معنی ناطق بودن انسان
اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری
تفسير سوره الرحمن(بخش اول )
» بسم الله الرحمن الرحيم » الحمد لله رب العالمين باری الخلائق الجمعين و الصلوش و السلام علیعبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه سيدنا و نبينا و مولانا ابیالقاسم محمد وآله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من الشيطان الرجيم : « بسمالله الرحمن الرحيم 0 الرحمن 0 علم القران 0 خلق الانسان 0 علمه البيان 0الشمس و القمر بحسبان 0 و النجم و الشجر يسجدان 0 و السماء رفعها و وضعالميزان 0 الا تطغوا فی الميزان 0 و اقيموا الوزن بالقسط و لا تخسرواالميزان 0 و الارض وضعها للانام 0 فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام 0والحب ذو العصف و الريحان 0 فبای الاء ربكما تكذبان »( الرحمن / 1 - . 13 )
سوره مباركه رحمن است . تنها سورهای است كه خود سوره با يكی از اسماءالله آغاز میشود ، با اسم مبارك " رحمن " . ما در" « بسم الله الرحمن الرحيم » " بعد " الله " با اسم " رحمن " روبرو میشويم . " رحمن " از نظر لغوی مبالغه در رحمت است ، در عنايتوجود و بخشندگی ، و اين اسم به غير خداوند اطلاق نمیشود ، بر خلاف بعضی ازاسمهای ديگر مثل " رحيم ) ( كه ) به غير خدا هم " رحيم " میشود گفت . در واقع " رحيم " امری است كه فی حد ذاته میتواند مراتب و درجاتداشته باشد كه شامل به اصطلاح رحمت امكانی هم بشود ، بمعنی رحمت از آنجهت كه منسوب به يك ممكن الوجود است ، و لهذا در قرآن به پيغمبر اكرم " رحيم " اطلاق شده است : " « لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ماعنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤوف رحيم »" (توبه / . 128 ) . كلمههای " رؤوف " و " رحيم " هم از اسماء الله است ولی از آسمائی است كه اختصاص بهخداوند ندارد ، يعنی در عين اينكه شأنی از شؤون الهی را بيان میكند بهغير خدا هم اطلاق میشود ، يعنی رحمت به آن معنی كه در " رحيم " هست ورأفت به آن معنی كه در " رؤوف " هست به اصطلاح درجه امكانی هم داردكه میشود آن را به يك ممكن نسبت داد . ولی " رحمن " به آن معنای " مبالغهای " كه دارد ، يعنی آن نهايت درجه رحمت و رحمت شاملهای كهتمام هستی را در برگرفته است ، مثلا خود پيغمبر هم به تمام وجود خودشمشمول رحمن است ، و هر موجود و مخلوق ديگری . اين ( اسم ) به غير خدااطلاق نشده است .
اكثريت قريب به اتفاق آيات اين سوره مباركه تذكر و يادآوری نعمتها وآلاء پروردگار است ، و لهذا از يك طرف با لفظ " « الرحمن »" شروعمیشود ( كه ) رحمت است و از طرف ديگر مكرر مانند يك ترجيع بند 31 باراين آيه تكرار شده است : " « فبای الاء ربكما تكذبان »". مخاطب، جن وانس هستند . پس كه به كداميك از نعمتهای الهی تكذيب میآوريد ، يعنی كداميك از نعمتهای الهی را میتوانيد انكار كنيد ؟
پس اصلا روح و سياقاين سوره تذكر و يادآوری نعمتهاست برای اينكه انسان متنبه و متوجه باشدكه نعمتهای الهی را چه ذهنا و فكرا و چه عملا مورد انكار قرار ندهد وهميشه به آن نعمتها توجه داشته باشد . توجه به نعمت ، روح شكر وسپاسگزاری را در انسان به وجود میآورد و انسان را بيشتر متذكر خدا میكند و بيشتر در صراط عبوديت قرار میدهد و از مخالفت و عصيان باز میدارد .
