تفكر انسان درباره خود
اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
يكی ديگر از تفكرهايی كه عبادت است كه منظور ما در اين بحث بيشتر اين قسمت است ، تفكر كردن انسان درباره خودش است ، يعنی خود انسان ، موضوع تفكر خودش باشد ، و اين دو گونه است : يك وقت خود انسان به عنوان يك موضوع علمی موضوع تفكر اوست . اين جزء دسته اول میشود . و يك وقت انسان درباره كارهای خودش تفكر میكند ، درباره اينكه چگونه تصميم بگيرد و چگونه كار بكند ، همينجور علیالعمياء تسليم حوادث و جريانات نباشد . مقصود دومی است .
آيا جبر اجتماع بر انسان حاكم است ؟
يك وقت انسان حالت يك خسی و خاشاكی را پيدا میكند كه در سيلی افتاده و اين سيل به هر طرف كه میرود او را با خودش میبرد . شك ندارد كه جامعه حكم يك سيل را دارد و افراد را با خود از اين طرف به آن طرف میكشاند ، ولی اينجور هم نيست كه جبر مطلق باشد . محيط و جامعه و اوضاع اجتماعی ، به طور جبر مطلق بر انسان حكمفرما نيست ، يعنی چنين نيست كه انسان نتواند در اين سيل ، خودش برای خودش هيچگونه تصميمی بگيرد ، جايش را عوض كند و حتی مسير خود را برخلاف مسير آن انتخاب كند ، بلكه میتواند در اين آبی كه جاری است و خودبخود افراد را حركت میدهد ، سير را در خلاف جهت مسير اين آب قرار بدهد و احيانا در سرنوشت اين سيل تاثير ببخشد و آن را در مسير ديگر بيندازد .
میدانيم كه تعليمات اسلامی براساس اين نظر است والا مسؤوليت ، تكليف ، امر به معروف ، نهی از منكر ، جهاد و امثال اينها ، اصلا معنی نداشت ، بلكه عقوبت كردن و پاداش دادن معنی نداشت . اگر بنا باشد انسان مجبور مطلق باشد ، هر فرد در مقابل جامعه ، مجبور مطلق و دست بسته مطلق باشد ، اصلا خوبی و بدی و قهرا پاداش و كيفر - چه در دنيا و چه در آخرت - برای انسانها معنی ندارد . تعليمات اسلامی بر ضد اين [ فكر ] است .
تفكر شرط اساسی تسلط بر سرنوشت خود و بر جامعه
برای اينكه انسان بر سرنوشت خود و نيز بر جامعه خود مسلط باشد - لااقل در اين حد كه صد درصد تسليم اوضاع و احوالی كه بر او احاطه كرده است نباشد - شرط اساسی ، تفكر است . اين تفكر اخلاقی كه مورد بحث است چيزی است نظير " محاسبةالنفس " ، يعنی انسان بايد در شبانه روز فرصتی برای خودش قرار بدهد كه در آن فرصت ، خودش را از همه چيز قطع كند و به اصطلاح نوعی درون گرائی نمايد ، به خود فرو رود و درباره خود و اوضاع خود و تصميماتی كه بايد بگيرد و كارهايی كه بايد انجام دهد و آنچه كه واقع شده ، ارزيابی كارهای خودش در گذشته ، ارزيابی رفقائی كه با آنها معاشرت میكند ، ارزيابی كتابهايی كه آن كتابها را مطالعه كرده است ، درباره همه اينها فكر كند .
مثلا كتابی را خوانده ، بعد بنشيند فكر كند كه من از اين كتاب چه گرفتم ؟ اين كتاب در من چه اثری گذاشت ؟ آيا اثر خوب گذاشت يا اثر بد ؟ بعد در انتخاب كتاب ديگر [ دقت میكند ] . انسان كه آنقدر وقت و فرصت ندارد كه تمام كتابهای دنيا را مطالعه كند ، بلكه بايد انتخاب نمايد . جملهای از اميرالمؤمنين نقل كردهاند كه در نهجالبلاغه نيست ولی در كتب حديث هست : « العمر قصير و العلم كثير ، فخذوا من كل علم ظروفه و دعوا فضوله » (بحار 219 / 1 با تفاوت در عبارت . ) . ( تعبير ، چنين چيزی است ) . عمر كوتاه است و علم زياد ( يعنی آموختنی زياد ) پس ، از هر علمی آن خوبيهايش را بگيريد و زياديهايش را رها كنيد .
