر ، هم برای بعضی از مسلمين سؤال به وجود آورد و هم مورد اعتراض يهوديها واقع شد . يهوديها به پيغمبر اكرم گفتند شما كه هميشه از فساد در زمين نهی میكنی ! و بريدن اين نخلها خودش فساد در زمين است .
بعضی از مسلمين هم ، البته ذكر نشده است كه حرفی زده و اعتراضی كرده باشند ، ولی برای آنها هم اين كار مقداری گران آمده بود . آيه نازل شد و اين عمل را امضا و تصحيح كرد . میفرمايد : " « ما قطعتم من لينة اوتركتموها قائمة علی اصولها فباذن الله »" آنچه از اين درختهای خرمابريدهايد و آنچه بجاگذاشتهايد همه به اذن و رضای خدا بوده است ، يعنی نه آن بريدنها و نه آن باقی گذاشتنها هيچكدام بر خلاف رضای حق نبوده است . " « و ليخزیالفاسقين »" و به اين وسيله اين فاسقها - كه مقصود همين يهوديها هستند- خوار و ذليل میشوند، (اين كار) وسيلهای است برای خوار و ذليل كردن آنها.
بعدها يهوديها - مخصوصا در عصر ما كه دستگاههای تبليغاتی خيلی وسيعی دارند - اين موضوع را جزء مستمسكهای خودشان قرار دادهاند كه مسلمين آمدند و به امر پيغمبر درختهای خرما را قطع كردند و اين فساد در زمين است . از اين جهت است كه من لازم میدانم كه در اطراف اين مطلب مقداری بحث كنيم .
اين مطلب از دو جنبه بايد بحث شود ، يكی از جنبه قرآنی كه آيا اين عمل با تعليمات خود قرآن سازگار بودهاست يا نبوده است ؟ يعنی اصل تعليمات قرآن و پيغبر در اين زمينه چه بوده است و آيا اين يك عمل استثنايی و بر خلاف آن تعليمات است يا نه ؟ و ديگر از نظر كلی و به اصطلاح فلسفی و حقوقی ، چون اين مسألهای است كه حتی امروز هم در ميان فلاسفه جديد مطرح است .
قرآن كريم مكرر در تعليمات خودش اين دستور را يادآوردی كرده است كه در جهاد و مبارزه با دشمن از عدالت خارج نشويد ، مثل آياتی كه در ابتدای سوره مائده هست در دو آيه است. در يك آيه میفرمايد: " « و لا يجرمنكمشنان قوم او صدوكم عن المسجد الحرام التعتدوا و تعاونوا علی البر و القویو لا تعاونوا علی الاثم و العدوان و اتقوا الله ان الله شديد العقاب »" (مائده / 2) وادار نكند كينه و دشمنی قومی كه شما را مانع شدند از وروددر مسجد الحرام ( كه از حد تجاوز كنيد ) میدانيم كه قريش به مسلمين فوق العاده بدی كردند . يكی از چيزهايی كه سبب شده بود كه كينه قريش ، شديد در دل مسلمين وارد شود عملی بود كه در حديبية انجام دادند كه مسلمين تا دو فرسخی مكه رفتند و اينها مانع شدند . قرآن میفرمايد دشمنی اين قومی كهشما را مانع شدنداز مسجد الحرام بعلاوه هزار كار بد ديگری كه كرده بودند ، جنگ بدر و احد و خندق را اينها بپا كرده بودند - سبب نشود كه شما از حدتجاوز كنيد . بعد میفرمايد كه در كارهای نيك تعاون داشته باشيد و دركارهای بد نه .
در آن آيه ديگر میفرايد : " « يا ايها الذين امنوا كونوا قوامين للهشهداء بالقسط و لا يجرمنكم شنان قوم علی الاتعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوی " (مائده / 8) ای اهل ايمان برای خدا قيام كنيد ، هميشه به عدالت گواهی بدهيد ، هرگز دشمنی يك قوم شما را وادار نكند بر اينكه عدالت نكنيد ( يعنی با دشمن خودتان هم به عدالت رفتار كنيد )، به عدالت عمل كنيد كه عدالت بهتقوا و پرهيزگاری نزديكتر است .
در آيه 90 سوره بقره میفرمايد : " « و قاتلوا فی سبيل الله الذينيقاتلونكم و لاتعتدوا ان الله لا يحب المعتدين »" در راه خدا بجنگيد باكسانی كه با شما میجنگند ولی در جنگ هم اعتداء ( يعنی از حد گذشتن نكنيد ) ، از حد لازم نگذريد، خداوند معتدين و متجاوزين را دوست نمیدارد.