حال میخواهيم ببينيم كه اين نعمتها را كه خدا در قرآن میخواهد بشماردچگونه شمارش میكند ؟ در اين شمارش كردنها مسلما حسابی در كار است ، (چون ) خلفت است ، خصوصا كه بعد هم همواره صحبت از حسبان و ميزان ونظام موجود در كار عالم است و قهرا نمیتواند خود قرآن كه جزئی از كارپروردگار است از حسبان و نظام خارج باشد ، اين هم خودش حسابی و نظامیدارد .
ببينيم خدای رحمن كه با اسم " الرحمن " خودش با ما مواجه استاز چه نعمتی شروع كرده ، نعمت اول ، نعمت دوم ، نعمت سوم ، و چه رابيان میكند . بلافاصله میفرمايد : " « الرحمن علم القران »" خدای رحمنقرآن را آموخت . ضمير مفعول يا اسم مفعولش هم بيان نشده ( كه آيا) قرآن را به پيغمبر آموخت ؟ قرآن را به وسيله پيغمبر به مردم آموخت ؟ ياقرآن را به پيغمبر و مردم همه آموخت ، و به پيغمبر از طريق وحی و بهمردم از طريق پيغمبر ؟
معلوم است كه وقتی متعلق ذكر نمیشود برای اين است كه نمیخواهد اختصاص بدهد والا میتوانست بفرمايد : " الرحمن علمكالقران " رحمن ، تو را ای پيغمبر قرآن آموخت ، چنانكه بعضی جاها داريم : " «و علمك ما لم تكن تعلم »"(نساء / . 113 ) و اگر مقصود فقط مردم میبودند ، مثلا میفرمود : " علمكم القران " يا " علم الانسان القران " كه بعد میگفتيم از پيغمبرانصراف دارد . وقتی كه ( متعلق ) ذكر نمیشود معلوم است كه نظر به متعلقخاص نيست . همين طور كه بعضی از مفسرين هم گفتهاند ، در اينجانمیفرمايد قرآن را نازل فرمود ، ( میفرمايد ) قرآن را تعليم داد ، يعنیاول قرآن را به صورت يك حقيقت موجود فرضمیكند ، كه آن حقيقتی كه قبلاوجود داشته تنزيلش همان تعليمش است و تعليمش مساوی با تنزيلش است .
قبلا گفتهايم كه از خود قرآن فهميده میشود كه قرآن حقيقتی دارد مافوقكلمات و الفاظ و در آن تفصيل (به معنی فصل بندی ) و مانند آن وجود ندارد و پيغمبر اكرميك بار قرآن را به آن صورت به اصطلاح جملی خودش تلقی كرده است و بعدبه صورتهای تفصيلی . آنجا كه از نزول اجمالی قرآن تعبير میشود با كلمه " انزال " بيان میشود : " « انا انزلناه فی ليلة القدر »" (قدر / 1 ) تمامقرآن به آن صورت در شب قدر نازل شد ، و آنجا كه به تفصيل ، آيه آيه وبه صورت الفاظ ( فرود ) میآيد با كلمه " تنزيل " بيان میشود . ايننشان میدهد كه قرآن به عنوان يك حقيقت غيبی - كه اين الفاظ ، مظاهر وتنزل يافتههای آن حقيقت غيبی هستند - قبل از پيغمبر وجود داشته و بعدپيغمبر به آن میرسد و بلكه قبل ازخلقت عالم و قبل از خلقت انسان وجودداشته است چون يك حقيقت مجرد است .
قرآن از اينجا شروع میكند : رحمن ( خدای رحمن ) قرآن را تعليم داد كههمان تعليمش عين تنزيلش است ( قرآن را به بشر فرود آورد ) . بعد ازاين است كه میفرمايد : " « خلق الانسان »". نفرمود : " الرحمن خلقالانسان علم القران " با اينكه انسان اين طور فكر میكند كه طبق قاعدهبايد بگويد كه خدای رحمن انسان را آفريد و قرآن را تعليم داد .
