انسان در قرآن (مقدمهای بر جهان بينی اسلامی جلد چهارم) اثر متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری
(قسمت چهارم )
. 6 خود آگاهی انسانی
|
انتقاد از اگزيستانسياليسم و اومانيسم غربی
|
. 7 خود آگاهی عرفانی
|
. 8 خود آگاهی پيامبرانه
. 6 خودآگاهی انسانی
|
خودآگاهی انسانی يعنی آگاهی به خود در رابطه با همهء انسان ها خودآگاهی انسانی بر اين اصل و فلسفه استوار است كه انسان ها مجموعا يك واحد واقعی به شمار میروند و از يك " وجدان مشترك انسانی " بهرهمندند ، احساس انسان دوستی و انسان گرايی در همهء افراد انسان موجود است . به قول سعدی :
بنی آدم اعضای يك پيكرند
|
كه در آفرينش زيك گوهرند
|
چو عضوی به درد آورد روزگار
|
دگر عضوها را نماند قرار
|
تو كز محنت ديگران بی غمی
|
نشايد كه نامت نهند آدمی
|
افرادی كه مانند " اگوست كنت " در جستجوی " دين انسانيت " بوده و هستند ، اين انديشه را در مغز خود میپرورانند . اومانيسم كه كم و بيش فلسفهء رايج زمان ماست و غالبا مدعيان روشنفكری از آن دم میزنند ، همين است . اومانيسم انسان را در ماورای طبقات ، مليتها ، فرهنگها ، مذهبها ، رنگها ، نژادها ، خونها به صورت يك واحد میبيند و هر گونه تبعيض و تفاوتی را نفی میكند . اعلاميههايی كه به نام " حقوق بشر " در جهان منتشر شده است بر اين فلسفه تكيه دارد و مبلغ اين نوع خودآگاهی در جهان است . اگر اين نوع خودآگاهی در فردی پيدا شود ، دردش درد انسان ، آرزوهايش آرزوهای انسان میشود و جهت گيری و تلاشش در جهت انسان صورت میگيرد و دوستيها و دشمنيهايش همه رنگ انسانی میيابد ، دوست دوستان انسان يعنی علم ، فرهنگ ، بهداشت ، رفاه ، آزادی ، عدالت و محبت ، و دشمن دشمنهای او يعنی جهل ، فقر ، ظلم ، بيماری ، اختناق و تبعيض میگردد اين نوع از خودآگاهی اگر پيدا شود ، بر خلاف خود آگاهی ملی و خودآگاهی طبقاتی ، جنبه اخلاقی خواهد داشت .
ولی اين خودآگاهی با اينكه بيش از همه صورت منطقی دارد و سر و صدای فراوان راه انداخته ، كمتر از همه واقعيت يافته است . چرا ؟ راز مطلب در نحوهء وجود و واقعيت انسان نهفته است . انسان در نحوهء وجود و واقعيتش با همهء موجودات ديگر اعم از جماد و نبات و حيوان متفاوت است از اين نظر كه هر موجودی كه پا به جهان میگذارد و آفريده میشود همان است كه آفريده شده است ، يعنی ماهيت و واقعيت و چگونگيهايش همان است كه به دست عوامل خلقت ساخته میشود ، اما انسان پس از آفرينش ، تازه مرحلهء اينكه چه باشد و چگونه باشد آغاز میشود . انسان آن چيزی نيست كه آفريده شده است ، بلكه آن چيزی است كه خودش بخواهد باشد ، آن چيزی است كه مجموع عوامل تربيتی و از آن جمله اراده و انتخاب خودش او را بسازد . به عبارت ديگر ، هر چيزی از نظر ماهيت كه چيست و از نظر كيفيت كه چگونه باشد ، " بالفعل " آفريده شده ، اما انسان از اين نظر " بالقوه " آفريده شده است ، يعنی بذر انسانيت در او به صورت امور بالقوه موجود است كه اگر به آفتی برخورد نكند آن بذرها تدريجا از زمينهء وجود انسان سر بر میآورد و همينها فطريات انساناند و بعدها " وجدان " فطری و انسانی او را میسازند . انسان ، بر خلاف جماد و نبات و حيوان ، شخصی دارد و شخصيتی . شخص انسان يعنی مجموعهء جهازات بدنی او بالفعل به دنيا میآيد.