در اين موارد نيز همه گفتهاند كه مقصود اين است : وقتی كه با دشمن روبرو میشويد فقط با سرباز كه در ميدان جنگ با شما روبرو شده است بجنگيد ، اما آن كه سرباز نيست ، مثلا كسی كه در خانه خودش نشسته است ، پيرمردها ، زنها ، بچهها ، به اينها كاری نداشته باشيد و مخصوصا كارهايی را كه اسمش " افساد در زمين " است پيغمبر اكرم نهی میفرمود ، صريح هم نهی میفرمود . وقتی كه قومی را ( به جنگ ) میفرستاد تعبيراتی میكرد ، میفرمود درختی را در جايی قطع نكنيد ، پيرمردی را نكشيد ، آب را به روی مردم نبنديد و امثال اين كارها . اينها اصل تعليمات اسلامی است .
ولی يك مطلب ديگر در اينجا هست و آن اين است : گاهی اين كارها صورت ميگيرد فقط به دليل حقد و عدوات و كينهای كه افراد با ديگران دارند ، يعنی يك كارهای صرفا احساساتی . شك ندارد كه اينها ممنوع است . ولی يك وقت هست كه هدفهای مشروع جنگی متوقف بر عملی هست ، اينجا چطور ؟ اينجا من ابتدا مسألهای را كه حادتر از همه است و در فقه مطرح است ذكر میكنم تا تكليف بقيه روشن شود .
فقها مسألهای در فقه در كتاب " جهاد " طرح كردهاند به نام مسأله " تترس كافر به مسلم " ( تترس از ماده " ترس " است و ترس يعنی سپر ) كه اگر در جنگ ، دشمن مسلمانی را سپر خودش قرار بدهد تكليف چيست ؟ حال يا فردی از كفار فردی را سپر قرار بدهد ( ياگروهی از كفار گروهی را سپر قرار بدهند ) ، ولی آنها بالاترش را عنوان كردهاند كه گروهی را سپر قرار بدهد . مثلا دشمن عدهای مسلمان بيگناه را اسير میكند - و اين خيلی معمول هم هست - بعد همان اسرا را در مقدم لشگر خودش قرار میدهد و سربازش پشت سر اين اسرا جلو میآيد ، برای اينكه اگر آن طرف بخواهد بزند بايد اول افراد خودش را بزند .
اين مسأله را فقها طرح كردهاند كه اگر ما ديديم دشمن هجوم آورده و گروهی مسلمان بی گناه را سپر خودش قرار داده است ، امر ما دايراست ميان يكی از دو كار : يا اين عده بی گناه را بكشيم تا بتوانيم جلو هجوم دشمن را بگيريم و يا اينكه به خاطر اين بی گناهها دست از مبارزه برداريم ، تسليم دشمن باشيم كه دشمن چه میكند . میگويند اينجا برای شما جايز است كه همين بی گناهها را به دست خودتان بكشيد - البته آنها شهيدند در راه خدا - برای اينكه جلو پيشروی دشمن را بگيريد ، زيرا اگر اين كار را نكنيد ، بعد دشمن میآيد بيشتر از آنها را میشكد ، همانها را میكشد بعلاوه يك عده افراد ديگر . پس امر داير است ميان اهم و مهم كه ما خون اين عده را اينجا حفظ كنيم ولی در ازای آن خون عده بيشتری بی گناه را هدر بدهيم يا اين عده بی گناه را با دست خودمان سر ببريم برای اينكه جلو خونهای ديگر گرفته شود ؟
فقه اجازه میدهد ، میگويد اين كار را بكنيد . حال منطق و عقل در اينجا چه میگويد ؟ آيا عقل میگويد بیگناهها را نبايد كشت به هر قيمتی كه تمام میشود ؟ يا عقل میگويد بی گناه را بی جهت نبايد كشت و گاهی بی گناه با جهت كشته میشود و بايد هم كشته شود ، مثل خود رفتن سرباز به ميدان جنگ كه بالاخره كشته خواهد شد ، يعنی اينحا تضاد است ميان عاطفه و عقل . خيلی جاها ميان عاطفه و عقل تضاد واقع میشود .
يك كار را عقل میگويد بكن ، عاطفه میگويد نكن . آن كه محكوم عاطفه است نمیكند و آن كه محكوم حكمعقل است میكند ، نظير همين مثالها معروف كه بچهای احتياج دارد به يك عمل جراحی ، اگر به مادر كه خيلی اهل عاطفه است بگويی ، بچه را میكشد بغل خودش ، میگويد من حاضر نيستم مثلا شكم او را باز كنند يا دست او را احيانا ببرند . عاطفهاش به او اجازه نمیدهد . ولی عقل چه میگويد ؟ همان مادر اگر فكر قويتری داشته باشد ، چنانچه از گفته پزشك يقين پيدا كرد كه بريدن دست اين بچه يگانه راه نجات اوست ، میگويد اين كار را بكن . خود بچه چطور ؟ او كه محال است تسليم بشود . مولوی اين مثال را بحجامت ذكر میكند يعنی خود بچه را با مادر مقايسه میكند ، میگويد :
طفل میلرزد به نيش احتجام مادر مشفق در اين غم شادكام
همه جراحيهايی كه در دنيا میشود همين طور است . دندان كه فاسد میشود انسان آن را با كمال تأسف میكشد اما متأسف است كه چرا فاسد شده كه حالا بايد كند و دور انداخت . ولی بعد از اينكه فاسد شده ، ديگر آدم عاقل نمیگويد فاسد را بايد نگه داشت . فاسد اگر باشد سالمها را هم فاسد میكند . اين يك مطلب .
