تكامل اجتماعی انسان
اثر متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری
بخش اول :
جلسه دوم :
( قسمت اول )
آينده بشر از ديدگاههای مختلف
بدبينی و يأس نسبت به سرشت بشر و آينده بشريت
علم زدگی
نظريه ماركسيسم
********
آينده بشر از ديدگاههای مختلف
بسم الله الرحمن الرحيم بحث ما درباره مفهوم تكامل تاريخی يا تكامل اجتماعی انسان مربوط به گذشته انسان بود كه آيا آنچه بر انسان و جامعه انسان گذشته است تكامل و لااقل پيشرفت بوده است يا نه ، و يا شق سومی در كار است و آن اينكه در قسمتی از شئون زندگی اجتماعی انسان پيشرفتهای بسيار قابل توجهی صورت گرفته است ولی در قسمتهائی و در جنبههائی و در ابعادی از زندگی انسان يا بايد بگوئيم پيشرفت و تكاملی صورت نگرفته است و يا لااقل بايد بگوئيم اگر احيانا پيشرفتی بوده است ، با آهنگی بسيار بسيار كند بوده كه با آهنگ پيشرفت در ابعاد فنی و در ابعاد تشكيلاتی و ساختمانی جامعه انسانی هيچگونه هماهنگی نداشته است . آن ابعادی كه در آن ابعاد ، بشر نتوانسته است آن اندازه جلو برود ، ابعاد انسانی زندگی اجتماعی است و اگر زندگی اجتماعی انسانها را به يك اندام [ دارای روح ] تشبيه كنيم ، ابعاد فنی و تشكيلاتی زندگی كه پيشرفت قابل توجهی كرده است به منزله اندام جامعه است و ابعاد انسانی زندگی اجتماعی به منزله روح انسانيت است آنوقت نتيجه چنين گرفته میشود كه انسانيت بطور كلی از نظر اندام زياد رشد كرده و زياد پيش رفته است ، ولی از نظر روح و معنا چيزی پيش نرفته است اينجا است كه برداشتها و نظرها راجع به آينده انسان مختلف شده است
بدبينی و يأس نسبت به سرنوشت بشر و آينده بشريت
بعضی راجع به آينده به ترديد مینگرند كه اساسا آيا بشر آيندهای دارد يا آيندهای ندارد ؟ يعنی در اينكه فنا و نيستی جامعه بشريت را به دست خود بشر تهديد میكند سخت در ترديدند . در جامعههای غربی و در ميان روشنفكران و دانشمندان غربی اين ترديد زياد به چشم میخورد (دوستانی كه سخنان مرا میشنوند ( میخوانند ) آنجا كه من نظريات ديگران را نقل میكنم با نظريات خود من اشتباه نكنند ، من الان دارم نظريات ديگران را نقل میكنم ) . گروههايی ديگر از اين هم بالاتر . يعنی به ترديد نمی نگرند ، بلكه نسبت به آينده بشريت مأيوسند و نسبت به سرشت انسان [ و به قول آنها ] سرشت غير قابل اصلاح انسان به نهايت درجه بدبين هستند . اينها معتقدند كه سرشت انسان همان سرشت حيوانيت ، شهوت پرستی ، خودخواهی ، خودگرايی ، فريب ، دغل ، دروغ ، ظلم و ستم و از اين قبيل چيزهاست و از اولی كه دنيای انسان و زندگی اجتماعی انسان برقرار شده است اين صحنه زندگی اجتماعی ، صحنه شر و فساد انسان بوده است ، چه در دوره توحش انسان و چه در دوره تمدن انسان . اينها معتقدند كه تمدن و فرهنگ ، ماهيت و طبيعت انسان را تغيير نداده و هيچ چيزی نتوانسته است سرشت پليد اين موجود به نام انسان را عوض كند ، منتها فرق انسان وحشی بدوی ابتدائی با انسان متمدن با فرهنگ امروزی در هدفها و مقصدها نيست بلكه فقط و فقط در نحوه كار است ، در روش است ، در صورت و شكل است انسان بدوی به حكم بدوی بودن و مجهز نبودن به فرهنگ و تمدن ، جنايتهای خودش را صريحتر و بیپرده انجام میداد ولی بشر متمدن با فرهنگ امروز همان جنايتها را در زير لفافهها و سترها و روپوشهای طلائی ، زير عنوان شيكترين كلمات و مدرنترين الفاظ و اصطلاحات انجام میدهد در حالی كه مطلب همانست ، در ماهيت آنچه انسان وحشی میكرده و آنچه انسان متمدن میكند ، تفاوتی نيست ، در صورت و شكل آنها تفاوت است . نتيجه چيست ؟ میگويند نتيجه يأس و نااميدی است . چاره چيست ؟ راهش چيست ؟ میگويند انتحار دسته جمعی ، خودكشی . خوشبختانه در ميان ما اين فكرها كم است ، اگر نبود كه من اصلا اسمش را هم نمیبردم ولی چون به مقدار كم هست و میدانم بالخصوص در ميان طبقه دانشجو اين فكرها كم و بيش ممكن است وجود داشته باشد و در لابلای كتابهائی كه مطالعه كردهام آمده است لذا به آن اشاره میكنم
عجيب اين است كه میگويند : انسانی كه به بلوغ فرهنگی رسيده است بايد خودكشی كند ، چرا ؟ زيرا بعد از اينكه فهميد طبيعت انسانی لاعلاج است حق دارد خودش را بكشد و حق دارد ديگران را هم به خودكشی تشويق كند ، منطق " صادق هدايت " .
