تربيت عقلانی انسان
اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
در جلسه پيش بحث ما در اطراف اين مطلب دور میزد كه در اسلام هم دعوت به علم شده است و هم دعوت به عقل ( به معنی تعقل ) و فرق اين دو را ذكر كرديم كه علم به معنی آموزش و فراگيری است ، ولی تنها فراگيری كافی نيست و آنچه كه در زمينه فراگيری ضرورت دارد ، مسأله تفكر كردن در مادههای فرا گرفته شده است .
اول در نظر داشتم كه به همين خلاصه اكتفا كنيم و بگذريم ، ولی بعد رجوع كردم به يادداشتهايی كه چندين سال پيش در موضوع عقل و فكر داشتيم ، ديدم مسائلی هست كه حيف است ولو به طور اجمال آنها را ذكر نكنيم . گواينكه اغلب كه بر اين مسائل عبور میكنيم خيال میكنيم كه يك عده مسائل نظری بيان شدهاند ، ولی هدف از اين بيانها تعليم و تربيت است ، و اينها برای آن گفته شده است كه افراد مسلمان بايد اينجور بار بيايند . ابتدا از آنچه كه درباب عقل آمده است شروعمیكنيم .
عقل بايد غربال كننده باشد
روايت بسيار معروفی داريم كه در " كتاب العقل و الجهل " كافی ، بحار و تحف العقول آمده است (اصول كافی 14 / 1 و تحف العقول / . 384 ) و روايتی است كه " هشامبن الحكم " (هشام از اصحاب حضرت صادق و حضرت موسی بن جعفر عليهما السلام است و خيلی هم مورد علاقه اين دو امام بوده است ، از متكلمين اصحاب امام و از فضلا ، و كسی است كه متكلمين بسيار بزرگ آن عصر - كه فرنگیها آنها را جزء نوابغ میشمارند و افراد فوق العادهای بودهاند از قبيل " نظام " و" ابوالهذيل علاف " - در مقابل اين مرد خضوع میكردند . شبلی نعمان در كتاب " تاريخ علم كلام " مینويسد كه " ابوالهذيل علاف " كسی بود كه همه از بحث با او احتراز داشتند ( يعنی اينقدر قوی بود ) و او از تنهاكسی كه بيم داشت با او بحث كند هشام بن الحكم بود . ) متكلم معروف نقل كرده است از حضرت موسی بن جعفر عليهالسلام خطاب به خود هشام كه روايت بسيار مفصلی است و من قسمتهايی از آن را سالها پيش يادداشت كردم و اكنون همان قسمتها را برای شما میخوانم .
در آنجا حضرت استناد میفرمايند به يك آيه در قرآن كه در سوره " زمر " است و میفرمايد : « فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهمالله الله و اولئك هم اولوا الالباب » (سوره زمر ، آيه . 20 ) . آيه عجيبی است : بشارت بده بندگان مرا ، آنان كه سخن را استماع میكنند ( اينجا كلمه " سماع " هم نيست . نمیگويد : سمع القول يا يسمعون القول ، میفرمايد : يستمعون القول »يعنی به سخنان گوش فرا میدهند ، در سخنان دقت میكنند . چون " سماع " با " استماع " فرق میكند : " سماع " يعنی شنيدن ولو اينكه انسان نخواسته باشد بشنود . " استماع " گوش فرا دادن است . ) .
بعد چكار میكنند ؟ آيا هر چه را شنيدند همان را باور میكنند و همان را به كار میبندند ، يا همه را يكجا رد میكنند ؟²فيتبعون احسنه »، نقادی میكنند ، سبك سنگين میكنند ، ارزيابی میكنند ،آن را كه بهتر است انتخاب میكنند و آن بهتر انتخاب شده را پيروی مینمايند . آنوقت میفرمايد : چنين كسانی هستند كه خدا آنها را هدايت كرده ( يعنی هدايت الهی يعنی اين ، استفاده از نيروی عقل يعنی اين ) « و اولئك هم اولوا الالباب » ا ينها به راستی صاحبان عقل هستند . اين ، دعوت عجيبی است . حضرت خطاب به هشام اينطور میفرمايد : « يا هشام ان الله تبارك و تعالی بشر اهل العقل و الفهم فی كتابه فقال » خدا اهل عقل و فهم را بشارت داده و فرموده : « فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه .. . »
از اين آيه و حديث كاملا پيداست كه يكی از بارزترين صفات عقل برای انسان همين تمييز و جدا كردن است ، جدا كردن سخن راست از سخن دروغ ، سخن ضعيف از سخن قوی ، سخن منطقی از سخن غير منطقی ، و خلاصه غربال كردن . عقل آنوقت برای انسان عقل است كه به شكل غربال دربيايد ، يعنی هر چه را كه وارد میشود سبك سنگين كند ، غربال كند ، آنهايی را كه به درد نمیخورد دور بريزد و به درد خورها را نگاه دارد .
