مراحل گوناگون خلقت انسان
اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری
تفسير سوره الرحمن(بخش دوم )
« بسم الله الرحمن الرحيم » الحمد لله رب العالمين ... اعوذ بالله من الشيطان الرجيم : « و الارضوضعها للانام 0 فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام 0 و الحب ذو العصف والريحان 0 فبای الاء ربكما تكذبان » (الرحمن / 10 - . 13)
(آيات اول سور ه الرحمن را ) (افتادگی از نوار است ) خوانديم كه سخن از تعليم قرآن و از خلقت انسان و از تعليم نطق و بيان و از نظام آسمان و خورشيد و ماه و بعد اشاره به درخت وگياه و امثال اينها بود، در اينجا میفرمايد: "« و الارض وضعها للانام »" و زمين را خدا برای مردم آفريد. " انام " يك نوع اسم جمع و به معنی مردم است. انام يعنی "الناس" ، يعنی مردم. زمين را خدا برای مردم ( آفريد ) . (افتادگی از نوار است)
اينجا دو جهت هست كه ما بايد به اين دو جهت توجه كنيم . يكی اين است كه بينش يك نفر موحد در عالم خلقت هميشه اين طور بايد باشد كه نظامی است در عالم و رابطهای است در خلقت اشياء ، يعنی اگر زمين شرايط زندگی برايش مساعد است و يك سلسله اموری كه برايش مفيد است - كه ما اسم آنها را " نعمتها " یگذاريم - وجود دارد ، اينها يك امر اتفاقی و تصادفی نيست آن طور كه ماديين فرضيه میسازند كه پيدايش زمين صرفا معلول يك تصادف است و هدف و غرض و حكمتی در كار نيست ، بعدهم كه شرايط زمين برای زندگی مساعد شده ، اين هم معلول تصادف است ، بعد هم كه اولين جاندار در روی زمين پيدا شده است اين هم باز در اثر يك تصادف است ، بعد اين جاندارها هم كه تكامل پيدا كردهاند تا به انسان رسيده ، اين انسان كه الان خودش را شريفترين مخلوقات عالم میداند باز هم يك امر تصادفی است . درست دقت كنيد كه آن نتيجة نهايی از نظر انسان چه خواهد شد :
انسان در روی زمين آمده بدون آنكه حسابی در كار باشد و آن حساب انسان را به اينجا رسانده باشد ، بلكه همان تصادفات كوركورانهای كه رخ داده است و يك مقدار - در جاندارها - تنازعها برای بقا ، كشمكشها و ستيزها و حكومت زور در ميان حيوانات كه هر كه قويتر و زرمندتر بوده باقی مانده ، انسان را به اينجا رسانده است . بنابراين ، اين انسانی كه امروز ما میبينيم ، وجودش معلول يك سلسله تصادفات است و يك سلسله زورمنديهايی كه نسلهای گذشتهاش نسبت به حيوانات ديگر داشتهاند كه توانستهاند آنها را از صحنه زندگی بيرون ببرند و بعد خودشان در اينجا باشند . نتيجه چيست ؟ حالا بر چه اساسی بايد زندگی كند ؟ حالا هم قهرا نتيجهاش همين است ، يعنی اصلا قانون اساسی خلقت همين خواهد بود و بنابراين مبنای زندگی بشر در آينده هم همين بايد باشد و غير از اين نمیتواند باشد .
اينجاست كه مسائلی از قبيل انسانيت و شرافت و اخلاق و معنويت ، زياربش يكجا زده میشود ، و عجيب اين است كه عدهای میخواهند اين فلسفه را ترويج كنند و در عين حال باز دم از انسانيت و شرافت و معنويت و نيكی و احسان و صفا و عدالت و از اين حرفها بزنند . اينها اصلا باهم جور در نمیآيد ، يعنی اگر ما آن اصلی را كه " اصل علت غائی " ناميده میشود ناديده بگيريم يعنی اگر آن " ل " در " « وضعها للانام » " را برداريم ، ديگر انسان نمیتواند اساسا وظيفهای داشته باشد .