اين فكر در دنيای اروپا به شكلهای مختلف رايج است ، و آمار نشان میدهد كه عليرغم اينهمه رفاهی كه در دنيای متمدن وجود دارد ، آمار خودكشيها روز بروز بالا میرود و آمارهای اينها را در همين روزنامهها و مجلات خودمان احيانا میبينيم كه هر سال از سال قبل بيشتر بالا رفته است . خود اين هيپی گری ، يك پديده اجتماعی است . اين خودش يكنوع عكس العمل و بيزاری جويی از تمدن است و به اين معنی است كه تمدن نتوانسته كاری برای انسان انجام بدهد يعنی نتوانسته است انسان را تغيير بدهد ، انسان را عوض كند . اين هيپی گری دنيای غرب را با هيپی گريهای بين خودمان كه همه چيزمان تقليدی است حتی سر زانوها را وصله كردن ، مقايسه نكنيد . در اين ، فكری نيست . ولی آنها كه در آنجا اين فكر را به وجود آوردهاند در واقع فلسفهای دارند ، فلسفه بيزاری و اظهار تنفر از تمدن كه اين تمدن نتوانسته است درباره انسان كاری بكند ، و اين گره ، باز شدنی و اين مشكل ، حل شدنی نيست . لابد گزارشهايی را كه درباره پناه بردن به مواد مخدر و احيانا از يونسكو و از جاهای ديگر است و در بعضی از مقالات بسيار مفيد برخی از دانشمندان خودمان ، اساتيد محترم دانشگاه آمده است خواندهايد . پناه بردن به مواد مخدر در آن كشورها ، از همين فكر يأس و نااميدی و بدبينی به آينده بشريت است
آنوقتی كه بشر برسد به اين مرحله كه ببيند چاره پذير نيست ، هيچكدام از اصلاح و انقلاب ، نتوانسته است انسان را عوض بكند و وقتی كه خوب فكر میكند ، میبيند هر چه كه رژيمها و سيستمهای حكومتی ، رژيمهای اقتصادی و غير اقتصادی عوض شده است ، فقط شكل عوض شده ، معنا و روح و باطن تغيير نكرده ، میگويد پس ديگر اساسا رهايش كنيم . اين يك فرضيه و يك نظريه است
علم زدگی
البته يك فرضيه و نظريه ديگری قبل از اين نظريه وجود داشت كه میشود گفت ديگر امروز در كشورهای پيشرفته طرفداری ندارد ، ولی در كشورهای دنبالهرو كه تازه به آن رسيدهاند ، طرفدارانی دارد و آن ، فكری است كه از بيكن و امثال بيكن شروع شد كه گفتند چاره همه دردهای بشر علم است
يك مدرسه بسازيد ، يك زندان را خراب كنيد . بشر همينقدر كه به علم و آگاهی رسيد همه دردهايش چاره شده است . دردهای بشر چيست ؟ جهل است ، ضعف و عجز در برابر طبيعت است ، بيماری ، فقر ، دلهره و اضطراب است ، ظلم انسان به انسان است ، آزمندی و حرص خود است . اينها دردهای انسان است و علم چاره همه دردهای انسان است . شك نيست كه در اين فرضيه قسمتی از حقيقت بود . علم ، درد جهل را چاره میكند ، درد عجز و ضعف و زبونی در مقابل طبيعت را چاره میكند ، درد فقر را تا آنجا كه مربوط به طبيعت است چاره میكند . در اين قسمتها حق و حقيقت بود اما همه دردهای انسان كه در اين قسمتها و در رابطه انسان با طبيعت مشخص نمیشود . اينها بيشتر مربوط به رابطه انسان با طبيعت است . دردهای ناشی از رابطه انسان با انسان مثل ظلم و ستم و آزمندی ، و دردی كه ناشی از طبيعت ذاتی خود انسان است ، يعنی احساس تنهائی ، دلهره و اضطراب را كه علم نتوانست چاره بكند .