مثل مسأله تترس اسمش فساد در زمين نيست ، اگر هدف ، صحيح نيست اصل كار غلط است . اما اگر هدف صحيح است ، به خاطر هدف صحيح كاری را انجام دادن فساد نيست . فساد ، كارهای كينه توزی است ، يعنی كارهايی كه هيچ ربطی به اين قضيه ندارد . فرض كنيد پيرمردی دريك گوشهای هست ، اين اثری در كار جنگ ندارد . آن كه اسلام میگويد : " « قاتلوا فی سبيل اللهالذين يقاتلونكم و لا تعتدوا »" ( لاتعتدوا ) يعنی كارهايی كه تأثير در تاكتيكهای هدفی ندارد و فقط ناشی از عقده و از احساسات و از كينه توزی است ( انجام ندهيد ) . بر اساس كينه توزی هيچ كاری كه صرفا به خاطر ايمان به هدف كشت نه به خاطر كينه توزی . هر كاری كه صرفا به خاطر كينه توزی ( انسانی را مجروح كردن تا چه رسد به انسانی را كشتن ، خانهای را خراب كردن ، درختی را قطع كردن ) جايز نيست . ولی اگر اصل كاری مشروع است و رسيدن به يك هدف بزرگتر متوقف بر چنين كاری هست البته بايد اين كار را كرد .
از جمله اين است : آيا خراب كردن حصار ها و بارو های دشمن جايز است يا جايز نيست ؟ اگر حمله به دشمن جايز نيست كه هيچ چيزش جايز نیست ، اما اگر دشمن دشمنی است كه حتمأ بايد سرزمينش را گرفت و تسخير كرد البته خراب كردن حصار و بارويش هم درست است ، خراب میكنيم بعد بهترش را دررست میكنيم . اگر واقعا در يك جا اين كار جزء تاكتيك جنگی قرار بگيرد ، برای خراب كردن روحيه دشمن ، برای ارعاب دشمن كه مقاومت نكند و بعد كشتار كمتر صورت بگيرد ( اين كار جايز است ) .
يهودی ای كه جانش به مالش بسته است ، همين قدر كه ببيند مالش مورد هجوم قرار رفت زود روحيهاش را میبازد . اين است كه قرآن میفرمايد : " « ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمةعلی اصولها فباذن الله و ليخزی الفاسقين غ". اين "« و ليخزی الفاسقين " اشاره به آن تأثير روانی اين كار است ، يعنی اين كار روح اينها را مخذول و منكوب میكند و برای اين هدف لازم است . چهار تا درخت ، بريده میشود ، بعد هم به جايش درخت كاشته میشود .
پس اين منافات ندارد با آن اصلی كه هر عقلی میگويد ، كه خود قرآن هم افساد در زمين را شديد تخطئه میكند : " « و من الناس من يعجبك قوله فیالحيوش الدينا و يشهد الله علی ما فی قلبه و هو الد الخصام و اذا تولیسعی فی الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و النسل »" (بقره / 204 و . 205 ) بعضی از مردماشخاصی هستند كه زبانشان خيلی چرب و نرم است ، به زبانشان تو را بهشگفت میآورد و تو از اين خوش زبانیهای اينها تعجب میكنی ، اما دلاينها : سختترن دشمنهای تو همينها هستند . همين قدر كه از پيش تومیروند ، همه سعیشان اين است كه در زمين فساد كنند و كشتها را از بينببرند ، هر جا ببينند زراعت و كشتی هست ، باغی هست ، درختی هست ، اينها را به كلی از بين ببرند ، نسل را ( انسان ها را ) از بين ببرند .
اينها چيزهايی است كه خود قرآن به شدت تخطئه میكند ولی در عين حال قرآن - نه به خاطر احساسات و كينهتوزی ، بلكه در مواردی كه رسيدن به هدف انسانی و مشروع و الهی متوقف بر آن است - نه تنها كشتن كافر را اجازه میدهد ، كشتن انسان مسلمان را هم اجازه میدهد تا چه رسد به خراب كردن يك بارو و چه رسد به كندن چند درخت . پس اين دو مسأله نبايد با يكديگر اشتباه شود . از اين آيه میگذريم .
" « و ما افاء الله علی رسوله منهم »" ، در اسلام از نظر مالی يك " فیء " داريم و يك " غنيمت " ، يعنی مالهايی كه از چنگال دشمن بيرون آورده میشود بعضی نام " غنيمت " دارد و يك حكم دارد و بعضی نام " فیء " دارد و حكم ديگری دارد . غنيمت عبارت است از آنچه كه در ميدان جنگ به دست سربازان میافتد و به وسيله جنگ گرفته میشود . هر چيزی كه به وسيله جنگ و به تعبير قرآن با يورش با اسب و شتر - يعنی آنجا كه رسمأ حمله ، حمله جنگی است - و با زور شمشير گرفته میشود آن را " غنيت " میگويند، غنائم جنگی از نظر اسلام به پنح قسمت شركت داشتهاند - تقسيم میشود ، چهار قسمت ميان سربازها - همانهايی كه در جنگ شركت داشتهاند - تقسيم میشود و يك قسمت اختصاص به پيغمبر پيدا میكند كه خمس است و مصرفش همان مصرف خمسی است كه ما میدانيم ( « و اعلموا انما غنمتم منشیء فان لله خمسه و للرسول و لذی القربی ») (انفال / 41 ).