يك وقتی اين مثال به نظر آمد : الان انسان كدخدای اين عالم است ، يعنی بر همه حيوانات و جاندارهای ديگر پيروز است ، بر درياها ، صحراها ، گياهها ، حيوانات و هوا مسلط است . اين را شما تشبيه كنيد به كدخدای يك ده . اين كدخدای يك ده يكوقت هست كه بازور خودش آمده اين منصب و پست را تصاحب و ديگران را مطيع خودش كرده ، و يك وقت هست كدخدايی است كه او را برای كدخدايی اين ده انتخاب كردهاند . اگر كدخدايی را ديگری ( مثلا دولت ) يا ديگر ( مردم ) انتخاب كرده باشند ، مسؤوليت در آنجا معنی دارد چون انتخاب ، مسؤوليتآور است . به او میگويند تو را برای اين ده به عنوان كدخدا انتخاب كردهاند ، برای چه ؟ كارهايی را بايد انجام بدهی .
اگر انتخاب در كار باشد مسؤوليت و وظيفه هم معنی پيدا میكند ولی اگر انتخاب در كار نباشد و شخص بازور خودش آمده اينجا را تصاحب و اقتدار كرده ، ديگر كسی نمیتواند به او بگويد كه تو اكنون مسؤوليتی هم در مقابل اين ( امر ) داری . میگويد من به بحكم اين شمشير و زور خودم شما را اينجا مطيع كردم . اصلا مسؤوليت برايش معنی ندارد .
ما در قرآن راجع به انسان كلمة " اصطفاء " را میخوانيم . اصطفاء يعنی انتخاب . خدا انسان را برگزيده است . چون خدا انسان رابرگزيده است ، اين " برگزيده " قهرا از جنبه برگزيدگی خودش مسؤوليت هم دارد آفريده است ) وقتی میگويد " برای مردم آفريده است " اختصاص به يك گروه خاص از مردم نمیدهد ، يعنی برای همه مردم آفريده است ، نه اينكه اختصاص به بعضی از مردم داشته باشد . يادم است زمانی كه جنگ بين الملل دوم بود ( البته آنها جنبه تبليغاتی داشت ، آنهايی هم كه اين حرفها را میزدند بهتر از ديگران نبودند ) راديو آلمان وقتی قرآن میخواند ، سوره الرحمن را كه میخواند ، وقتی كه به اين آيه " « و الارض وضعها للانام " میرسيد میگفت : " و الانگليزيون يقولو الارض لنا " ( خنده حضار ) . " « و الارض وضعها للانام »" خدا زمين را برای همه مردم آفريده است
همه مردم را خدا خلق كرده . زمين را هم كه خدا خلق كرده برای همه مردمخلق كرده نه برای يك گروه خاص كه ديگران از آن محروم بمانند . " « فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام »" . كلمه " « وضعها »" ( درآيه قبل ) يعنی نهاد آن را اين اشاره است به آن استفادهای كه انسان ازنهادگی زمين میبرد ، يعنی زمين برای انسان بساط و فرش و گهواره است كهانسان در روی آن قرار گرفته و حاجتش را رفع میكند .
حال اشاره میكند بهجنبههای ديگر فوايد و نعمی كه زمين برای انسان دارد . زمين برای انسانتنها فرش و مهاد و جايی كه محل قرار باشد نيست ، " « فيها فاكهة والنخل ذات الاكمام »"در اين زمين است ميوهها و درخت خرما با آنغلافهای خودش كه ميوهها را در غلاف قرار میدهد .گويا عرب به خرما " فاكهة " ( ميوه ) اطلاق نمیكند ، از اين جهت نخل را جداگانه ذكر كردهاست .