بنابراين اين فرضيه كه علم درمان كننده همه دردهای انسان است ، در آن كشورها منسوخ است ، در كشورهائی كه پيرو میباشند ، هنوز هستند افرادی كه واقعا خيال میكنند كه همه دردها را علم میتواند چاره كند . اشتباه نشود غرض نفی كردن علم نيست . همانطور كه گفتم قسمتی و بلكه نيمی از دردهای انسان جز با علم با چيز ديگری چاره نمیشود ولی انسان دردهای ديگری هم دارد كه همان دردهای انسانی او است يعنی دردهائی كه مربوط به ابعاد انسانی انسان است ، مربوط به مرحله تكامل معنوی انسان است نه تكامل ابزاری يا تكامل اداری . اينجا است كه علم قاصر است و دانشمندان به اينجا كه میرسند میگويند علم بیطرف است ، علم بیتفاوت است ، علم برای انسان ارزش وسيلهای دارد ، علم برای انسان هدف نمیسازد ، علم هدفهای انسان را بالا نمیبرد ، علم به انسان جهت نمیدهد ، بلكه انسان در جهتی كه در زندگی انتخاب كرده است از نيروی علم استفاده میكند
امروز ما میبينيم بيشتر دردهائی كه انسان از ناحيه انسان دارد ، از ناحيه انسانهای عالم دارد نه از ناحيه انسانهای جاهل . آيا در رابطه استعمارگر و استعمار زده در دنيای امروز در چند قرن اخير جاهلها بودهاند كه جاهلها را استعمار و استثمار كردهاند ؟ يا جاهلها بودهاند كه عالمها را استثمار كردهاند ؟ و يا عالمها بودهاند كه مردم ديگر ، جاهل و غير جاهل را استعمار و استثمار كردهاند . پس اين فرضيه كه علم و فرهنگ تنها به عنوان علم و فرهنگ يعنی آنچه كه انسان را به جهان آگاه میكند ( مقصودم از فرهنگ تا اين حد است ) و جهان را به انسان میشناساند و به عبارت ديگر " شناخت " چاره كننده همه دردهای انسان است ، درست نيست . شناخت امری است ضروری و لازم و چيز ديگری جای آن را نمیگيرد ، ولی اشتباه نشود تنها شناخت كافی نيست كه همه دردهای بشر را درمان كند
نظريه ماركسيسم
اينجا نظريه سومی به وجود آمد كه میگويد نبايد به طبيعت انسان بدبين بود و نبايد از آينده مأيوس بود . میگوئيم پس چرا گذشته اينطور شده است ؟ میگويند شما نتوانستهايد ريشه دردهای بشر را پيدا كنيد ، ريشه دردهای بشر صرف جهل و نادانی و عجز و امثال اينها نيست ، بلكه ايدئولوژی حاكم و فرمانروا بر انسان است . برای انسان يك مسئله ديگر هم مطرح است كه آن غير از علم و فرهنگ و صنعت و . . . است و آن ، مسئله مكتب و ايدئولوژی است كه بر جامعهای حاكم باشد . برای اينكه انسان بتواند با همه نقاط ضعف خودش حتی با نقاط ضعفی كه مربوط به ابعاد انسانی اوست ، مبارزه كند فقط بايد ايدئولوژيش را تغيير بدهد
به عقيده آنها از زمانی كه بشر اشتراك اوليه را پشت سر گذاشته است ، از روزی كه مالكيت فردی به وجود آمده است ، از روزی كه ايدئولوژيها بر اساس مالكيت فردی و زندگی طبقاتی تشكيل شده است ، از روزی كه سيستمهای اجتماعی بر اساس طبقات پايه ريزی شده است ، ايدئولوژی حاكم و فرمانروای انسان ، بهرهكشی ا نسان از انسان را به صورت قانون اجازه داده و آن را مجاز و مشروع شمرده است .