و اما فیء . فیء عبارت است از اموالی كه از كافر حربی به دست میآيد ولی بدون آنكه زور شمشير در كار باشد ، يعنی دشمن به شكل ديگری ، مثلا به واسطه رعب و ترسش ، از آنجا رفته است . اين را اصطلاحا " فیء " میگويند . در فیء ، سربازان شركت ندارند و در واقع به تعبيری كه بعد عرض میكنيم كه خود قرآن تا آخر سوره اين موضوع را بيان كرده - به يك معناه به همه مسلمين تعلق میگيرد ، چگونه ؟ اولا اينجا كلمه " فیء " تعبير فوقالعاده است . فیء يعنی رجوع . چيزی كه رفته و بازگشته ، حالت بازگشتش " فیء " میگويند سايه را تا وقتی كه آفتاب رو به بلندی است ( تا ظهر ) كه به تدريج سايه كوچك میشود ، " ظل " میگويند ، از آن به بعد كه باز سايه بر میگردد و رو به درازی میرود آن را " فیء " قرآن مالی را كه از كفار حربی گرفته میشود اسمش را میگذارد " فیء " يعنی آن كه به جای اصلی خودش برگشته است ، يعنی او را غاصب میشمارد .
با فلسفه قرآن مطلب كامل و روشن است ، چون هر چه هست از آن خداست ، همه چيز مال خداست و خدا در اين عالم بشر را برای مقصدی خلق كرده است كه آن مقصد توحيد است و استفاده از سفره الهی آن قدر برای انسان جايز است كه با هدف صاحب اصلی موافق و هماهنگ باشد .
از نظر اسلام كسی كه كافر بالله العظيم است مالك حقيقی نيست ، در واقع آنچه را كه میخورد مثل كسی است كه از نظر قانونی مال غصبی را دارد میخورد اين مال وقتی كه به مسلم بر میگردد " فیء " است . اينجا من دو تعبير دارم ، يكی از قرآن يكی از حديث ، خيلی جالب است ! اين تعبير راجع به مال است ، يك تعبير هم راجع به علم داريم . آن تعبير راجع به علم خيلی عجيب است ! جمله معروفی است كه پيغمبر اكرم فرموده و مكرر از ايشان روايت شده و از امير المؤمنين با تعبيرات مختلف مكرر روايت شده ، كه خلاصه همه آنها اين است : " « الحكمة ضالةالمؤمن يأخذها اينما وجدها » " حكمت - يعنی علم ، علمی كه محكم باشد ، يعنی علمی كه تخيل و واهی نباشد ، حقيقت ، مطابق واقع باشد ، علم درست - گمشده مؤمن است . مؤمن هر جا كه حكمت را پيدا كند گمشده خود را پيداكرده " « و لو عند مشرك » " و لو نزد يك مشرك . " گمشده " يعنی چيزی كه مال من بوده و از دستم رفته است . انسان وقتی چيزی مال خودش باشد و از دستش رفته باشد و بعد جای ديگر آن را كه ببيند ديگر معطل نمیشود ، فورا میگيرد . " « فهو احق بها » " . اينجا رابطه دين و علم ( بيان شده است ) .
امروز بحثی هست - فرنگيها طرح كردهاند - كه دين علم با يكديگر تضاد دارند . پيغمبر درست عكس مطلب را میگويد كه ايمان و علم با يكديگر آنچنان به اصطلاح هم خانگی دارند كه اگر حكمت در غير خانه ايمان باشد در خانه خودش نيست :
ای برادر بر تو حكمت عاريه است همچو نخاسی كه دستش جاريه است
میخواهد بگويد حكمت و علم اگر در جايی كه ايمان نيست وجود داشته باشد ، در جای خودش نيست ، آنجا عاريه است ، خانه حكمت آنجاست كه ايمان باشد . پس ايمان و علم اين قدر با يكديگر توأم هستند . اين تعبير راجع به علم ، آن تعبير هم راجع به مال . در باب علم میفرمايد : " « الحكمةضالة المؤمن » " در باب مال میفرمايد : " ما افاء الله علی رسوله " آن كه خدا برگرداند به پيغمبر ، يعنی اساسا بودنش در آنجا بی اساس بود .