انسان در آغاز تولد از نظر جهازات بدنی مانند حيوانات ديگر بالفعل است ، ولی از نظر جهازات روحی ، از نظر آنچه بعدا شخصيت انسانی او را میسازد ، موجودی بالقوه است ، ارزشهای انسانی او در زمينهء وجودش بالقوه موجود است و آمادهء روييدن و رشد يافتن ( تحقيق در مسأله فطرت ، به مفهوم اسلامی آن ، در رسالهای جداگانه ان شاء الله منتشر خواهد شد . در اينجا همين قدر میخواهيم مطلب روشن شود كه نظريهء فطرت ، در مفهوم اسلامی آن ، بر خلاف مفهوم دكارتی و كانتی و غيره به معنی اين نيست كه انسان از بدو تولد پارهای از ادراكات يا گرايشها و خواستها را بالفعل دارد و به تعبير فلاسفه با عقل و ارادهء بالفعل متولد میشود ، همچنانكه دربارهء انسان نظريهء منكران فطرت از قبيل ماركسيستها و اگزيستانسياليستها را نمیپذيريم كه انسان در آغاز تولد پذيرا و منفعل محض است و هر نقشی به او داده شود بی تفاوت است نظير يك صفحهء سفيد كه نسبتش با هر نقشی كه روی آن ثبت شود متساوی است ، بلكه انسان در آغاز تولد بالقوه و به نحو امكان استعدادی خواهان و متحرك به سوی يك سلسله دريافتها و گرايشهاست و يك نيروی درونی او را به آن سو سوق میدهد با كمك شرايط بيرونی - و اگر به آنچه بالقوه دارد برسد ، به فعليتی كه شايستهء اوست و انسانيت ناميده میشود رسيده است و اگر فعليتی غير آن فعليت در اثر قسر و جبر عوامل بيرونی بر او تحميل شود ، يك موجود " مسخ شده " خواهد بود . اين است كه مسخ انسان كه حتی ماركسيستها و اگزيستانسياليستها از آن سخن میگويند تنها با اين مكتب قابل توجيه است از نظر اين مكتب ، نسبت انسان در آغاز پيدايش با ارزشها و كمالات انسانی ، از قبيل نسبت نهال گلابی با درخت گلابی است كه يك رابطهء درونی به كمك عوامل بيرونی ، اولی را به صورت دومی در میآورد نه از قبيل تخته چوب و صندلی كه تنها عوامل بيرونی آن را به اين صورت در میآورند اركان شخصيتش در مرحلهء بعد از رحم بايد رشد داده شود و پايه گذاری گردد . از اين رو میگوييم هر كس خود بنا و معمار و مهندس شخصيت خود است ، قلم تصوير كننده و نقاش خلقت شخصيت انسان ( بر خلاف شخص او ) به دست خودش داده شده است ) انسان از نظر روحی و معنوی يك مرحله از مرحلهء بدنی عقبتر است ، جهازات بدنی اش در رحم وسيلهء عوامل دست اندركار آفرينش ساخته و پرداخته میشود ، ولی جهازات روحی و معنوی و هر موجودی غير از انسان ، ميان خودش و ماهيتش تصور جدايی غير ممكن است ، مثلا ميان سنگ و سنگی ، ميان درخت و درختی ، ميان سگ و سگی ، ميان گربه و گربهای . انسان تنها موجودی است كه ميان خودش و ماهيتش جدايی و فاصله است ، يعنی ميان انسان و انسانيت . ای بسا انسانها كه به انسانيت نرسيده و در مرحلهء حيوانيت باقی ماندهاند مانند برخی از انسانهای بدوی و وحشی ، و بسا انسانها كه مسخ شده و به ضد انسان تبديل شدهاند مانند اكثر متمدن نماها چگونه ممكن است ميان شیء و ماهيت خودش جدايی بيفتد ؟ بديهی است كه ماهيت لازمهء وجود است و اگر وجودی بالفعل باشد ماهيتش به تبع بالفعل است . وجود بالقوه است كه ماهيت شايستهء خود را فاقد است . آنچه اگزيستانسياليسم به نام اصالت وجود مینامد و مدعی است كه انسان يك وجود بی ماهيت است و خود با انتخاب راه خود ، به خود ماهيت میبخشد ، توجيه صحيح فلسفیاش همين است . فلاسفهء اسلامی ، بالخصوص صدر المتألهين ، تكيه فراوان بر همين مطلب دارد و از همين رو میگويد : انسان نوع نيست ، انواع است ، بلكه هر فرد احيانا هر روز نوعی است غير روز ديگر از اينجا روشن میشود كه انسان زيست شناسی ، انسان بيولوژيكی ، ملاك انسانيت نيست ، انسان زيست شناسی تنها زمينهء انسان واقعی است و به تفسير فلاسفه : حامل استعداد انسانيت است نه خود انسانيت .