حديثی هست كه ظاهرا از پيغمبر اكرم ، و ناظر به همين مطلب است ، واز اين احاديث زياد است . میفرمايد : « كفی بالمرء جهلا ان يحدث بكل ماسمع » (جامع الصغير . 90 / 2 و در آن بجای جهلا ، كذبا و اثما آمده است . ) . برای جهالت انسان همين بس كه هر چه میشنود نقل كند ( خوش باوری ) . بعضیها خاصيت ضبط صوت و گرامافون را دارند . كأنه هر چه ديگران میگويند پر میشوند و بعد هم در جای ديگر تحويل میدهند بدون آنكه تشخيص بدهند . كه آنچه میشنوند [ صحيح است يا غلط ] . خيلی چيزها انسان میشنود ، كمی از آن را بايد قابل قبول و قابل نقل بداند .
قبلا هم عرض كرديم بعضی از عالمها هستند - عالمهای خيلی عالم - كه كمتر از آنچه كه عالمند عاقلند . ( عقلی كه در اينجا میگوئيم ، معيارش يكی همين است ) . عالمند به معنای اينكه اطلاعات بسيار وسيعی دارند . كمتر عاقلند برای اينكه هر چه را از هر جا ديدند جمع میكنند و برايشان فرق نمیكند ، همه را هم پس میدهند بدون اينكه فكر بكنند كه اين [ با واقع ] جور درمیآيد يا جور درنمیآيد . و عجيب اينست كه با اينكه ما در روايات خودمان داريم كه راوی بايد نقاد باشد و هر چه را كه میشنود روايت نكند ، معذلك میبينيم كه در ميان همين راويان و محدثان يا مورخان خودمان فراوان ديده میشوند [ افرادی كه اين اصل را رعايت نمیكنند ] .
انتقاد ابن خلدون
ابن خلدون در مقدمه تاريخ خودش يكی از نقدهايی كه بر بعضی از مورخين میكند اين است كه میگويد اينها در نقل تاريخها ، فقط دنبال صحت سند هستند كه اين تاريخ را فلان كس نقل كرده و او آدم معتبری است . میگويد قبل از اين بايد به دنبال صحت مضمونی رفت . اول بايد فكر كرد كه اصلا خود مطلب با منطق جور درمیآيد يا جور درنمیآيد . بعد مثال میزند ، میگويد اينها نوشتهاند كه وقتی قوم موسی از دريا عبور كردند و فرعونيها آنها را تعقيب مینمودند ، دويست و پنجاه هزار مرد جنگی بودند . آخر اين را بايد حساب كرد كه اولاد اسرائيل همه اولاد يعقوب و فرزندان يك نفر بودند و پنج شش نسل هم بيشتر نگذشته بود ( 164 سال ، 400 سال هم نوشتهاند ) . گيرم كه چهارصد سال گذشته باشد وقتی میگوييم دويست و پنجاه هزار مرد جنگی ، اقلا بايد بگوييم يك ميليون جمعيت اينها بوده كه دويست و پنجاه هزار مرد جنگی داشتهاند ، با اينكه فرعون پسرهای اينها را میكشت : « يقتلون ابنائكم و يستحيون نسائكم » (سوره اعراف ، آيه . 141 ) . با اينهمه بچه كشی كه از اينها بوده ، آيا عقلا چنين چيزی ممكن است ؟
ابن خلدون میگويد مورخين به اين نكته اصلا فكر نمیكردند كه آيا [ واقعهای كه نقل میكنند ] با منطق جور درمیآيد يا جور درنمیآيد . يك وقتی از يك واعظ خيلی مشهور كه میخواست بگويد بنیاميه چگونه منقرض شدند و خداوند چگونه به فرزندان امام حسين بركت داد شنيدم كه گفت : از امام حسين در روز عاشورا يك فرزند بيشتر باقی نماند كه حضرت علی بن الحسين بود و از او اينهمه سادات حسينی ، موسوی و رضوی كه آنها هم باز حسينی هستند باقی مانده است ، و از بنیاميه كسی باقی نماند . آنوقت راجع به بنیاميه اينجور میگفت كه " در سال 61 هجری كه حادثه كربلا اتفاق افتاد دوازده هزار گهواره زرين در خانههای بنیاميه بود " . حالا بايد حساب كرد كه چقدر بايد بنیاميه باشند ، چقدر گهواره در خانههای اينها باشد ، و از اين گهوارهها چقدر گهواره زرين باشد .