( اخيرا ) به نام " حقوق بشر " حرفهای مفت بی اساس - كه درست فكر نكردهاند - میگويند . میگويند بشر فی حد ذاته قطع نظر از دين و مذهب حقوقی دارد . ( اينجا بايد گفت خدا پدر ماركسيستها را بيامرزد كه آنها اين حرفها را به كلی نفی كردهاند ) . منشأ اين حقوق چيست ؟ چرا بشر چنين حقوقی دارد ؟ اين حقوق را چه كسی قرار داده و از كجاست ؟ چرا بشر چنين حقوقی دارد و آن اسب اين حقوق را ندارد ؟ آيا طرحی در عالم هست كه چه برای چيست ؟ يعنی آيا در باطن عالم يك پيوستگی در كار است و آن اين است كه اگر انسانی در عالم خلق شده و مواهبی به نام محصول ، زراعت ميوه ، پوشيدنيها و خوردنيها در عالم هست ، اينها برای انسان خلق شده ؟ حرف درستی است . بعد میگوييم اين عالم ، اين رودخانهها ، اين جنگلها ، اين ميوهها ، اين زمينهای پر استعداد ، اين آب و هوا ، اين عالم خلقت اينها را برای يك نفر نيافريده ، برای يك طبقه هم نيافريده برای همه آفريده . حرف درستی است " ( « و الارض وضعهاللانام »" (رحمن / 10 ) زمين را برای همه مردم قرار داد ) . ولی اساس حرف تو اين است كه اصلا پيدايش زمين به علت يك تصادف بود . پيدايش حيات در روی زمين هم به علت يك تصادف ديگر بود ، انسان هم در اثر يك تنازع بقای خونين به وجود آمد ، در اثر جنگهای بيرحمانهای كه نسلهای حيوانات با يكديگر كردند ، يكی از نسلها شده انسان . يكديگر را خوردهاند و به حقوق يكديگر تجاوز كردهاند ، مثل ميليونها كرمی كه در يك حوض بودهاند ، كرمهای بزرتر كوچكترها را خوردهاند ، خوردند و خوردند تا آخر يك كرم بزرگ باقی ماند . آن وقت انسانی كه طبق فلسفه تو اين جور در روی زمين به وجود آمده ، به اينجا كه رسيده يك مرتبه صاحب حق شد ؟ از كجا صاحب حق شد ؟ اصلا حق بشريت ديگر معنی ندارد .
اما اگر حق معنی دارد - كه واقعا هم معنی دارد - اين بر اساس اصل علت غايی است يعنی اين رابطه كه اين اشياء برای انسان آفريده شده است . پس انسان هم برای يك حقيقت عاليتر و متعالی تر آفريده شده است . وقتی كه انسان برای يك حقيقت عاليتر و متعالیتر آفريده شده است ، آن حقيقت از انسان مقدستر است . انسان قداست خودش را به اعتبار انسانيت كسب میكند . ما هميشه اين حرف را گفتهايم .
وقتی كه شما میگويد انسان شرافت دارد ، میگوييم كدام انسان ؟ انسان زيست شناسی ؟ از نظر زيست شناسی كه جانیترين انسانها با شريفترين انسانها فرق نمیكند . مثال از مسلمانها نمیآوريم . از نظر زيست شناسی موسی چمبه با لومومبا هيچ فرق نمیكند ، هيچ شرافتی آقای لومومبا بر آقای موسی چمبه ندارد ، يعنی نمیشود گفت ( چون ) مثلا گروه خون اين از گروه خون او بهتر است يا شكل اين از شكل او زيباتر است ( اين بر او شرافت دارد ) . اين كه ملاكش نيست ، ملاك مسائل ديگری است كه شما آنها را " معيارهای انسانيت " میناميد . پس انسانيت ما فوق انسان است ، يعنی هر انسانی انسان بالقوه است ، و انسان بالفعل آن است كه آن ارزشهای انسانی در او رشد و كمال پيدا كرده است . پس هدف آن ارزشهای متعالی انسانی است . اين است كه انسان فدای ايمان میشود ، فدای اخلاق میشود و فدای ارزشهای انسان میشود .
بنابراين در زمينه امر خدا و اراده خدا - كه امر خدا و اراده خدا هم چيزی جز سعادت بشريت نيست - ديگر حقی در مقابل آن پيدا نمیشود كه كسی بگويد من به دليل اينكه فقط يك انسان زيست شناسی هستم و يك سر و دو گوشدارم حقی دارم و اين حق من به هيچ وسيلهای قابل سلب نيست . خير ، چنين چيزی نيست ، حق مال تو نيست ، مال انسانيت است . تو تا در مسير انسانيت باشی ذيحق هستی ، از اين مسير كه خارج شدی حقی به هيچ چيز نداری حتی به جان خودت . اين است كه قرآن میگويد :" « ما افاء الله علیر سوله »" آنچه را كه خدا برگرداند ، يعنی بی جهت پيش اينها بود . اصلا مالكيت بر ايشان قائل نيست ، با كمال صراحت .