و هم روشن میشود كه بدون اصالت روح ، دم از انسانيت زدن معنی و مفهوم ندارد . اكنون كه اين مقدمه را دانستيم ، میتوانيم مفهوم " خودآگاهی انسانی " را دقيق تر درك كنيم . گفتيم خودآگاهی انسانی بر اين اصل استوار است كه انسانها مجموعا يك " واحد " واقعی به شمار میروند و از يك وجدان مشترك انسانی ، ما ورای وجدان طبقاتی ، مذهبی ، ملی ، نژادی بهرهمندند . اكنون میگوييم اين مطلب نيازمند به توضيح است كه چه انسانهايی مجموعا يك " خود " دارند و روح واحد بر آنها حكمفرماست ؟ خودآگاهی انسانی در ميان چه انسان هايی رشد میيابد و نمو میكند و در آنها همدردی و هم پيكری ايجاد میكند ؟ آيا تنها ميان انسانهای به انسانيت رسيده كه ارزشهای انسانی و در حقيقت ماهيت واقعی انسانی در آنها به فعليت رسيده و تحقق يافته است ، يا انسانهايی كه در حد بالقوه بودن باقی ماندهاند ، يا انسانهای مسخ شده و تغيير ماهيت داده و تبديل به بدترين جانوران شده ؟ كداميك ؟ آيا همهء اينها با هم ؟ بديهی است كه آنجا كه سخن از دردمندی متقابل است ، سخن در اين است كه همه اعضای يك پيكرند و از درد يكديگر بی قرارند ، همهء اينها نمیتوانند اينچنين باشند . انسان بدوی وحشی كه در حد طفوليت باقی مانده و فطرت انسانیاش هنوز خواب است و تحريك نشده است ، كی چنين احساس دردمندی دارد ؟ كی چنين روح مشتركی بر او حاكم است ؟
تكليف انسان مسخ شده كه كاملا روشن است . پس تنها انسان های به انسانيت رسيده ، انسانهای ماهيت انسانی يافته ، انسان های بارور شده از نظر فطريات انسانی هستند كه واقعا اعضای يك پيكرند ، روح واحد بر آنها حكمفرماست ، و چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار چنين انسانهايی كه همهء ارزشهای فطری در آنها روييده است همان انسانهای " مؤمن " اند . زيرا ايمان در رأس فطريات و ارزشهای اصيل انسانی واقع است . پس آنچه واقعا انسان ها را به صورت " ما " در میآورد ، روح واحد در آنها میدمد ، آنچه اينچنين معجزهء اخلاقی و انسانی از او سر میزند ، " هم ايمانی " است نه هم گوهری و همريشهای و همزايشی كه در سخن سعدی آمده است . آنچه سعدی گفته ايدهآل است نه واقعيت ، بلكه ايده آل هم نيست . چه جهتی دارد كه موسی هم پيكر فرعون ، ابوذر همدرد معاويه ، ولومومبابی قرار چومبه باشد ؟ آنچه هم واقعيت است و هم ايده آل ، وحدت انسانهای بالفعل يعنی انسانهای به انسانيت رسيده و ارزش يافته است . اين است كه رسول اكرم در سخن خود ، كه سعدی آن را اقتباس كرده و با تعميم غلط خرابش كرده است ، به جای آنكه بگويد : بنیآدم اعضای يك پيكرند ، فرمود : مؤمنان اعضای يك انداماند ، هرگاه عضوی به درد آيد ، با تب و بی خوابی با او همدردی میكنند (تداعی له ساير أعضائه بالحمی و السهر » )
. 1 مثل المؤمنين فی توادهم و تراحمهم كمثل الجسدإذا اشتكی بعض