مرحوم آقای خوانساری يك وقت اينگونه نقلها را مسخره میكرد و به صورت تمسخر آميز میگفت : بلی ، يك وقتی هرات آنقدر بزرگ بود كه بيست و يك هزار احمد يك چشم كله پز داشت . حالا شما حساب كنيد كه چقدر كله پز بوده ، در ميان كله پزها چقدر اسمشان احمد بوده ، و در بين آنها چقدر احمد يك چشم بوده كه در ميان آن احمدهای يك چشم ، بيست و يك هزار احمد يك چشم كله پز بوده است . و نظير اينها - البته نه به اين رسوائی - در تاريخ میبينيم .
يكوقت من در همين كتابهای تاريخ معمولی خودمان كه يك اشخاص خيلی بزرگی هم نوشتهاند خواندم كه در واقعه حره كه آمدند و مدينه را قتل عام كردند (در نقل اينگونه وقايع ، گويندگان مبالغه و اغراق هم كردهاند . ازجمله در اغلب كتابهايشان اين مطلب را نوشتهاند . ) رفتند به خانه يكی از اهل مدينه كه از انصار بود - و خانواده فقيری بودند - و زنش تازه وضع حمل كرده و هنوز در بستر بود ، و بچه هم در گهواره . يك مرد شامی وارد شد كه از اين خانه چيزی ببرد ، هر چه گشت تا يك چيز دندان گير به دست آورد و ببرد چيزی به دستش نيامد . از اينكه میبايست دست خالی برود خيلی عصبانی شد . آمد [ كه جنايتی بكند ] . اين زن به التماس افتاد كه من زن فلان كس صحابیپيغمبر هستم ، من و شوهرم هر دو در بيعت الرضوان با پيغمبر بيعت كرديم و ما از اهل بيعت الرضوان هستيم . التماس میكرد كه اين مرد شامی را منصرف بكند ، كه آخرش هم منصرف نشد و بچه را از گهواره برداشت و پای او را به دست گرفت و دور سرش چرخ داد و بعد هم چنان به ديوار كوبيد كه مغز بچه متلاشی شد .
اين را زياد نقل كردهاند . آيا همين میتواند درست باشد ؟ يعنی زنی كه با شوهرش در بيعتالرضوان با پيغمبر بيعت كرده ، میتواند در سنه 63 هجری وضع حمل كرده باشد ، با حدود پنجاه و هشت سال فاصله ؟ اگر ما فرض كنيم در آن وقت اين زن دختری ده ساله بوده كه تازه شوهر كرده و رفته با پيغمبربيعت نموده ، در اين هنگام زنی است كه شصت و هشت سال دارد . آيا زن شصتو هشت ساله میتواند تازه وضع حمل كرده و در بستر خوابيده باشد ؟ !
پس اين يك ذره حساب كردن میخواهد . اگر يك مقدار انسان فكر كند میفهمد كه دروغ است . اين همان غربال كردن است . پيغمبر فرمود : « كفیبالمرء جهلا ان يحدث بكل ما سمع » . " جهل " غالبا در احاديث در مقابل علم نيست ، در مقابل عقل است ، يعنی بیفكری ، نه بیعلمی . برای بیفكری و حساب نكردن انسان كافی است كه هر چه را میشنود باور و نقل كند .
نقد سخن
مسأله ديگر كه نزديك به اين مطلب است و از همين آيه و از بعضی احاديث استنباط میشود مسأله تجزيه كردن يك سخن است ، يعنی عناصر درست را از عناصر نادرست جدا كردن . فرق است ميان اينكه انسان از دو سخن ، درستش را بگيرد و نادرستش را رها كند ، و تجزيه كردن يك سخن كه انسان عناصر درستش را بگيرد و عناصر نادرستش را الغاء كند ، و اينقدر تشخيص داشته باشد كه بگويد از اين سخن اين قسمتش درست است و اين قسمتش نادرست . اين همان مطلبی است كه در رواياتتعبير به نقد و انتقاد شده است .