فلاسفه اصطلاحی دارند ، میگويند " آباء ثلاثه و امهات اربعه " . زمين برای انسان حكم يك مادر را دارد . همین طور كه شير در پستان مادرتهيه میشود و اين تهيه شدن شير در پستان يك امر تصادفی نيست يعنی اگر زنی حامله میشود و بعد تادريجا در پستان او مايعی پيدا میشود و هر چه كهايام وضع حمل او نزديك میشود آن مايع بيشتر و آمادهتر میشود به طوریكه مقارن با ولادت طفل آن پستان و آن مايع كاملا آماده است برای اينكهطفل از آن استفاده كند ، اين يك امر تصادفی نيست كه همين قدر كه اينبچه در رحم قرار میگيرد اتفاقا پستان هم پر از شير میشود ، نه ، دربرنامه است ، يعنی رابطه استميان خلقت بچه و خلقت پستان و توليدپستان آن شير را اصلا در نظام خلقت اگر بنا نبود كه در رحمها بچه آفريدهشوند ، پستان هم آفريده نمیشد ، آن پستان هم آن طور آفريده نمیشد كه آنمايع را به آن شكل بتواند به وجود بياورد . ميان آن مايع و معده آن طفلكه در رحم است ارتباط برقرا است . ميان نوع آن مايع ( آن كه به اصطلاحخراسان به آن " جيك " میگويند يا به آن " آغوز " میگويند ) و اولينمادهای كه برای اين معده تناسب است باز ( رابطه ) است ، يعنی اين مايعروی حساب تهيه شده . حتی ميان آن دگمه سر پستان و لبهای آن طفل هم رابطهبراقرار است ، اگر لبهای آن طفل آن شكل خاص را نمیداشت آن دگه سرپستان هم آن طور آفريده نمیشد . يا آن غدهها و مراكزی كه ترشح میكند ، بهآن شكل ترشح میكند . طفلبايد با لبش فشار مختصر بدهيد تا ترشح كند ، چوناگر با لبش فشار ندهد ترشح نمیكند و اگر بدون اينكه لب فشار بدهد ترشحكند شيرها بی جهت میريزد . آن هم بايد آنقدر نازك باشد كه وقتی لبنازك طفل كوچكترين فشار را بياورد كافی باشد . همه اينها حساب دارد .
زمين هم ايجاد كردنش ميوهها را ، درختها ، دانهها و سبزيهای خوشبو را، (حساب دارد ) . از ميوهها تعبير به " فاكهه " كرده ، بعد خرما رااختصاصا جدا ذكر كرده ، يا به علت اهميتش يا به همان علت كه عرض كردمعرب به خرما " فاكهة " اطلاق نمیكند . دانههای مورد تغذی انسان مثلگندم ، جو ، نخود و لوبيا را هم تعبير به " حب " میكند ، دانههايی كه اززمين میرويد ، دانههايی كه توأم با برگهايی دروكردنی است كه مورداستفاده انسان است . از سبزههای خوشبو تعبير به " ريحان " فرموده است( « و الحب ذو العصف و الريحان») . قرآن میخواهد بگويد همين طور كه رابطه است ميان آن پستان و آن شير وآن دگمه سر پستان و همه آن تشكيلات باخلقت طفل در رحم و با معده و لبهاو نيازهای آن طفل ، همين طور رابطه است ميان ميوهها و دانهها وروييدنيهای خوشبوی اين عالم با خلقت انسان . اينها مادههايی است كه درپستان همين زمين میرويد ، يعنی اين پستان اين جور آفريده شده است كهبتواند اينا حتياجات را رفع كند . البته طفل وقتی از رحم به دنيا میآيدناتوان است . حداكثر همين است كه با لبهای خودش بايد بمكد ، ديگر بيشاز اين كاری از او ساخته نيست ، مايع برای او تا اين اندازه آماده است، ولی انسان بعد از آنكه بزرگ میشود استعداد خيلی بيش از اينها را دارد، آن وقت میبيند نعمتها در قدمهای دورتری قرار داده شده كه او خودشمیرود آنها را به خود نزديك میكند ، مثلا دانه را در زمين میپاشد كه بعدزمين اين استعداد خودش را در آنجا نشان میدهد ، بعد مثلا بوته گندممیرويد ، بعد بزرگ میشود ، ساقه پيدا میكند ، دو مرتبه خوشه پيدا میكند، بعد دانه گندم هم به خودی خود قابل استفاده نيست ، انسان آن را آردمیكند ، بعد میپزد و بعد میخورد .
" « و الارض وضعها للانام فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام »" زمين رانهاد برای مردم كه بر روی آن را بروند و از آن مانند يك فرش و بساطاستفاده كنند ولی نه زمين تنها فايدهاش آن باشد . مادری است كه درپستان خودش مواد مورد نياز انسان را به بوجود میآورد ، در اين زمين استميوهها ، در اين زمين است درخت خرما ، و از اين زمين میرويد دانههايیكه مورد استفاده انسان است ، دانههايی كه با بوتههايی دارای برگ میرويد، و در اين زمين است كه ريحانها يعنی روييدنيهای خوشبوی پيدا میشود .