شك نيست كه انسان به انسانيت رسيده ، نسبت به همهء انسان ها بلكه نسبت به همهء اشياء مهر میورزد ، حتی نسبت به انسان های مسخ شده و تغيير ماهيت داده ، لهذا خداوند پيامبر را " رحمة للعالمين " میخواند . اين گونه انسان ها نسبت به كسانی كه به آنها دشمنی میكنند نيز مهر ورزند . علی ( ع ) در بارهء پسر ملجم مرادی میگفت : من زندگی او را دوست دارم و او قتل مرا . ولی سخن در " محبت متقابل " و " دردمندی متقابل " است . محبت و مهرورزی متقابل تنها در ميان جامعهء اهل ايمان تحقق پذير است و بس . بديهی است كه لازمهء محبت عمومی داشتن به همهء انسان ها " صلح كلی " و مسؤوليت نداشتن ، كار به كار گمراه و ظالم نداشتن نيست ، بر عكس ، انسانگرايی واقعی شديدترين مسؤوليتها را در اين زمينهها ايجاب میكند . در زمان ما " برتراند راسل " فيلسوف و رياضی دان معروف انگليسی و " ژان پل سارتر " فيلسوف اگزيستانسياليست فرانسوی دو چهرهء معروف و مشهور انسان مسلكی هستند . اتفاقا راسل فلسفهء اخلاق خود را بر اساسی بنا نهاده است كه با انسان مسلكیاش در دو جهت متضاد است . فلسفهء اخلاق راسل بر اساس دورانديشی در منافع شخصی است ، يعنی مبنای اخلاق را تأمين سود بيشتر و بهتر در پرتو اصول اخلاقی میداند و به فلسفهء ديگری برای اخلاق قائل نيست . بنابراين انسان مسلكی جناب راسل از سودپرستی سر در میآورد . انسان گرايی ژان پل سارتر به قول يكی از نويسندگان معاصر (داريوش آشوری ، مجلهء جهان نو شمارهء شهريور 45 به نقل از كتاب نيكنيازی ، صفحات 33 - . 35 ) مظهر اضطراب دنيای غرب از خالی شدن زير پايش است .
اين نويسنده تحت عنوان دو چهرهء نيهيليزم امروز غرب میگويد : " . . . آن بورژروازی پر شوری كه " باستی " را فتح كرده و پرچم ناسيوناليسم را برافراشت ، امروز چيزی ندارد كه بدان بينديشد مگر بی انديشگی ! نسل جوان اروپايی بر نقطهء پوچ ايستاده است . امروز غرب دارد صادراتش را تحويل میگيرد : آشوب اجتماعی ، نوميدی ، سرگردانی ، حس حقارت ، نيهيليزم را . او همهء اينها را به ملتها و تمدنهای ديگر تحميل كرده بود . . . نيهيليست چنين میانديشد كه برای من نيست ، بگذار مال هيچ كس نباشد . . . و بدين جهت به جانب انهدام خود ميل میكند . اما عكس العمل ديگر را در پيدايش نوعی فلسفهء " بشر دوستانهء رومانتيك " میبينيم كه در سطوح مختلفی روشنفكران غرب را به خود مشغول داشته است . يك سر آن راسل است با ديدهء سادهء عملی و سر ديگر آن سارتر با ديد فلسفی پيچيده و سخت و بی آرام و در اين وسط روشنفكران سياست و اقتصاد مثل " تيبورمند " كه میكوشند راههای عملی برای مشكلات خود و ديگران بيابند . اما سارتر . . . با آن مشرب عارفانه و آزادیاش از هر چه رنگ تعلق پذيرد و آن تئوری پيچيدهء مسؤوليت و تعهدش ، نمودی ديگر از روح غربی است كه با نوعی حس گناه میخواهد جبران ما فات كند . سارتر مانند رواقيها به برادری و برابری بشر معتقد است و به حكومت جهانی ، به آزادی و اختيار و به پرهيزكاری و پارسايی . سارتر امروز نمايندهء آن تمايل روشنفكرانه در غرب است كه میخواهد با افكندن خود به دامن " بشريتی كلی " خود را از اضطراب خالی شدن زير پايش برهاند . . .