وقتی میگويند : انتقد الدرهم يا : انتقد الكلام ( كه در هر دو مورد به كار میرود ) يعنی اظهر عيوبه ومحاسنه [ عيوب و محاسن آن در هم ( يا كلام ) را آشكار كرد ] چنانكه سكهای را كه به محك میزنند ، آن طلای خالص و به اصطلاح عيارش را به دست میآورند . كلامی را نقد كردن نيز يعنی خوبيهای آن را از بديهای آن جدا كردن .
در اين زمينه احاديث زياد و عجيبی داريم . يكی اينست كه در روايات ما از حضرت مسيح روايت شده است كه میفرمود : « خذ الحق من اهل الباطل ولا تأخذ الباطل من اهل الحق » . در اينجا ظاهرا توجه به اين است كه شما به گوينده سخن توجه نداشته باشيد ، سخن شناس باشيد ، تكيهتان روی گوينده سخن نباشد ، ای بسا حق را از اهل باطل بشنويد بگيريد ، و ای بسا باطل را از اهل حق بشنويد نگيريد . شاهدم اين جمله آخر است كه فرمود : « كونوا نقاد الكلام » (بحارالانوار . 96 / 2 ) صراف سخن باشيد .
بعد امام جملههايی در اين زمينه میفرمايد : « يا هشام ان الله تبارك و تعالی اكمل للناس الحجج بالعقول ، ونصرالنبيين بالبيان ، ودلهم علی ربوبيته بالادلاء ، فقال : " « الهكم اله واحد ، لااله الا هوالرحمن الرحيم ، ان فی خلق السموات والارض و اختلاف الليل والنهار . . . لايات لقوم يعقلون " » (سوره بقره ، آيه 163 و . 164 ) . خداوند حجتهای خودش را به وسيله عقول بر مردم اكمال (اتمام) كرده است و پيغمبران را به وسيله بيان ياری نموده ، و به سبب برهانها به ربوبيت خويش دلالتشان كرده است. بعد حضرت استدلال میكند به آيه : « ان فی خلق السموات والارض . . . لايات لقوم يعقلون ».
آخربينی
يكی ديگر از خواص عقل كه تربيت عقل افراد بايد بر اين اساس باشد مسأله آينده را به حساب آوردن است كه روی اين مطلب نيز در تربيتهای اسلامی زياد تكيه میشود كه خودتان را در زمان حال حبس نكنيد ، به آينده توجه داشته باشيد و عواقب و لوازم و نتايج نهائی كار را در نظر بگيريد .
حديث معروفی هست كه ما در " داستان راستان " نقل كردهايم كه شخصی میآيد خدمت حضرت رسول و عرض میكند : يا رسولالله ! مرا موعظه بفرمائيد . حضرت به او فرمود : آيا اگر بگويم به كار میبندی ؟ گفت : بلی . باز حضرت تكرار كرد : آيا اگر بگويم به راستی به كار میبندی ؟ گفت : بلی . يك دفعه ديگر هم حضرت اين جمله را تكرار فرمود . اين سه بار تكرار كردن برای اين بود كه حضرت میخواست كاملا او را برای آن حرفی كه میخواهد بگويد آماده كند . همينكه سه بار از او اقرار گرفتند و آمادهاش كردند فرمودند : « اذا هممت بامر فتدبر عاقبته » (بحارالانوار . 130 / 77 ) " هر كاری را كه به آن تصميم میگيری ، آن آخرهايش را نگاه كن " . و همين است كه در ادبيات اسلامی تحت عنوان " آخر بينی " آمده است ، مخصوصا در " مثنوی " در اين زمينه زياد بحث شده است . میگويد :
اين هوی پرحرص و حالی بين بود (خاصيت هوی اينست كه به زمان حال توجه دارد . )
عقل را انديشه يوم الدين بود
هر كه آخر بين بود او مؤمن است
هركه آخور بين بود او بيدن است ( يعنی بیدين است . )
لزوم توأم بودن عقل و علم
مسأله ديگر اينست كه عقل و علم بايد با يكديگر توأم باشد ، و اين نكته بسيار خوبی است . اگر انسان تفكر كند ولی اطلاعاتش ضعيف باشد ، مثل كارخانهای است كه ماده خام ندارد يا ماده خامش كم است ، قهرا نمیتواند كار بكند يا محصولش كم خواهد بود . محصول بستگی دارد به اينكه ماده خام برسد . اگر كارخانه ماده خام زياد داشته باشد ولی كار نكند باز فلج است و محصولی نخواهد داشت .