اينجا چون قانون را برای مسلمين بيان میكند بعد میفرمايد : " « فمااوجفتم عليه من خيل و لا ركابغ" در اينجا اسب و شتری بر اينها نتاختيد. يعنی چون جنگ نبوده غنيمت نيست " « ولكن الله يسلط رسله علی من يشاءو الله علی كل شیء قدير »" لكن خدا پيامبرانش را بر هر كس كه بخواهدمسلط میكند و خدا بر هر چيزی قادر است ، در آيه اول با جمله " « فما اوجفتم عليه من خيل و لا ركا »" به مسلمين گفت پس اينجا مسئله ، غنيمت نيست كه به همان خصوص سربازها تعلق داشته باشد . " « ما افاء الله علیرسوله من اهل القری فلله »" آنچه كه خدا فیء كرد از اهل قراء تعلق دارد به الله .
البته معلوم است كه الله مصرف كننده نيست ، يعنی فی سبيل الله ، " لله " اينجا يعنی در راه خدا بايد مصرف شود ، به عنوان فی سبيل الله بايد مصرف شود . بهاصطلاح عنوان خاص است . " « و رسوله »" و برای پيغمبر ، يعنی باز قسمتی از اين اختصاص به پيغمبر پيدا میكند كه پيغمبر بر اساس آنچه كه خودش صلاح میداند - يعنی صلاحديد شخصی پيغمبر - در هر موردی كه بخواهد، مصرف میكند " « و لذی القربی »" و برای ذویالقربی . در اينجا حتی اهل تسنن هم اعتراف دارند كه مقصود از " ذویالقربی " ذوی القربای پيغمبر است ، يعنی كسانی كه صداقات بر آنها حرام است . به دليل اينكه صداقات بر آنها حرام است از اينجا میتوانند استفاده كنند . " « و اليتامی و المساكين و ابن سبيل »" و برای يتيمها و مسكينها و ابن السبيلها . سپس جملهای است كه بعد تفسير میكنم . آنگاه میفرمايد : " « للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم »" فقرای مهاجری كه از شهرهايشان خارج شدند .
بعد میفرمايد : " « و الذين تبوءو و الدار و الايمان من قبلهم »" و حتی برای انصار كه چنين و چنان بوده است . بعد میفرمايد : " « و الذين جاءومن بعدهم » " و برای كسانی كه بعد از اين مهاجرين و انصار تا دامنه قيامت بيايند . پس معنايش اين است كه در نهايت امر مورد مصرف فیء عموم مسلمين هستند . حال چرا فیء به يتامی و مساكين و ابن سبيل و اين فقرا و ديگران برسد ؟ اينجا قرآن تعليلی كرده كه از اين تعليل يك اصل كلی برای جاهای ديگر استفاده كردهاند : " « كی لا يكون دولة بين الاغنياء منكم »" برای اينكه اين مال و ثروت ، چيزی نباشد كه فقط در ميان اغنيای شما گردش كند ، يعنی فلسفه اين حكم اين است كه پول و ثروت در ميان همه طبقات پخش شود و اختصاص به يك طبقه معين نداشته باشد كه فقط در ميان آنها در يك مدار بسته گردش كند ، در مدار بازی باشد كه همه مردم را شامل شود .
كلمه " « دولة »" و " دولة " هر دو در زبان عرب استعمال میشود ، هر دو هم به اعتبار تداول يعنی دست به دست شدن است . دولت را هم " دولت " میگويند چون دست به دست میشود يعنی برای يك نفر يا برای يك عده باقی نمیماند ، اينها میروند عده ديگر میآيند ، آن عده میروند باز عده ديگر میآيند . از آن جهت كه به اصطلاح يك " حالت " است به آن میگويند " دولة " ولی آن چيزی كه دست به دست میشود . مثل خود پست يا پول را میگويند " دولة " يعنی آن چيزی كه دست به دست میشود .
حال قرآن میگويد اينپول كه دست به دست میشود نبايد در يك مدار محدود كه مدار اغنياست دست به دست شود ، بايد در مدار عموم دست به دست شود ، چون پول به هر حال در گردش و حركت است ، نمیتواند در يك جا بماند ، ولی پول كه نمیتواند در يك جا بماند دو جور است : يك وقت هست فقط در ميان يك طبقه و در يك مدار محدود گردش میكند ، و يك وقت هست در يك مدار نامحدود گردش میكند ، كه از اين جمله اين نظريه اسلام استنباط شده است كه نظر اسلام در با ثروت اين است كه در يك مدار محدود گردش نكند بلكه در يك مدار نامحدود يعنی در دست همه مردم ( گردش كند ) . بهترين مثل آن چرخ و فلك است . چرخ و فلك هميشه در حال گردش است ، يعنی آن كه در آن رأس قرار گرفته میآيد پايين و در آن پايينترين نقطه و آن كه در نقطه پايين بوده میرود بالا ، دو مرتبه همين طور گردش میكند به يك حال باقی نمیماند .
قرآن حرفش اين است كه پول بايد در ميان همه مردم بگردد نه در ميان يك طبقه معين . " « و ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا و اتقوا الله انالله شدی العقاب »" آنچه را كه پيامبر به شما میدهد بگيريد و آنچه راكه از آن نهی میكند باز بايستيد ، يعنی اوامر و نواهی پيغمبر بايد معيار و ملاك قانون در ميان شما باشد ، از خدا بترسيد كه خداوند شديد العقاب است .