با جانشين كردن هومانيسم ( انسانگرايی ، انسان مسلكی ) به جای مذهب ، از خدای كلی بشريت كه جانشين خدای كهن شده است ، برای خود و تمام غرب طلب آمرزش میكند " نتيجهء بارز انسانگرايی سارتر ، همان است كه هر چندی يك بار او را میبينيم كه بر مظلوميت اسرائيل اشك تمساح میريزد و از ستم اعراب ، بالخصوص آوارگان فلسطين ، نالهها سر میدهد . جهان مظاهر عملی همهء انسانگرايان غربی را كه اعلاميههای بلند بالای جهانی حقوق بشر را امضاء كردهاند مرتب ديده و میبيند ، نيازی به شرح نيست . خودآگاهيهای اجتماعی اعم از طبقاتی ، ملی ، انسانی در عصر ما عنوان خودآگاهی روشنفكرانه يافته است . روشنفكر كسی است كه به يكی از اين خودآگاهيها رسيده باشد و درد طبقاتی يا ملی يا انسانی يافته و در تلاش رهايی طبقهاش يا ملتش يا همهء انسانها باشد و میخواهد آگاهی خود را به آنها منتقل نمايد و آنها را به حركت و تلاش برای رهايی از اسارتهای اجتماعی درآورد .
. 7 خودآگاهی عرفانی يا عارفانه
خودآگاهی عارفانه آگاهی به خود است در رابطهاش با ذات حق . اين رابطه از نظر اهل عرفان از نوع رابطهء دو موجود كه در عرض يكديگر قرار گرفتهاند ، مثل رابطهء انسان با افراد اجتماع ، نيست بلكه از نوع رابطهء فرع با اصل ، مجاز با حقيقت ، و به اصطلاح خود آنها از نوع رابطهء مقيد با مطلق است . درد عارف ، بر خلاف درد روشنفكر ، انعكاس دردهای بيرونی در خودآگاهی انسان نيست ، بلكه دردی درونی است ، يعنی دردی است كه از نيازی فطری پيدا میشود .
روشنفكر از نظر اينكه دردش درد اجتماعی است اول آگاه میشود و آگاهیاش او را دردمند میسازد ، ولی درد عارف از آن نظر كه دردی درونی است ، خود درد برای او آگاهی است ، نظير درد هر بيمار كه اعلام طبيعت است بر وجود يك نياز
حسرت و زاری كه در بيماری است
|
وقت بيماری همه بيداری است
|
هر كه او بيدارتر پر دردتر
|
هر كه او آگاهتر رخ زردتر
|
پس بدان اين اصل را ای اصلجو
|
هر كه را درد است او برده است بو
|
درد عارف با درد فيلسوف نيزيكی نيست . عارف و فيلسوف هر دو دردمند حقيقتاند ، اما درد فيلسوف درد دانستن و شناختن حقيقت است و درد عارف درد رسيدن و يكی شدن و محو شدن . درد فيلسوف او را از ساير فرزندان طبيعت ، از همهء جمادات و نباتات و حيوانات متمايز میسازد در هيچ موجودی در طبيعت درد دانستن و شناختن نيست اما درد عارف درد عشق و جاذبه است ، آن چيزی است كه نه تنها در حيوان ، كه در فرشته نيز كه جوهر ذاتش خودآگاهی و دانستن است وجود ندارد
فرشته عشق ندانست چيست قصه مخوان
|
بخواه جام و گلابی به خاك آدم ريز
|
جلوهای كرد رخش ديد ملك عشق نداشت
|
خيمه در مزرعهء آب و گل آدم زد
|
درد فيلسوف ، اعلام نياز فطرت " دانستن " است كه انسان بالفطره میخواهد بداند ، و درد عارف اعلام نياز فطرت عشق است كه میخواهد پرواز كند و تا حقيقت را به تمام وجود لمس نكرده آرام نمیگيرد . عارف خودآگاهی كامل را منحصرا در " خداآگاهی " میداند . از نظر عارف آنچه فيلسوف آن را " من " واقعی انسان میشناسد ، " من " واقعی نيست ، روح است ، جان است ، يك تعين است . من واقعی ، خداست . با شكستن اين تعين ، انسان خود واقعی خويش را میيابد . محيی الدين عربی در فصوص الحكم ، فص شعيبی ، میگويد : حكما و متكلمين در بارهء خودشناسی زياد سخن گفتهاند ، اما معرفة النفس از اين راهها حاصل نمیشود ، هر كس گمان برد آنچه حكما در بارهء خودشناسی دريافتهاند حقيقت است ، آماس كردهای را فر به پنداشته است . يكی از پرسشهايی كه از شيخ محمود شبستری در مسائل عرفانی شد كه منظومهء عرفانی كم نظير گلشن راز در پاسخ آنها به وجود آمد ، پرسش از " خود " و " من " بود كه چيست ؟ دگر كردی سؤال از من كه " من " چيست ؟ مرا از من خبر كن تا كه " من " كيست ؟