اگرانسان شامهای نمیداشت ، اين گلها و سبزيهای خوشبو هم در دنيا وجودنمیداشت ، يعنی ارتباطی ميان ايندو برقرار است . " « فبای الاء ربكماتكذبان »"حال به من بگوييد كه شما كداميك از نعمتهای پروردگارتانراتكذيب میكنيد. يعنی آيا جای تكذيب نعمتها هست ؟ ! تكذيب نعمتها ياتكذيب ايمانی . عرض كرديم كه اين نعمتها با اين تشكيلات و اين نظم كهحساب و كتابی را در عالم میرساند ، اولا الهام بخش ايمان است در انسان، ثانيا الهام بخش وظيفه و تكليف و مسؤوليت است برای انسان.
" « خلق الانسان من صلصال كالفخار » " انسان را آفريده است از گلخشكيده شبيه سفال پخته ." صلصال " يعنی دارای صلصله . " صلصال " صدارا میگويند ، يعنی به شكلی درآمده بود كه مانند سفال صدا میكرد در قرآنراجع به خلقت انسان ، در جاهايی تعبير دارد انسان را از خاك آفريد ، يك جا تعبير دارد انسان را از گل آفريد ، يك جا تعبير دارد انسان را ازلای گنديده آفريد ( « من حما مسنون » ) (حجر / . 26 ) ، يك جا تعبير دارد انسانرا از گل خشكيده آفريد . معلوم است كه اينها مراحل را ذكر میكند . " ازخاك آفريد " روشن است كه خاك قبل از گل است و گل از خاك به وجودمیآيد ، " لای گنديده متعفن " : آب و خاك كه با همديگر مخلوط میشوندابتدا گل است ، بعدها كه میماند ، در اثر تخميرها وفعل و انفعالهايیتبديل به يك " لای گنديده " میشود . " گل خشكيده " : اين باز ازمراحل بعد است كه زمانی هم به اين حالت در میآيد . قرآن خلقت انسان رادر اين مراحل مختلف بيان كرده است :
از خاك آفريده شده است ، از گلآفريده شده است . از لای گنديده آفريده شده است و از گل خشكيده آفريدهشده است .اينها مراحلی در خلقت انسان را نشان میدهد . دراينجا هم قرآن همين قدر تعبيرش اين است كه انسان را از گل خشكيدهآفريرد . از يك طرف به قرينه اينكه میگويد " از گل خشكيده " بايدبگوييم پس مقصود از " انسان " يعنی انسان اول ، كه بعضی از مفسرين اينجور گفتهاند . ولی به قرينه اينكه كلمه " انسان " اسم جنس است نه اسمشخص ، و بعيد است كه الف و لام را الف و لام عهد بگيريم ( و بگوييم ) يعنی آن انسان معين ، آن انسان اول ، ( لذا ) مقصود اين است كه نوعانسان را ، منتها نوع انسان را به اعتبار آن اوايل اوايلش ، يعنیمیخواهد بگويد خلقت اولی انسان منتهی میشود به گل خشكيده . اين هم بازتعبيری است كه از نظر هدف نظير " « و الارض وضعها للانام »" است ، يعنی ای انسان اگر روزی رسيدی به اينجا كه ابتدای خلقت انسان خاك بوده، لجن بوده ، گل خشكيده بوده ، چه و چه بوده ، يك وقت اينها فكر تو رابه آنجا نبرد كه پس يك تصادف بود كه انسان آفريده شد .