حضرت در آن روايت میفرمايد : « يا هشام ثم بين ان العقل مع العلم » عقل و علم بايد توأم باشد . عرض كرديم علم ، فراگيری است ، به منزله تحصيل مواد خام است ، عقل ، تفكر و استنتاج و تجزيه و تحليل است . آنگاه حضرت استناد میكنند به آيه : " « وتلك الامثال نضربها للناس وما يعقلها الا العالمون »" (سوره عنكبوت ، آيه 43 : اين مثلها را برای مردم میزنيم و جز دانشمندان تعقل نمیكنند . ) . ببينيد عقل و علم چگونه با هم توأم شده است .
آزاد كردن عقل از عادات اجتماعی
مطلب ديگر مسأله آزاد كردن عقل است از حكومت تلقينات محيط و عرف و عادت و به اصطلاح امروز از نفوذ سنتها و عادتهای اجتماعی و به تعبير عربهای امروز از ايحاءات اجتماع ( و حيهای اجتماعی ) . حضرت اينجور میفرمايد : « يا هشام ثم ذم الذين لا يعقلون فقال : " واذا قيل لهم یفرمايد : « يا هشام ثم ذم الذين لا يعقلون فقال : " « واذا قيل لهم» اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آباءنا او لو كان آباءهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون » " ( سوره بقره ، آيه . 171 [ و چون به آنها گفته شود كه از آنچه خدا فرو فرستاده پيروی كنيد میگويند ما از پدران خود پيروی میكنيم . آيا ( از پدرانشان پيروی میكنند ) اگر چه آنها تعقل نمیكردند و هدايت نشده بودند ؟ ! ] . ) .قرآن اساسش بر مذمت كسانی است كه اسير تقليد و پيروی از آباء وگذشتگان هستند و تعقل و فكر نمیكنند تا خودشان را از اين اسارت آزاد بكنند . هدف قرآن از اين مذمت چيست ؟ هدف قرآن تربيت است . يعنی در واقع میخواهد افراد را بيدار كند كه مقياس و معيار بايد تشخيص و عقل وفكر باشد نه صرف اينكه پدران ما چنين كردند ما هم چنين میكنيم .
من يك وقتی آيات قرآن راجع به تقليد و پيروی كوركورانه از پدران را استخراج كردم ديدم آيات خيلی زيادی است ، و چيزی كه برای من جالب بود اين بود كه هيچ پيغمبری مردم را دعوت نكرد الا اينكه مواجه شد با همين حرف كه : « انا وجدنا آباءنا علی امة وانا علی آثارهم مقتدون » ( سوره زخرف ، آيه . 23 [ ما پدرانمان را بر راهی يافتهايم و ما از آنها پيروی میكنيم ] . ) كه تو چرا میخواهی ما را از سنتهای گذشته پدرانمان منصرف بكنی .
با اينكه اقوام پيغمبران خيلی از نظر سنن مختلف بودند و هر پيغمبری در ميان قوم خود مسائلی را طرح كرده كه با وضع زندگانی آنها مربوط بوده ، با يك اشكالاتی مواجه بوده كه مخصوص آن قوم بوده ، ولی يك اشكال عمومی در ميان همه اقوام بوده و همه پيغمبران دچار آن بودهاند و آن مصيبت تقليد از آباء و اجداد و گذشتگان و به قول امروزيها سنت گرائی بوده است ، و پيغمبران برعكس ، عقل مردم را بيدار میكردند و میگفتند فكر كنيد ، حالا پدرانتان هر طور بودند : « او لو كان آباءهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون » آيا اگر پدرانتان عقلشان به جايی نمیرسيد و چيزی نمیفهميدند باز هم شما بايد از آنها پيروی بكنيد ؟ ! .
امام صادق و مرد سنتگرا
داستان معروفی است كه حضرت صادق تشريف بردند به منزل يكی از دوستانشان يا يكی از شيعيانشان كه خانه بسيار كوچك و محقری داشت . گويااو آدمی بوده كه حضرت میدانستهاند وضعش اقتضا میكند كه خانه بهتری داشته باشد . حضرت فرمودند : تو چرا در اين خانه زندگی میكنی ؟ « من سعادشالمرء سعة داره » ( محاسن برقی ، ص 60 و فروع كافی 525 / 6 با تعابير مختلف [ از سعادتهای مرد وسعت خانه اوست ] . ) . گفت يا ابن رسول الله ! اين خانه پدری و آباء و اجدادی من است و دلم نمیخواهد از اينجا بروم . چون پدر و جدم اينجا بودهاند ، نمیخواهم از اينجا بروم . حضرت فرمودند : گيرم پدرت شعور نداشت ، آيا تو هم بايد اسير بیشعوری پدرت باشی ؟ ! برو برای خودت يك خانه خوب تهيه كن .