در گذشته خوانديم كه " « ما افاء الله علی رسوله من اهل القریفلله و للرسول و لذی القربی و اليتامی و المساكين و ابن السبيل »" يعنی آنها را به عنوان موارد مصرفی ( فیء ) معين فرمود ، ولی باز تكرار میشود: "« الفقراء المهاجرين غ". مفسرين همه گفتهاند اينها توضيح همان قسمتهای قبل است. مثلا وقتی میفرمايد: "لله" برای خدا، بايد مصرفش معلوم شود ، مقصود فی سبيل الله است . آن " فی سبيل الله " چه كسانی هستند ؟ برای فقرای مهاجرين كه از شهر و ديارشان و از اموالشان اخراج شدند " « يبتغونفضلا من الله رضوانا »" و اكنون كه در مدينه هستند طالب فضل الهی اند يعنی دنبال كار و كسب میروند از نظر دنيا و طالب رضای حق هستند از نظر آخرت " « و ينصرون الله و رسوله »" خدا و پيامبرش را ياری میدهند ، كمك و سرباز اسلاماند " « اولئك هم الصادقون غ" (حشر / 8) اينها مردمی هستندصادق و راستی ، راست گفتار و راست كردار . آيا باز فقط به مهاجرين اختصاص دارد ، ( مورد ) مصرف مهاجريناند ؟ " « و الذين تبوء و الدار والايمان من قبلهم »" و آنان كه خانه گل و خانه ايمان و دل را قبلا برایمهاجرين آماده كردند .
جمله عجيبی است ! مهاجرين مردمی بودند كه اكثرشان در مكه بودند ، مردمی بودند كه از خانه و دار و ديارشان خارج و از زن و بچه جدا شدند و تنها ( حركت كردند ) ، به اصطلاح ايمان خودشان را برداشتند و فرار كردند آمدند به مدينه . صفراليد بودند و چيزی نداشتند . مسلمين مدينه كه آنهار را " انصار " میگويند برادران مهاجراشن را با آغوش باز پذيرفتند و اين جهت - همين طوری كه گفتهاند - صحنه بی نظيری در تاريخ اسلامی است .
احتياج پيدا نشد به اينكه پيغمبر بخواهد مثلا به زور مهاجرين را در خانهها تقسيم كند . نوشتهاند كه داوطلب آنقدر زياد بود كه گاهی سر يك نفر مهاجر دعوا میكردند . بعلاوه قرآن میگويد نه اينكه اينها ( انصار ) چون خيلی دارا بودند چنين میكردند ( مثلا انسان در خانهاش ده اتاق دارد ، شش اتاق را اشغال كرده ، چهار اتاق خالی دارد ، يكی از آنها را به ديگری میدهد ) ، نه اينكه ثروت زيادی داشتند و اين امكانات را در اختيار مهاجرين قرار میدادند ، بلكه با اينكه امكاناتشان اجازه نمیداد ايثار میكردند ، پذيرش با ايثار بود . تعبير قرآن عجيب است ! " « و الذينتبوء و الدار »" آنان كه خانه را قبلا آماده كردند " « و الايمان »" وخانه ايمان را آماده كرده بودند ( خانه دل را هم آماده كرده بودند ) " ²من قبلهم غ" قبل اينكه مهاجرين بيايند اينها آغوش خودشان را برای آمدن آنها باز كرده بودند " « يحبون من هاجر اليهم »" ( اين ديگر گواهی دادن خود قرآن است ) دوست میدارند مهاجرين را ، دوست میدارند كسانی راكه به سوی اينها مهاجرت میكنند .
در همين قضيه بنیالنضير ، پيغمبر اكرم به آنها فرمود هر خانوادهای از شما به اندازه يك شتر ( بار ) حمل كند ، هر چه میخواهد از خودش ببرد ، بقايا ماند . وقتی خواستند بقايا را - كه همان فیء بود - تقسيم كنند پيغمبر اكرم رو كرد به انصار و فرمود يكی از دو كار را بكنيد : يا در اين فیء سهيم باشيد ولی ثروت خودتان را با برادران مهاجرتان تقسيم كنيد و يا اينكه ثروت شما مال شما باشد و اين فیء اختصاص به مهاجرين داشته باشد .
گفتند يا رسولالله نه اين و نه آن ، ما ثروتمان را با برادران مهاجرمان تقسيم میكنيم و اين فیء را هم به آنها میدهيم ، هر دو . ولی پيغمبر اكرم فرمود نه ، پس همين فیء اختصاص به مهاجرين داشته باشد ، فقط سه نفر از انصار را كه خيلی فقیر بودند شريك كرد . اينكه پيبغمبر اكرم فیء را به مهاجرين داد ، برای بعضی اين سؤال پيدا شده كه شايد فیء اختصاص به مهاجرين دارد . ولی همه مفسرين اين مطلب را رد كردهاند ، گفتهاند فیء اختصاص به كسی ندارد ، فیء - همان طور كه خود قرآن گفته است - مال همه است ولی پيغمبر به حسب نياز و مصلحت آن وقت ، چون مهاجرين فقير بودند به مهاجرين داد و لهذا به سه نفر از انصار هم داد چون محتاج بودند ، نه اينكه واقعا ( مورد ) مصرفش منحصرا مهاجرين هستند .