انسان ، مخصوصا مردمی كه در معارف الهی خيلی ورود ندارند ، گاهی به يك اسم از اسماء الهی توجه میكند و اسمهای ديگر خدا را غافل میشود ، يعنی يك شأن از شؤون الهی را توجه دارد در حالی كه از شؤون ديگر الهيی غافل است . غالبا مردم فقط به قدرت خدا توجه دارند . هر چه بگوييد ، میگويد خدا كه قدرت دارد . فلان چيز آيا اين جور هست يا اين جور نيست ؟ خدا كه قدرت دارد چنين بكند . بله ، خداقدرت دارد ؟ قدرتش هم غير متناهی است ( « ان الله علی كل شیء قدير ») اما خدا تنها قادر كه نيست ، حكيم هم هست . حكمت ، خودش اقتضايی دارد . قدرت از آن جهت كه قدرت است ، يعنی عجز و ناتوانی در مقابل ( كارها ) نيست ، اما حكمت است كه حسابی را در كار میآورد . خداوند قادر هست ، احد هست ، حكيم هست ، باسط هست ، قابض هست ، هزاران اسماء و صفات دارد . خلقت ناشی از ذات مستجمع جميع صفات كماليه است نه ناشی از ذات دارای فقط يك صفت كه قدرت است . افرادی كه فقط قدرت را میبينند میگويند ( آيا ) خدا انسان را آفريده ؟ ( میگوييم بله . میگويند ) خدا كه قدرت دارد ، خدا قدرت دارد انسان را از اول از هيج چيز يك دفعه بيافريند ، ديگر چه احتياجی است كه خاكی باشد ، گلی باشد ، لای گنديدهای باشد ، گل خشكيدهايد باشد ، زمانی باشد ، مدتها اين در تخمير مانده باشد ؟ مگر خدا قادر نيست ؟ مگر خدا عاجز و ناتوان است ؟ جواب اين است : پس بچه هم كه میخواهد متولد شود ، كسی بگويد مگر خدا ناتوان است ؟ اين تشريفات ديگر چيست كه حتما ازدواج باشد و مرد زنی باشند و عمل مباشرتی انجام بگيرد و بعد نه ماه طول بكشد ، قدم به قدم جلو بيايد ، مگر خدا قادر نيست ؟ خدا اگر قادر است يكدفعه اين كار را انجام بدهد !
يك آدم عوامی كه خيال میكرد شخصی دختر دارد رفته بود به خواستگاری دخترش . بعد كه عدهای را به خواستگاری فرستاد ، او گفت اصلا من دختر ندارم ، فقط يك پسر دارم . او جواب داد حالا همان . گفت پسر كه نمیشود ! مگر نمیخواهد خدا به تو فرزند بدهد ؟ گفت خدا اگر بخواهد فرزند بدهد از پسرش هم میدهد ( خنده حضار). اينها حرف مفت است . قرآن وقتی كه ما را متوجه میكند كه خداوند انسان را از خاك آفريد ، از گل آفريد ، از لای گنديده آفريد ، از گل خشكيده آفريد ، در ذهن ما اين نباشد كه خدا قدرت دارد ، بخواهد بيافريند آنا میآفريند ، اينها ديگر يعنی چه ؟ !
برای اين است كه شما اگر بعد در نظامات علمی به اين جور مسائل بر بخوريد بدانيد اينها هم روی حكمت و حساب بوده كه خلقت انسان بايد اين مراحل را طی كند . پس همين طور كه " « و الارض وضعها للانام »" زمين را كه خدا آفريده است حساب شده بوده است ، خلقت انسان هم از خاك و از گل و از اين جور چيزها كه اين مراحل را بايد طی كند - روی حساب است .
" « و خلق الجان من مارج من نار »" قرآن موجود ديگری را عرضه میدارد به نام " جن " يا " جان " كه در ادبيات فارسی ما اين امر منشأ يك سلسله اشتباهات شده و آن اين است كه ما اغلب كلمه " جن " را به " ديو " ترجمه میكنيم و ديو در فارسی قديم و در فرهنگ خيلی قديم ايران معنا و مفهوم ديگری داشته غير از مفهومی كه جن در قرآن دارد . مثل خود كلمه " شيطان " است كه گاهی آن را به " اهريمن " ترجمه میكنند ، در صورتی كه اين دو كلمه مساوی يكديگر نيستند .
از قديم فكری در دنيا بوده كه بيشتر هم در ايران قديم خود ما بوده است ، معتقد به ثنويت در خلقت بودند ، يعنی مخلوقات را تقسيم میكردند به مخلوقات خوب و بايستنی يعنی مخلوقاتی كه بايست هم خلق میشد ، و مخلوقات زشت و نبايستنی ، مخلوقاتی كه نبايد خلق میشد . میگفتند منشأ آن خيرها و خلق شدنیها يك مبدأ است كه او هدفش از خلقت ، خير بوده ، و آن نبايستنیها از كانون ديگری پيدا شده كه هدف آن كانون خير رساندن نبوده ، شر رساندن بوده است . ( اين دو مبدأ را " سپنت مئنيو " و " انگرا مئنيو " میناميدند ، از اسمهای قديم ايران . ) آن گروهی را كه جنود آن مبدأ خير بودند اغلب " ايزدان " ايزدها میگفتند و آن گروهی را كه سپاهيان شر بودند " ديو " - و گاهی " دد " - میگفتند . آن ديوها دست اندركار خلقت عالم بودند ، منتها خلقت آن چيزهايی كه نبايد خلق شوند .