اينها واقعا نكات عجيبی است . انسان از جنبه تربيتی توجه نمیكند كهقرآن اينها را كه میگويد برای چه میگويد؟ میخواهد امت را اينگونه بسازد.
پيروی نكردن از اكثريت
باز حضرت [ امام موسی كاظم عليه السلام ] موضوع ديگری ذكر میكنند ، میفرمايند : « ثم ذم الله الكثرش ، فقال : " وان تطع اكثر من فی الارضیفرمايند : « ثم ذم الله الكثرش ، فقال : " « وان تطع اكثر من فی الارض» ضلوك عن سبيل الله » " (سوره انعام ، آيه . 117 ) . خلاصه آزادی از حكومت عدد ، و اينكه اكثر و اكثريت نبايد ملاك باشد ، و نبايد انسان اينجور باشد كه ببيند اكثر مردم كدام راه را میروند [ همان راه را برود ، و بگويد ] آن راهی كه اكثر مردم میروند همان درست است .
اين مثل همان تقليد است . همانطور كه انسان طبعا به سوی تقليد از ديگران كشيده میشود ، طبعا به سوی اكثريت نيز كشيده میشود ، و قرآن مخصوصا همان چيزی را كه انسان طبعا به سوی آن كشيده میشود انتقاد میكند ، میفرمايد :" اگر اكثر مردم زمين را پيروی كنی تو را از راه حق منحرف میكنند " . دليلش اينست كه اكثر مردم پيرو گمان و تخميناند نه پيرو عقل و علم ويقين ، و به تارهای عنكبوتی گمان خودشان چسبيدهاند .
اين است كه در كلمات اميرالمؤمنين هست : « لا تستو حشوا فی طريق الهدی لقلة اهله » (نهجالبلاغه ، خطبه . 201 ) هرگز در راه هدايت ، به دليل اينكه در آن راه و جاده افراد كمی هستند وحشتتان نگيرد . يكوقت دو تا راه در پيش رو داريد . يكی را میبينيد كه انبوه جمعيت در آن موج میزند . راه ديگر را نگاه میكنيد میبينيد عده كمی در آن هستند . گاهی انسان وحشتش میگيرد . فرض كنيد به سوی مقصدی داريم میرويم . به يك دو راهی میرسيم . اكثريت مردمو انبوه جمعيت را میبينيم كه راهی را انتخاب كردهاند . اقليتی هم راه ديگر را در پيش گرفته و میروند . آدم وحشتش میگيرد ، میگويد ما هم از همان راه اكثريت میرويم ، هر چه به سر آنها آمد به سر ما هم میآيد .میفرمايد : نه ، راهشناس باشيد ، اكثريت يعنی چه ؟ ! .
تأثير ناپذيری از قضاوت ديگران
مسأله ديگر كه باز مربوط به تربيت عقلانی است اين است كه قضاوتهای مردم درباره انسان نبايد برای او ملاك باشد . اينها يك بيماريهای عمومیاست كه اغلب افراد كم و بيش گرفتارش هستند . مثلا انسان يك لباسی را برای خودش انتخاب كرده و تشخيصش اينست كه رنگ خوبی را انتخاب كرده . بعد يكی میآيد میگويد : اين رنگ مزخرف چيست كه انتخاب كردهای ؟ ! آن يكی و آن ديگری نيز همين را میگويند . كم كم خود آدم اعتقاد پيدا میكند كه بد چيزی است . تازه آنها هم كه میگويند ، گاهی برای اينست كه عقيده انسان را تغيير بدهند نه آنكه از روی عقيده خودشان میگويند . اينكه انسان در مسائلی كه مربوط به خودش است تحت تأثير قضاوت ديگران قرار بگيرد [ صحيح نيست ] و به ما گفتهاند : هرگز تحت تأثير قضاوت و تشخيص ديگران نسبت به خودتان قرار نگيريد .