چو هست مطلق آمد در اسارت
|
به لفظ " من " كنند از وی عبارت
|
حقيقت كز تعين شد معين
|
تو او را در عبارت گفتهای " من "
|
من و تو عارض ذات وجوديم
|
مشبكهای مشكوش وجوديم
|
همه يك نوردان اشباح و ارواح
|
گه از آيينه پيدا گه ز مصباح
|
آنگاه سخنان فلاسفه را در مورد روح و " من " و خودشناسی اينچنين انتقاد میكند :
تو گويی لفظ من در هر عبارت
|
به سوی روح میباشد اشارت
|
چو كردی پيشوای خود خرد را
|
نمیدانی ز جزء خويش خود را
|
برو ای خواجه خود را نيك بشناس
|
كه نبود در بهی مانند آماس ( 1)
|
من و تو برتر از جان و تن آمد
|
كه اين هر دو ز اجزای من آمد
|
به لفظ من نه انسان است مخصوص
|
كه تا گويی بدان جان است مخصوص
|
يكی ره برتر از كون و مكان شو
|
جهان بگذار و خود در خود جهان شو
( 1- اشاره به جملهء معروف شيخ اكبر اهل عرفان ، محيی الدين عربی ، كه قبلا نقل شد)
|
مولوی گويد : ای كه در پيكار ، " خود " را باخته ديگران را توز " خود " نشناخته
تو به هر صورت كه آيی بيستی
|
كه منم اين و الله آن تو نيستی
|
يك زمان تنها بمانی تو ز خلق
|
در غم و انديشه مانی تا به حلق
|
اين تو كی باشی كه تو آن اوحدی
|
كه خوش و زيبا و سرمست خودی
|
مرغ خويشی صيد خويشی ، دام خويش
|
صدر خويشی ، فرش خويشی ، بام خويش
|
گر تو آدمزادهای چون او نشين
|
جملهء ذرات را در " خود " ببين
|
پس از نظر عارف روح و جان " من " واقعی نيست ، آگاهی به روح يا جان خودآگاهی نيست ، روح و جان مظهری از خود و از من است ، من واقعی خداست ، هر گاه انسان از خود فانی شد و تعينات را درهم شكست و نديد ، از روح و جان اثری باقی نماند ، آنگاه كه اين قطرهء جدا شده از دريا به دريا بازگشت و محو شد ، انسان به خودآگاهی واقعی رسيده است ، آن وقت است كه انسان خود را در همهء اشياء و همهء اشياء را در خود میبيند و تنها آن وقت است كه انسان از خود واقعی با خبر میشود .
. 8 خودآگاهی پيامبرانه
خودآگاهی پيامبرانه با همهء آنها متفاوت است . پيامبر هم خودآگاهی خدايی دارد و هم خلقی ، هم درد خدا دارد و هم درد خلق خدا ، اما نه در شكل ثنويت و دوگانگی و دوگونگی و دو قطبی و دو قبلهای ، نه به اين صورت كه نيمی از قلب پيامبر به سوی خداست و نيمی به سوی خلق ، يك چشمش به حق است و يك چشمش به خ لق ، مهر و محبتش ، هدفها و آرزوهايش ميان خدا و خلق خدا تقسيم شده است . ابدا قرآن كريم میفرمايد : خداوند در سينهء بشر دو دل قرار نداده كه به دو جا بسپارد « ( ما جعل الله لرجل من قلبين فی جوفه )
»( احزاب / 4 ) با يك دل دو دلبر نمیتوان داشت . پيامبران قهرمانان توحيدند . در كار آنها كوچكترين شركی وجود ندارد : نه شرك در مبدأ و نه شرك در هدف و آرزو و نه شرك در دردمندی . پيامبران به ذره ذرهء جهان عشق میورزند ، از آن جهت كه همه از او و مظاهر اسماء و صفات اويند . به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
عشق اوليای حق به جهان ، پرتوی از عشق به حق است نه عشقی در برابر عشق به حق . درد خلقی آنها منبعث از درد حقی آنهاست نه از يك ريشه و منبع ديگر . هدفها و آرزوها و غايات آنها پلههای بالا رفتن و بالا بردن مردم به سوی غاية الغايات يعنی خداست . پيامبران كارشان از درد خدايی آغاز میشود كه آنها را به سوی قرب به خداوند و وصول به بارگاه او میراند .