از نظراسلام اگر حساب كنيم اول انسان آفريده میشود بعد انسان قرآن و هر چيزديگر رامیآموزد . خلقت انسان بر آموختن انسان قرآن را ، تقدم دارد ، و بلكه به حسابی اگر كسی بگويد كه قرآن جز همين الفاظ نيست ) بر خلقتقرآن هم تقدم دارد چون قرآن بعد از اينكه پيغمبر خلق شده و سال چهلم تولداو فرا رسيده است در طول 23 سال خلق شده است . و لی در اينجا تعليمقرآن بر خلقت انسان مقدم شده است . يك وجه آن - كه همه مفسرين قبولدارند - اين است كه میخواهد به اين بيان اهميت فوقالعاده اين نعمت راذكر كند كه اين نعمت هدايت به وسيله قرآن ، آنقدر اهميت دارد كه بايدقبل از نعمت خلقت ذكر شود .
و اما يك وجه ديگر - همين طور كه عرضكردم و بعضی از مفسرين گفتهاند - اين است كه در اينجا عنايت ديگری استبه تقدم وجودی قرآن بر انسان به آن نوع وجودی كه غير از وجود الفاظشاست . پس باز اول قرآن خلق شده است و بعد انسان . ولی به هر حالنكتهای كه برای ما عملا آموزنده است توجه به اهميت اين نعمت بزرگ يعنینعمت قران است و اهميت نعمت علم و تعليم به طور كلی . گو اينكه اينجاتعليم قرآن ( ذكر شده ) است ولی بالاخره تعليم است و باب ، علم است .
در سوره " اقرأ " نيز اين طور میخوانيم : " « اقرأ باسم ربك الذی خلق خلق الانسان من علق اقرأ و ربك الاكرم الذی علم بالقلم علم الانسان ما لم يعلم »" (علق / . 5 1) . آنجا هم سخن از خلقت و تعليم است ولی در آنجا چونسخت از تعليم قرآن بالخصوص نيست " (« علم الانسان ما لم يعلم "،"علمبالقلم »" قلم را بهانسان آموخت ، نوشتن را به انسان آموخت ، انسان را چيزی كه نمیدانست آموخت )قهرا خلقت مقدم است بر تعليم و تعلم ، اول خلقت انسان يادشده ، بعد تعليم و تعلم .
اما اينجا كه سخن از تعليم قران است ، تشريفو احترام و اهميت و عظمت قرآن اقتضا كرده است كه ترتيب در جهت عكسقرار بگيرد ، اول سخن از تعليم بيايد بعد سخن از خلقت . " « علمه البيان »"بعد از خلقت انسان نعمت بيان را برای انسان (ذكر ) میكند . " بيان " يعنی ظاهر كردن ، كه در اينجا مقصود همان سخنگفتن است . با زبان ، انسان مكنونات ضمير خودش را ، امور پنهانی كه درضميرش هست، برای ديگران آشكار میكند و آن ديگران برای او آشكار میكنند.
در سوره " اقرأ " هم سخن از خلقت و تعليم بود ( « علم الانسان ما لميعلم »)با اين تفاوت كه اينجا سخن از تعليم قرآن است و آنجا خصوصقرآن ياد نشده است . در آنجا يك تعليم بالخصوص ذكر شده بود ، تعليم نوشتن ( « علم بالقلم »)، در اينجا هم بعد از تعليم قرآن يك تعليمبالخصوص ياد آوری شده است ، تعليم سخن گفتن .
شايد ما تا كنون به اين نكته توجه نكردهايم كه اينكه انسان با حيوانهامتفاوت است و اين همه فاصله دارد به موجب همان استعدادی است كه درانسان برای گفتن و نوشتن هست ، يعنی اگر همين يك استعداد را از انسانبگيريم انسان با همه حيوانات فرق نمیكند .