آخوند مكتبی و شاگردان
داستانی كه مثنوی نقل كرده معروف است كه يك آخوند مكتبی بود كه بچههای زيادی را درس میداد . ( در قديم بچهها را خيلی اذيت میكردند ) . بچهها دلخوشی شان اين بود كه روزی از چنگ اين آخوند خلاص و آزاد بشوند . بچههای زرنگ با خود گفتند كه ما چكار كنيم كه آخوند ما را رها كند . نقشهای كشيدند . فردا يكی از بچهها كه اول آمد - و آخوند نشسته بود گفت : جناب آخوند خدا بد ندهد ، مثل اينكه مريض هستيد ، كسالتی داريد . گفت نه كسل نيستم برو بنشين . رفت نشست . نفر بعد آمد و گفت : جناب آخوند رنگ رويتان امروز پريده . آخوند كمی آرامتر گفت : برو بنشين سرجايت . سومی آمد و همين را گفت ، و آخوند صدايش كمی شلتر شد . ترديدش برداشت كه شايد من مريض هستم . هر بچهای كه آمد همين را گفت . سرانجام آخوند گفت : بلی كسلم ، خيلی ناراحتم ، و از او اقرار گرفتند كه ناخوش است . گفتند اجازه بدهيد برايتان شوربائی بپزيم ، و كم كم آخوند مريض شد و رفت دراز كشيد ، شروع كرد به ناله كردن و به بچهها گفت برويد منزل كه من ناخوش هستم . بچهها هم همين را میخواستند .غرض اينكه اين بچهها در اثر تلقين ، اين بدبخت را انداختند و مريضكردند .
حضرت فرمود : [ ای هشام ! ] اصلا به قضاوت مردم ترتيب اثر نده . و عجيب دعوتهايی است راجع به استقلال عقل و فكر . فرمود : « لو كان فی يدك جوزش و قال الناس فی يدك لؤلؤش ما كان ينفعك وانت تعلم انها جوزش ، و لو كان فی يدك لؤلؤش و قال الناس انها جوزه ما ضرك و انت تعلم انها جوزش » . اگر تو گردوئی داشته باشی و هر كس به تو میرسد بگويد چه لؤلؤهای عالیيی داری ، قيمتش چند است ؟ همه مردم بگويند لؤلؤ ، وقتی تو خودت میدانی كه گردو است نبايد در تو اثر داشته باشد ،
هر چه میخواهند بگويند . عكس قضيه : اگر تو لؤلؤی در دست داشته باشی و هر كس به تو میرسد بگويد اين گردوها را از كجا آوردهای ، تو نبايد ترتيب اثر بدهی . پس نبايد به قضاوت مردم تكيه داشته باشی . تو اول تشخيص بده كه چه داری ، واقعا ملكات خودت چه هست ، ايمانت چه هست ، يقينت چه هست ، اگر ديدی كه چيزی نيستی ، گيرم كه مردم اعتقاد خيلی زيادی هم به تو دارند ، امر به خودت مشتبه نشود ، به فكر اصلاح خودت باش . عكس قضيه : اگر احساس میكنی كه راهی كه میروی راه خوبی است ،گيرم مردم تو را تخطئه میكنند نبايد به حرف آنها ترتيب اثر بدهی .
روح علمی
مطلبی هم راجع به علم عرض بكنم و بحث را خاتمه بدهم . اين هم مطلبی است كه از آيات و روايات خود ما استفاده میشود ، و اينها را ما بايد در فصول تعليم و تربيت اسلامی ذكر كنيم . در يكی از نوشتههای خودم – فكر میكنم در كتاب " امدادهای غيبی " - است اين تعبير كه فرق است ميان عالم بودن و روح علمی داشتن . ای بسا افرادی كه روح علمی دارند ولی عالم نيستند و ای بسا كسانی كه عالمند و روح علمی ندارند . عالم واقعی آن كسی است كه روح علمی توأم باشد با علمش . مقصود از روح علمی چيست ؟ مقصوداينست : علم اساسا از غريزه حقيقت جوئی سرچشمه میگيرد . خداوند انسان را حقيقت طلب آفريده است ، يعنی انسان میخواهد حقايق را آنچنان كه هستند بفهمد ، میخواهد اشياء را همانطور كه هستند بشناسد و درك كند ، و اين فرع بر اين است كه انسان خودش را نسبت به حقايق بیطرف و بیغرض نگاه دارد .