آنگاه قران تأييد میكند كه وقتی فیء به مهاجرين داده میشود ، انصار كوچكترين ناراحتی و كوچكترين نيازی به اين فیء در روح خود احساس نمیكنند . بعد میگويد نه تنها در آنچه به آنها داده میشود احساس نياز و ناراحتی نمیكنند ، آنچه را هم كه دارند به اينها ايثار میكنند " « و لا يجدون فیصدورهم حاجة مما اوتوا »" اينها در سينههای خود احساس نياز نمیكنند بهآنچه كه به مهاجرين داده میشود و به آنها داده نمیشود بلكه " « و يؤثرونعلی انفهسم و لو كان بهم خصاصة غ" انصار مهاجرين را بر خود مقدم میدارند، ايثار میكنند هر چند در زندگی خودشان شكافهايی وجود دارد كه بايد ترميم شود ، يعنی گاهی خودشان نيازمند هستند اينها چنين مردم شريف و بزرگواری هستند ! " « و من يوق شح نفسه غ« فأولئك هم المفلحون »" (1) هر كس كه از شح نفس حفظ شود ، از بخل و از حرص و از اين حالت جمع كردن و پس ندادن، (چنين افرادی رستگاراناند ) "شح" حالتی است كه انسان فقط تمايل دارد به اينكه ثروت را گرد بياورد و در او كوچكترين تمايلی به اعطاء وجود ندارد.) و هر مردمی كه از شح نفس حفظ شوند آنها رستگاران هستند . اين " « و من يوق »" نشان میدهد كه حالت جماعت و جامعه را بيان میكند : هر جامعهای كه از شح نفس محفوظ بماند آن جامعه رستگار است .
گروه سوم . ممكن است كسی بگويد پس آيا اگر فيئی بوده ، مال مهاجرين و انصار آن وقت بوده ؟ حالا كه ديگر مهاجرين و انصاری بوجود ندارد ، ( و اساسا ) بعد از يك نسل ، ديگر مهاجر و انصاری وجود ندارد . " « و الذينجاءو من بعدهم »" و كسانی كه بعد از اينها میآيند . ممكن است از اين فیءها به صورت اموال غير منقول باقی بماند ( يا فیءهايی كه بعد گرفته نيست . خصوصا به صحابه كه میرسد ، میگويند راجع به صحابه يك كلمه نگوييد ، هر كسی كه به شرف صحبت پيغمبر رسيده يك كلمه دربارهاش نگوييد . خود صحابه به اين دستور عمل نكردهاند ، يعنی خود صحابه ، صحابه ديگری را كه منحرف شده بوده لعن هم كردهاند . پس مطلب به اين گل و گشادی نيست . بعضی هم كه اصلا میخواهند نديده بگيريند ، با كمال صراحت میگويند پيغمبر موفق نشد مسلمانی بسازد و بنابراين پيغمبر مرد در حالی كه مردم بر كفر خودشان باقی ماندند . اين هم با منطق قرآن جور در نمیآيد .
پس ( نظر درست ) چيست ؟ ما بايد جزء در مواردی كه با دليل ، خلاف آن ثابت شده است ، با نظر خوشبينی نگاه كنيم ، ولی در مواردی كه خلافش ثابت شده ، يعنی افرادی كه فسق يا كفرشان محرز است ، يا كمال صراحت لعنشان هم میكنيم . " « يقولون ربنا جاءو من بعدهم »" كسانی كه بعد از اين دو طبقه صالح آمدهاند " « يقولون ربنا اغفرلنا » " میگويندپروردگارا مغفرت خودت را شامل حال ما كن " « و لاخواننا الذين سبقونابالايمان »" ما را بيامرز و برادران ما كه قبل از ما در ايمان بر ماپيشی گرفتهاند " « و لا تجعل فی قلوبنا غلا للذين امنوا »" خدايا در دلما غلی و غشی و كينهای برای كسانی كه ايمان آوردهاند قرار نده " « انك رؤوف رحيم »" تو مهربانی و تو آمرزنده هستی، و تو صاحب لطف و مرحمت هستی.
خود اين يكی از دعاهای قرآن است: "« ربنا اغفر لنا لاخواننا الذينسبقونا بالايمان و لا تجعل فی قلوبنا غلا للذين امنوا ربنا انك رؤوف رحيم" (حشر / . 10 )كه مرحوم آقای بروجردی میديدم گاهی اين دعا را میخواند .
و صلی الله علی محمد و اله الطاهرين .
منبع : کتاب " آشنايی با قرآن ( 6 ) تفسير سوره الحشر ( 1 ) " اثر شهید مطهری |