فرض كنيد فكر میكردند مار و عقرب نبايد آفريده شوند ، آنها هستند كه آمدهاند مار و عقرب را آفريدهاند برای اينكه قصد سوء در كار عالم داشتند ، ولی آن ايزدان قصد خير داشتند ، مثلا باران خلق كردند ، نور آفريدند . به همين دليل ديو و ملك در مقابل هم قرار میگيرند . ملك يعنی موجوداتی كه در نظام خلقت قرار گرفتهاند و میخواهند كار خير انجام دهند ، و ديو يعنی موجوداتی كه در نظام خلقت قرار گرفتهاند و میخواهند كار شر انجام دهند . ولی در اسلام و قرآن چنين مطلبی مطرح نيست ، از نظر اسلام و قرآن هر چه هست وجودش خير است ، يعنی هيچ چيزی در عالم نيست كه اصل خلقتش غلط بوده و نمیبايست آفريده شود ، و لهذا قرآن همه مأمورانی را كه در نظام خلقت از طرف پروردگار دخالت دارند " ملك " مینامد ، ولی در مقابل به " جن " هم قائل است . جن در رديف ملائكه نيست ، در رديف انسان است ، يعنی در عالم جزء مخلوقاتی است كه مكلف و موظفاند ، مثل انسان ، منتها جن مخلوقی است كه درجهاش از انسان پايينتر است . گو اينكه انز نظر بعضی از قدرتها بر انسان میچربد و تواناييهايی دارد كه انسان ندارد ولی از نظر درجه وجودی از انسان پستتر است ، و حتی آن كارهايی كه بعضی از افرادی كه سر و كارشان با جن است - البته آنهايی كه راست میگويند انجام میدهند ، اينها را اهل معنا نمیپسندند ، يعنی سروكار داشتن انسان با جن روح انسان را تعالی نمیدهد ، تنزل میدهد و تعالی نمیدهد . حال به يك معنای ديگر ( كه ) اساسا آنها خود به خود مسخر باشند آن مسأله ديگری است .
اينجا از خلقت انسان و خلقت جن ياد شده . قرآن میگويد ما انسان را از خاك ، گل ، اين جور چيزها آفريديم و جن را از شعلهای از آتش آفريديم : " « و خلق الجان من مارج من نار »" جنس او آتشين است ، اين يك جنس است و او جنس ديگری ، مبدأ مادی اين يك چيز است و مبدأ مادی او چيز ديگری . شيطان هم راجع به آدم اول همين حرف را زد ، گفت " « خلقتنی من نار و خلقته من طين »" مرا از آتش آفريدی و او را از گل . (اعراف / . 12 )
میخواست بگويد آتش بر گل شرافت دارد ، اصل من بر اصل او شرافت دارد . " « فبای الاء ربكما تكذبان »" پس اصل خلفت شما هم روی حساب بوده ، به چه نعمت از نعمتهای پروردگار تكذيب میكنيد ؟ " « رب المشرقين و رب المغربين فبای الاء ربكما تكذبان »" در قرآن در بعضی جاها مشرق و مغرب ذكر شده ( « و الله المشرق و المغرب ») (بقره / . 115)، در بعضی جاها " مشارق و مغارب " ذكر شده ، يعنی مشرقها و مغربها ، و در بعضی جاها " مشرقين و مغربين " ذكر شده ، دو مشرق و دو مغرب . اين امر قهرا سؤالی را برانگيخته كه آيا يك مشرق و مغرب است آن طور كه در بعضی از آيات تعبير اين جور است ؟ يا دو مشرق و دو مغرب است اين طور كه در آيه سوره الرحمن است ؟ يا نه ، مشرقها و مغربهاست آن طور كه در سوره " الصافات " است ( « رب المشارق ») (الصافات / . 5 ) ؟ حال اگر بگوييم كه مشرقها و مغربها هست ، مقصود از " مشرقها و مغربها " چيست ؟
درباره اين ( مطلب ) وجوهی ذكر كردهاند . بعضی گفتهاند آن كه در قرآن دارد مشرقها و مغربها ، اشاره به اين است كه تنها زمين نيست كه خورشيد بر آن طلوع و از آن غروب میكند . به حسب " هيئت " قديم فقط زمين بود كه خورشيد بر او طلوع و از او هم غروب میكرد ، ولی حالا معلوم شده كه اين طور نيست ، مثل زمين زمينهايی وجود دارد كه آنها هم شب و روز دارند و خورشيد بر آنها طلوع و غروب می كند ، بعضی گفتهاند نه ، به اعتبار خود زمين است ، چون در ايام سال خورشيد هر روزی از يك نقطه طلوع میكند و در نقطه ديگر غروب میكند ، زيرا يا روز بلند میشود و شب كوتاه يا برعكس .