اگر انسان خودش را بیغرض نگاه دارد و بخواهد حقيقت را آنچنان كه هست كشف كند ، نه اينكه بخواهد حقيقت آن طوری باشد كه اودلش میخواهد ، [ در اين صورت او دارای روح علمی است ] . يكوقت انسان مدعايی را پيش خودش فرض كرده ، بعد میخواهد حقيقت آنجوری باشد كه او دلش میخواهد . اين خودش منشأ گمراهی است . در آيات سوره نجم اين مطلب هست كه يكی از منشأهای گمراهی افراد اينست كه هوای نفس را [ در تشخيص خود ] دخالت میدهند و در نتيجه با ذهن غرض آلود وارد مطالعه مسائل میشوند . گفت :
چون غرض آمد هنر پوشيده شد صد هزار از دل به سوی ديده شد
" غرض مرد را احول كند " .
انسان اگر بیغرضی خودش را نسبت به حقيقت حفظ كند - كه بسيار كار مشكلی است - خداوند او را هدايت میكند . خدا تضمين كرده است كه افراد بیغرض حقيقت جو را رهبری كند : « والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا وان الله لمع المحسنين » (سوره عنكبوت ، آيه . 69 [ و كسانی را كه در راه ما تلاش كنند به راههای خودمان هدايت میكنيم ، و خدا با نيكوكاران است ] . ) . اصلا روح علمی همين است . روح علمی يعنی روح حقيقت جوئی ، روح بیغرضی ، و طبعا روح بیتعصبی ، روح خالی از جمود ، و روح خالی از غرور .
وقتی انسان روايات زيادی را كه در موضوع علم وارد شده است مطالعه میكند ، میبيند چقدر تكيه شده است روی اين مطلب كه يك عالم نبايد تعصب داشته باشد ، نبايد جمود داشته باشد ، نبايد تجزم داشته باشد كه هر چه من تشخيص دادم ليس الا ، و فقط همين است . يك عالم نبايد غرور داشته باشد و خيال كند آنچه كه او دارد تمام علم همان است ، بلكه بايد به اصل « وما اوتيتم من العلم الا قليلا » (سوره اسراء ، آيه . 85 ) مخصوصا توجه داشته باشد كه آنچه ما از حقيقت میدانيم بسيار كم است . نتيجه اين است كه آنكه روح علمی دارد از دليل به مدعا میرود .
طلبهها میگويند : نحن ابناء الدليل ( البته اين ادعا است . حالا كی چنين باشد و كی نباشد با خداست ) نميل حيث يميل ما فرزند دليل هستيم ، هر جا دليل برود دنبال آن میرويم . دليل ، او را به سوی مدعا میكشاند . ولی نقطه مقابل اينست كه انسان از مدعا میرود به دليل ، يعنی اول مدعا را انتخاب میكند بعد میرود برای آن دليل پيدا كند . طبعا آن دليلهای پيدا كردنی ، دليلهای ساختگی و تراشيدنی است ، و دليل تراشيدنی ديگر دليل واقعی نيست و منشأ گمراهی انسان میشود . عالمهای بزرگ كه روح علمی دارند غرورشان خيلی كمتر است - و يا ندارند - نسبت به افراد كم بضاعتی كه روح علمی ندارند و چهار كلمهای میدانند و خيال میكنند كه تمام علم همين است .
در حديثی هست كه : « العلم علی ثلاثة اشبار » يعنی علم سه وجب است ، يا سه قطعه است ، يا سه مرحله است : « اذا وصل الی الشبر » « الاول تكبر » در مرحله اول ، تكبر به انسان دست میدهد ، خيال میكند كه ديگر تمام حقايق عالم را میداند « واذا وصل الی الشبر الثانی تواضع » در مرحله دوم میفهمد كه نه ، اينطور هم نيست ، میآيد پايين و كوچك میشود ، « واذا وصل الی الشبر الثالث علم انه لا يعلم شيئا » . و در مرحله سوم میفهمد كه نسبت به آنچه بايد بداند هيچ نمیداند .
بنا بر اين در تعليم و تربيت بايد به متعلم روح علمی داد يعنی نبايد توجه فقط به اين باشد كه او دانا بشود ، بلكه همچنين بايد كاری كرد كه روح حقيقتجوئی و عاری از بيماريهايی كه انسان را از حالت حقيقتجوئی منحرف میكند يعنی تعصبها ،جمودها ، غرورها و تكبرها در او پديد آيد . اينها را بايد دور كرد تا متعلم با روح علمی بار بيايد .
منبع : از کتاب " تعليم و تربيت در اسلام " اثر شهید مطهری |