تا اين ، بر زندگی بشر حاكم است ، اين نقصها ، اين كاستيها ، اين ناتماميها ، اين خونريزيها ، اين جنگها ، اين جدالها ، اين آدمكشيها ، اين قساوتها كه میبينيد وجود دارد ولی اگر ايدئولوژی حاكم بر انسان عوض شد همه اينها از بين میرود ، يعنی همه يك وحدت جمعی پيدا میكنند و برابر و برادر میشوند ، ديگر از آز و ظلم خبری نيست ، از ترس ، دلهره و اضطراب خبری نيست . آنوقت جامعه انسانی به موازاتی كه در ابعاد فنی و مادی خودش تكامل پيدا كرده است ، در ابعاد انسانی هم تكامل پيدا میكند ، به موازاتی كه جامعه انسانی در اندامش رشد كرده است ، در روح و معنی و باطنش هم رشد میكند . اين همان نظريه ماركسيستی است
ماركسيسم بر اساس اين نظريه است يعنی ريشه همه دردها را ايدئولوژی طبقاتی و مالكيت فردی میداند ، و بنابراين جامعه تكامل يافته و رسيده به حد نهائی تكامل ، جامعه بیتضاد و بیطبقه است بر اين نظريه و به اين فرضيه هم ايرادهای زيادی عملا و عينا وارد است يكی از آنها اين است كه اگر ايدئولوژی صرفا به عنوان يك " فكر " باشد ، به عنوان يك " فلسفه " باشد ، آيا يك فكر و يك فلسفه و يك آموزش قدرت دارد طبيعت انسان را تغيير بدهد ؟ چرا علم نتوانست طبيعت انسان را عوض كند ؟ چون علم صرفا آگاهی و شناخت و اطلاع است . يك ايدئولوژی مادامی كه تمام عناصرش را فقط شناخت تشكيل بدهد ، يعنی عنصری از ايمان به معنی گرايش در او وجود نداشته باشد ، چه تأثيری میتواند روی طبيعت انسان بگذارد ؟ آيا ايدئولوژی حاكم ناشی از طبيعت انسانهای حاكم است ؟
يا ايدئولوژی ، طبيعت انسانهای حاكم را به اين شكل در آورده است ؟ شما كه قائل به تقدم عين بر ذهن هستيد ، نمیتوانيد بگوئيد طبقات حاكم به اين دليل ظلم میكنند كه اين ايدئولوژی را دارند بلكه میتوانيد بگوئيد به اين دليل اين ايدئولوژی ظالمانه را دارند كه طبيعتشان ، طبيعت ظالم است يعنی حس منفعت جويی و منفعت طلبی آنها چنين اقتضا میكند يعنی در سرشت بشر ، چنين خصلتی وجود دارد كه تا حدی كه امكانات به او اجازه میدهد سودجو است ، منفعت طلب است . پس به قول شما منفعت طلبی ، اين ايدئولوژی ظالمانه را به وجود آورده است ، نه اينكه اين ايدئولوژی ، آن طبيعت را در انسان خلق كرده و آفريده است . ايدئولوژی يك ابزار در دست انسان است نه انسان يك ابزار در دست فكر و ايدئولوژی . به قول شما اين فكر ايدهآليستی است كه بگوئيم : انسان ابزاری است در دست فكر خودش و در دست ايدئولوژی ساخته خودش . وقتی كه اينطور است آيا اگر ايدئولوژی عوض بشود و شكل ديگری پيدا كند در حالی كه انسانها عوض نشدهاند ، اين راه بر انسان بسته است كه باز عدهای بنام همين ايدئولوژی انسانی و ضد طبقاتی بزرگترين استثمارها و بهره كشيهای انسان از انسان و بزرگترين اختناق انسان به وسيله انسان را به وجود بياورند ؟ ! همه حرفها اين است كه هرچه شكل و نظام تغيير كرده ، انسان با طبيعتش در همان نظام تجلی كرده و باز آن نظام را برای خودش يك ابزار قرار داده است . از كجا میشود تضمين كرد كه اينچنين نشود ؟ مگر در كشورهائی كه از چنين ايدئولوژیای پيروی میكنند انسان آزادی دارد ؟ در آنجا تساوی هست ولی نه تساوی در خوشبختی اگر نگوئيم تساوی در بدبختی . در آنجا طبقات هست ولی نه به شكل طبقات اقتصادی ، بلكه در دويست ميليون جمعيت ، ده ميليون بنام حزب كمونيست همه چيز را در اختيار گرفته اند . چرا به آن صدونود ميليون ديگر اجازه نمیدهيد كه كمونيست شوند ؟ زيرا اگر اجازه بدهند ، ديگر امتيازات از بين میرود
بزرگترين اختناقها ، بدبختيها و بيچارگيها به وجود آمده است بنام يك ايدئولوژی ضد طبقاتی . طبقه جديدی به وجود آمده است ولی نه به نام طبقه . اين به خاطر اين است كه يك فكر ، مادامی كه يك فكر است و يك فلسفه مادامی كه يك فلسفه است يعنی مربوط به دستگاه ذهن و ادراك بشر و مربوط به شناخت بشر است نمیتواند تأثيری در طبيعت بشر بكند . شناخت فقط راه انسان را روشن میكند كه منافع و مصالح خودش را بهتر تشخيص بدهد ، دورانديشتر باشد . اما هرگز شناخت به او هدفهائی بالاتر نمیدهد . وقتی كه من هدفی بالاتر در درونم و در سرشتم نباشد چگونه میتوانم آن را پيدا كنم ؟ مگر شما خودتان نمیگوئيد كه فكر هيچ گونه اصالتی برای انسان ندارد ؟ وقتی كه فكر هيچگونه اصالتی ندارد ، نمیتواند انسان را كنترل كند
( ادامه دارد )
منبع : http://www.ghadeer.org/author/motahary |