مثلا اگر اول فروردين و به اصطلاح قدما نقطه اعتدال ربيعی را در نظر بگيريم ، يعنی آن روز اول فروردين كه شب و روز برابر ، خورشيد در مدارات فرضی آسمان ( در مداری قرار دارد كه نيمی از زمين در بالای آن واقع میشود ونيم ديگر در پايين ) ، يعنی اگر ما فرض كنيم زمين يا خورشيد حركت میكند ، خورشيد روی نقطهای در آن دايره فرضی ( قرار گرفته است ) كه اگر آن نقطه را در نظر بگيريم نيمی از زمين در اين طرفش قرار میگيرد و نيم ديگر در آن طرف ، يعنی معادل با خط استوا . ولی هر چه كه رو به تابستان میرويم خورشيد ميل به اصطلاح شمالی پيدا میكند و به طرف شمال زمين نزديكتر میشود . تا میرسيم به وسط تابستان ، باز برمیگردد . اول پاييز كه میآيد باز میرسد به نقطه اول . باز از پاييز به زمستان به آن طرف ( ميل میكند ) يعنی ميل جنوبی پيدا میكند . پس اگر ما محاذات زمين را حساب كنيم خورشيد هر روزی از نقطهای طلوع میكند و هر روزی هم در نقطهای غروب میكند ، منتها در هر سالی ( خورشيد ) دو روز هم در نقطه غروب میكند ، يك وقت در رفتن خورشيد ، يك وقت هم در برگشتن خورشيد . پس اين است كه نسبت به زمين هم ما مشرقها و مغربها داريم .
حال " مشرقين و مغربين " به چه مناسب ؟ مشرقين و مغربين به اعتبار نهايت ميل شمالی و نهايت ميل جنوبی ، يعنی آخرين حد مشرق و آخرين حد مغرب ، چون گفتيم در يك جهت ( مثلا مشرق ) ، خورشيد وقتی كه تمايل به اين طرف پيدا میكند به آخرين حد میرسد ، تمايل به آن طرف هم كه پيدا میكند به آخرين حد میرسد . مغربش هم همين طور است . حال چرا در اينجا اين دو حد كه آخرين حد است ذكر شده ؟ اين خودش نكتهای دارد : چون اينجا قرآن در مقام تعديد و شمارش نعمتهاست ، میخواهد بگويد اينكه خورشيد ميان اين دو حد ( آخرين حد زمستان و آخرين حد تابستان ) حركت میكند ، خود همين يك حساب است كه اگر اين جور نبود كار زمين تنظيم نمیشد ، يعنی اگر هميشه مثلا مانند روز اول بهار بود ، آن فوايدی كه برای تابستان هست و فوايدی كه برای ( پاييز هست و فوايدی كه برای زمستان هست وجود نداشد ) . ما مثلا وقتی كه ايام اول بهار را میبينيم میگوييم چه خوب بود كه همه ايام سال اين جور بود . ولی همه ايام سال محال است كه اين جور باشد . اگر همه ايام سال اين جور بود هيچ وقت اين جوب نبود . حالا به اين دليل اين ايام خوب است كه يك زمستانی را پشت سر گذاشته و يك تابستانی را هم در جلوی رو دارد . اگر هميشه زمستان بود خوب نبود ، هميشه هم تابستان بود خوب نبود، هميشه هم پاييز بود خوب نبود ، هميشه هم بهار بود خوب نبود. خوبیاش اين است كه در ميان اين دو مشرق و در ميان اين دو مغرب هميشه زمين و خورشيد در حركت هستند . " « رب المشرقين و رب المغربين فبای الاء ربكما تكذبان »" . و صلی الله علی محمد و اله الطاهرين .
منبع : از کتاب " آشنايی با قرآن ( 6 ) تفسير سوره الرحمن ( 2 ) " اثر شهید مطهری
|