اين درد تازيانهء تكامل آنهاست و محرك آنها در اين مسير و سفر است كه از آن به " سفر از خلق تا حق " تعبير میشود . اين درد يك لحظه آنان را آرام نمیگذارد تا به تعبير علی ( عليهالسلام ) آنها را به " قرار امن " برساند . پايان اين سير و سفر ، آغاز سفر ديگر است كه از آن به " سفر در حق با حق " تعبير میشود . در اين سفر است كه ظرفشان پر و لبريز میشود و به نوعی ديگر از تكامل نائل میگردند . پيامبر در اين مرحله نيز توقف نمیكند ، پس از آنكه از حقيقت لبريز شد ، دايرهء هستی را طی كرد ، راه و رسم منزلها را دريافت ، مبعوث میشود و سفر سومش يعنی سفر از حق به خلق آغاز میگردد و بازگشت داده میشود . اما اين بازگشت به معنی باز پس آمدن به نقطهء اول و جدا شدن از آنچه دريافته ، نيست ، با تمام آنچه رسيده و دريافته باز میگردد و به اصطلاح ، سفر از حق به خلق ، با حق است نه دور از او . و اين مرحلهء سوم تكامل پيامبر است . بعثت و انگيزش كه در پايان سفر دوم پيدا میشود ، به منزلهء زايش خودآگاهی خلقی از خودآگاهی حقی و زايش دردمندی خلقی از دردمندی حقی است . با بازگشت به خلق سفر چهارم و دور چهارم تكامل او آغاز میگردد ، يعنی سير در خلق با حق . سير در خلق برای حركت دادن آنها به سوی كمال لايتناهای الهی از طريق شريعت ، يعنی از راه حق و عدل و ارزشهای انسانی و به فعليت رسانيدن استعدادهای نهفتهء بینهايت بشری از اينجا معلوم میشود آنچه برای روشنفكر هدف است برای پيامبر منزلی از منازل است كه خلق را از آنجا عبور میدهد ، همچنانكه آنچه عارف مدعی است ، در سر راه پيامبر قرار دارد . " اقبال " در مقام فرق ميان خودآگاهی پيامبرانه و خودآگاهی عارفانه میگويد : " حضرت محمد ( ص ) به آسمان به معراج رفت و بازگشت . يكی از شيوخ طريقت به نام عبد القدوس گنگهی را كلامی است بدين مضمون : سوگند به خدا كه اگر من به آن نقطه رسيده بودم هرگز به زمين باز نمیگشتم " . اقبال اضافه میكند : " شايد در سراسر ادبيات صوفيانه نتوان چند كلمهء معدود را پيدا كرد كه در يك جمله ، اختلاف روان شناختی ميان دو نوع خودآگاهی پيغمبرانه و صوفيانه را به اين خوبی آشكار سازد . مرد باطنی ( عارف ) نمیخواهد كه پس از آرامش و اطمينانی كه با تجربهء اتحادی ( وصول به حق و خودآگاهی عارفانه ) پيدا میكند به زندگی اينجهانی باز گردد . در آن هنگام كه بنابر ضرورت باز میگردد ، بازگشت او برای تمام بشريت سود چندانی ندارد . ولی بازگشت پيغمبر جنبهء خلاقيت و ثمر بخشی دارد ، باز میگردد و در جريان زمان وارد میشود به اين قصد كه جريان تاريخ را تحت ضبط در آورد و از اين راه جهان تازهای از كمال مطلوبها خلق كند " (احيای فكر دينی در اسلام ، مقالهء " روح فرهنگ و تمدن اسلامی " ، ص 143 و 144 ) ما فعلا به تعبيرها و تفسيرهای عرفانی كاری نداريم كه آيا درست است يا نا درست ؟ آنچه مسلم است اين است كه هر پيامبر در ابتدا درد خدا دارد ، دردی كه به جانش میافتد ، درد خداجويی است ، به سوی او عروج میكند و بالا میرود و از آن سر چشمه سيراب میشود . پس از آن درد خلق پيدا میكند .