فلاسفه از قديم تعبير خيلی خوبی انتخاب كردهاند گو اينكه بعضی شايدنكتهاش را درست در نمیيابند . وقتی میخواهند انسان را تعريف كنند ، به" حيوان ناطق " تعريف میكنند ، حيوان سخنگو ، با اينكه به قول خودشانمیخواهند جنس و فصل را بيان كرده باشند ، بعد اين سؤال برای افراد مطرحمیشود كه " سخنگويی " مگر چه اهميتی برای انساندارد كه ما آن را به جای فصل انسان بگيريم يعنی به جای " جزء ذات " و" ذاتی " انسان بشماريم ؟ سخن گفتن برای انسان يك عمل است ، مثلخنديدن . همين طور كه خنديدن از مختصات انسان است سخن گفتن هم ازمختصات انسان است و بر عكس . شايد مثلا پهن ناخن بودن هم از مختصاتانسان باشد . پس اين چيست كه در باب انسان گفتهاند ؟
بعضی گفتند – و حرفشان درست هم هست - كه معنی نطق در اينجا سخن گفتن نيست ، ادراك كليات است ، يعنی حيوان احساس میكند ، درك میكند ولی جزئيها يعنی فرد را درك میكند . در ذهن حيوان فقط فرد وجود دارد ، مثلا صاحب خودش رامیشناسد ، آن انسان ديگر را میشناسد ، آن خانه را میشناسد ، آن خانه ديگررا میشناسد ، صد خانه را ممكن است بشناسد ولی از همه اينها نمیتواند يكمعنی كلی بسازد و با آن كليات در ذهن خودش قانون تشكيل بدهد . انسانادراك معانی و مفاهيم كلی میكند . اين درست ، ولی چرا ادراك كليات رابا لفظ " ادراك كليات " نگفتهاند ، بالفظ " سخنگو " گفتهاند ؟ بهخاطر ارتباط قطعیای كه ميان ايندو هست ، يعنی انسان اگرمدرك " كلی " نمیبود سخنگو هم نمیبود . سخن گفتن فقط اين ( حالت ظاهری ) نيست ، طوطیهم ممكن است چهار كلمهای حرف بزند . يك معنی را كه انسان احساس میكند، (اگر فقط بتواند لفظ آن معنی را بگويد ) ، فرض كنيد كه انسان پدرخودش را میبيند ، بعد فقط بتواند لفظ " پدر " را بگويد ، اين سخن گفتننيست . سخن گفتن با ارتباط دادن و نسب برقرار كردن ميان معانی و مفاهيمو ديدههاست ، میگوييم اين ايستاده است ، آن نشسته است . است و نيستوقتی كه آمد ، هست و نيست اگر آمد ، هست و نيست " جزئی " ندارد ، هميشه در ذهن انسان " كلی " است ، يعنی اگر انسان استعداد ادراككليات را نمیداشت نمیتوانست حرف بزند .
انسان كه حرفمیزند نه از باب اين است كه جهازات جسمانی انسان با حيوان فرق میكند ، يعنی زبان انسان را بر خلاف حيوان طوری ساختهاند كه بتواند حرف بزند . به زبان مربوط نيست ، به جسم مربوط نيست ، به روح مربوط است . اينزبان و دهان و مخارجی كه انسان دارد حيوان هم عينا اينها را دارد ولیحيوان كه نمیتواند حرف بزند به دليل اين است كه ادراكش برای سخن گفتنكافی نيست . پس منشأ و ريشه سخن گفتن آن استعداد فطری انسان در ادراككليات است .
حال اين كه در قرآن میفرمايد : " « علمه البيان »" خدا به انسانبيان را ، ظاهر كردن مكنونات ما فی الضمير خود را آموخت ، بعضی مفسرينگفتهاند مقصود اين است كه لغات را خدا وضع كرده است يعنی مشكل انسانفقط اين بوده كه میبايست لغت برايش وضع میشد ، خدا قبلا آمده به وسيلهانبياء لغات را وضع كرده است . مثلا لغت عربی ، لغت عبری . لغت فارسی. لغت تركی را به وسيله پيغمبران وضع كرده و در اختيار انسانها قرارداده است ، اين معنی " « علمه البيان »" است ، يعنی خدا واضع لغاتاست . ( بعد نظريهای هم در علم لغت شناسی در قديم پيدا شده بود كه اصلاواضع لغت خداست به دليل " « علمه البيان »" . ) البته اين نظر رابعضی گفتهاند ولی نه بعضی كه قابل اعتنا باشند .
ديگران گفتهاند اولا معنی " « علمه البيان »"" علمه اللغة " نيست. صحبت در لغت نيست . اگر سخن از لغت میبود باز يك حرفی بود . صحبتاز سخن گفتن و بيان كردن و استعداد بيان كردن مكنونات خود است . اينهمان استعدادی است كه انسان در ادراك كليات دارد . پس " خدا بهانسان بيان را تعليم كرده " يعنی در فطرت انسان آن استعداد را نهادهاست كه بعد منشأ میشود برای بيان كردن . اين مطلب را دانستيم .
اين دو نعمت در اين دو سوره ذكر شده است يعنی نعمت بيان كهدر سوره رحمن آمده و نعمت قلم كه در سوره قلم آمده و ديديم اين هر دوسوره خيلی به يكديگر نزديكند . در مجموع ( در اين دو سوره ) با تفاوتهايیدر پس و پيش بودن و برخی نكات ديگر ، سخن از خلقت انسان و از تعليمانسان به طور عموم است و سخن از تعليم بيان است در سوره رحمن و ازتعليم قلم است در سوره قلم . در سوره قلم اهميت مطلب از اين جهت استكه اولين سورهای است كه بر پيغمبر نازل شده يعنی ديباچه قرآن است كهببينيم قرآن در اولين آياتی كه بر قلب پيغمبر نازل میكند چه مطالبی راطرح میكند . خلقت را طرح كرده ، تعليم را طرح كرده است ، قلم را طرحكرده . در سوره رحمن ( كه تمام سوره در مقام ذكر نعمتهاست ) ، ( ببينيم )از چه نعمتی شروع كرده است . باز اينجا میبينيم صحبت تعليم و خلقت وبيان است .
اين " بيان " و " قلم " دو چيزی است كه اگر انسان در اينها دقت نكند شايد مثلا بگويد خدا به انسان فرش داده ، خدا به انسان نعمت بيانهم داده است ، خدا به انسان نعمت خنديدن داده ، نعمت بيان كردن همداده است . از زمين تا آسمان متفاوت است . اگر بيان و قلم نبود انسانتا دامنه قيامت همان وحشی اوليه بود ، محال بود - به اصطلاح امروز - فرهنگ و تمدن به وجود بيايد ، چون فرهنگ و تمدن محصول تجارب بشر است، با بيان ، انسان آنچه را كه تجربه میكند و میآموزد ، به همزمانهایخودش منتقل میكند ، كه قلم هم اين خاصيت را دارد . با قلم آنچه كه يكنسل آموخته و نسلهای گذشته آموختهاند و به اين نسل منتقل شده ثبت میشودو برای نسلهای ديگر باقی میماند كه نسلهای ديگر از آنجا كه نسل گذشتهرسانده است اين بار را به دوش میگيرد و حركت میكند و الا اگر بنا بودكه هر نسلی ( از نقطه اول شروعكند انسان به جايی نمیرسيد.)
يك صنعت ساده مثل صنعت بنايی را در نظر میگيريم . اگر اولين كسی كهشروع میكند به كار بنايی و چهل سال هم بنايی میكند تجاربش را با خودشبه گور ببرد ، بعد يك نفر ديگر از نو بخواهد شروع كند ، اين ( صنعت) تا قيامت به جايی نمیرسد . همين طور است علوم . آنهايی كه اولين بازمثلا علم حساب را كشف كردند ابتدا مثلا چهار عمل اصلی را به دستآوردهاند . اگر بشرهای بعد هم میآمدند از همان جا شروع میكردند باز بههمان نقطه آنها رسيده بودند . ولی در اثر بيان و قلم ، هم علم انسان ، آموختههای انسان ، تجربيات اسنان به همزمانهای خودش توسعه پيدا میكند وهم برای نسلهای ديگر باقی میماند . پس " « علمه البيان »"و همچنين" « علم بالقلم »" مساوی است با اينكه فرهنگی و تمدنی به بشريتعنايت فرمود .
منبع : از کتاب " آشنايی با قرآن ( 6 ) تفسير سوره الرحمن( 1 ) " اثر شهید مطهری |