درد خلقی يك پيامبر با درد خلقی يك به اصطلاح روشنفكر متفاوت است از آن جهت كه درد يك روشنفكر ، يك عاطفهء سادهء بشری است ، يك انفعال و تأثر است و ای بسا كه از ديد افرادی مانند " نيچه " يك ضعف تلقی شود ، اما درد يك پيامبر درد ديگری است كه با هيچ يك از آنها شباهت ندارد ، همچنانكه نوع خودآگاهی خلقی آنها نيز متفاوت است . آتشی كه در جهان يك پيامبر شعله میكشد آتشی ديگر است . درست است كه پيامبر بيش از هر كس ديگر بسط شخصيت پيدا میكند ، نه تنها جانش با جانها يكی میشود و همه را در بر میگيرد ، كه با جهان يكی میشود و تمام جهان را در بر میگيرد ، و درست است كه از غم انسانها رنج میبرد ( « لقد جائكم رسول من أنفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم ( توبه / 128) رسولی شما را آمده است كه سختيهای شما بر او گران است ، برای نجات شما حرص میورزد ) تا جايی كه از غم مردم تا سرحد هلاكت پيش میرود ( « فلعلك باخع نفسك علی آثارهمإن لم يؤمنوا بهذا الحديث أسفا ») (كهف / 6 ) گويا تو میخواهی خود را از رنج و تأسف هلاك سازی اگر اينها به سخن خدا ايمان نياورند ) و درست است كه از گرسنگی ، برهنگی ، مظلوميت ، محروميت ، بيماری و فقر مردم رنج میبرد و درد میكشد تا آنجا كه نمیتواند در بستر خود با شكم سير بخوابد به نگرانی اينكه مبادا در اقصی بلاد كشور شكم گرسنهای باشد ( « هيهات أن يغلبنی هوای ، »« و يقودنی جشعیإلی تخير الاطعمة ، و لعل بالحجاز أو اليمامة من لا طمع له فی القرص و لا عهد له بالشبع ، أو أبيت مبطانا و حولی بطون غرثی و أكباد حری » (نهج البلاغة ، نامهء 45 ، نامهء علی ( عليهالسلام ) به عثمان بن حنيف ) . دور باد كه هوای نفس بر من غلبه كند و حرص جلوكش من گردد كه به دنبال انتخاب طعام برود . آخر نكند كه در حجاز يا يمامه شكمی باشد كه هرگز سيری نديده است . آيا شكم سير بسر برم در حالی كه در اطرافم شكمهای گرسنه و جگرهای سوخته هست ؟ ! )
اما اينها را نبايد به يك ترحم ، رقت قلب ، دلسوزی ساده ، نازكدلی ، همدلی در سطح همدلی مردم خوش قلب حمل كرد . پيامبر از آن جهت كه بشر است در آغاز كار و سلوك خود همهء مزايای بشری را در رنگ و شكل ساير بشرها دارد ، اما پس از آنكه وجودش يكسره مشتعل به شعلهء الهی گشت ، همهء اينها رنگ و صبغهای ديگر میگيرد : رنگ و صبغهء الهی دست پروردگان پيامبر و جامعهای كه او میسازد ، با دست پروردگان و جامعههايی كه وسيلهء روشنفكران بشری ساخته و پرداخته میشود ، از زمين تا آسمان فرق میكند اساسی ترين تفاوت در اين است كه پيامبر میكاود نيروهای فطری بشر را بيدار كند ، شعور مرموز و عشق پنهان وجود انسان ها را مشتعل نمايد پيامبر خود را مذكر ( يادآور = بيدار كننده ) میخواند ، حساسيتی در برابر كل هستی در انسان میآفريند ، خودآگاهی خود را نسبت به كل هستی به مردم خود منتقل میسازد ، اما روشنفكر حد اكثر ، شعور اجتماعی افراد را بيدار و آنها را به مصالح ملی يا طبقاتی شان آگاه میسازد .
(پایان )
منبع :
http://www.ghadeer.org/author/motahary/18/pages/fehrest.html
http://www.ghadeer.org/author/motahary/18/pages/1.html
http://www.ghadeer.org/author/motahary/18/pages/2.html |