بنابراين حتی در كتاب خواندن ، انسان بايد انتخاب داشته باشد . در رفيق و معاشر ، انسان بايد انتخاب داشته باشد ، و انتخاب بدون فكر معنی ندارد . حساب بكند روی رفقا و دوستانش ، كه از معاشرت آنها چه بهره و نصيبی میبرد ؟ خوب ؟ بد ؟ روی كارهای شخص خودش فكر كند كه چه اثری روی او گذاشته و چه نصيب و بهرهای از آنها برده است . مهمتر ، هر كاری كه میخواهد درباره آن تصميم بگيرد ، اول فكر بكند ، بعد تصميم بگيرد ، در صورتی كه غالبا تصميماتی كه ما میگيريم ، از حد لازم تفكر قبلی كم بهره است ،
يعنی اگر قبلا فكر میكرديم ، اين جور تصميم نمیگرفتيم كه تصميم گرفتيم . معنای اينكه انسان بايد روی كاری كه میخواهد انجام دهد فكر بكند ، اين است كه به قول امروز به عكسالعملها و لوازم آن كار فكر كند ، كه اين كار چه اثری به دنبال خود میآورد ؟ چه عكسالعملهايی ايجاد میكند ؟ مرا به كجا خواهد كشاند ؟ و به تعبيری كه پيغمبر اكرم فرمود : عاقبت آن چيست ؟
عاقبت بينی
شخصی آمد خدمت رسول اكرم و عرض كرد : يا رسولالله ! به من نصيحتی و موعظهای بفرمائيد . نوشتهاند كه ايشان سه بار اين جمله را تكرار كردند ، فرمودند : آيا اگر من بگويم تو به كار میبندی ؟ گفت : بله . ( البته اين تكرار برای اين بود كه جملهای كه میخواستند بگويند ، بيشتر در ذهنش رسوخ پيدا بكند و بفهمد كه جمله با ارزشی است و نبايد فراموش بكند ) . بعد فرمود : « اذا هممت بامر فتدبر عاقبته » (. 1 بحار . 339 / 71 ) . هرگاه میخواهی كاری را انجام دهی ، اول درباره عاقبت آن كار تدبر كن ، بعد تصميم بگير .
اساسا لغت تدبر كه از ماده " دبر " هست ، همان مفهوم عاقبت بينی را دارد . " تدبر " و " ادبار " از يك ماده هستند . اقبال و ادبار كه ما میگوئيم ، " اقبال " رو آوردن است و " ادبار " پشت كردن . " تدبر " معنايش اين است كه انسان آن نهايت امر ، آن عاقبت كار ، و آن پشت سر كار را ببيند تنها چهره كار را نبيند . هر كاری يك چهرهای دارد و يك پشت سری . انسان غالبا چهره كار را میبيند ولی پشت سر كار را نمیبيند ، مگر اينكه از آن كار رد شده باشد ، آن وقت نگاه میكند ، از پشت سر میبيند . و بسا هست كه كاری چهرهاش يك جور است ، پشت سرش جور ديگر . تدبر به عاقبت اينست كه انسان قبل از اينكه كاری را انجام دهد ، از پشت سر هم آن كار را مطالعه بكند .
جملهای در نهجالبلاغه هست ، اميرالمؤمنين راجع به فتنهها بيان میكنند كه فتنه چهرهاش يك جور است ، پشت سرش جور ديگر . میفرمايد : « ان الفتن اذا اقبلت شبهت و اذا ادبرت نبهت » (نهجالبلاغه فيضالاسلام ، خطبه . 92 ) . همه جملهها يادم نيست . جملههای عجيبی است كه " فتنه " وقتی كه پديد میآيد ، حكم غبارهايی را دارد كه در فضا پيدا میشود ، يا حكم تاريكی را دارد كه در تاريكی انسان نمیبيند ، دروغها پيدا میشود ، شايعات پيدا میشود ، هيجانها احساسات زياد پيدا میشود ، له پيدا میشود ، عليه پيدا میشود .
اصلا آدم درمیماند كه چگونه قضاوت بكند ، و واقع میشود در فتنه . ولی همين كه فتنه خوابيد و ، مثل اين است كه ظلمت از بين رفت و غبارها نشست . آن وقت انسان نگاه میكند ، چيز ديگری میبيند ، میبيند آنچه كه در تاريكی میديد ، غير از اين است كه اكنون در روشنائی میبيند . « اذا اقبلت شبهت و اذا ادبرت نبهت » .
عادت به تفكر
بنابراين يكی از عوامل اصلاح و تربيت نفس در تعليمات اسلامی ، عادت كردن به تفكر است . تفكر بايد برای انسان عادت بشود . عادت كردن به تفكر ، يعنی درباره هر كاری كه انسان میخواهد تصميم بگيرد ، عادت داشته باشد كه قبلا كاملا روی آن كار فكر بكند ، و اين از نظر اخلاقی همانطور كه عرض كردم نظير محاسبة النفس است . و غير از اين كه در هر كاری انسان بايد قبلا فكر كند ، میگويند كه در هر شبانه روز و لو چند دقيقه هم شده است ، انسان بايد به خودش مجال بدهد كه درباره خودش فكر بكند و درباره كارهايی كه بايد در مورد آنها تصميم بگيرد ، بينديشد .
در زمينه تفكر هم كه خيلی داريم . در حديث درباره ابوذر دارد كه : « كان اكثر عبادش ابی ذر التفكر » (بحار . 323 / 71 ) . " بيشترين عبادت ابوذر فكر كردن بود " . فكر كردن است كه به انسان روشنائی میدهد ، و عبادت بیتفكر ، ممكن است به صورت يك كار لغو و بيهوده درآيد .
معاشرت با صالحان
يكی ديگر از عواملی كه برای اصلاح و تربيت به آن توجه شده است ، معاشرت با صالحان و نيكان است . ما در متون اسلامی بابی داريم تحت عنوان " مجالست و تأثير مجالست ، هم در جهت مثبت و هم در جهت منفی " كه مجالست صالحان آثار نيك فوقالعاده دارد و مجالست بدان آثار سوء فوقالعاده دارد ، و اين يك امری است كه اجتناب ناپذير است ، يعنی انسان هر چه بخواهد به اصطلاح در دل خودش را ببندد و وقتی كه میخواهد با كسی معاشرت بكند ، خودش را آنچنان ضبط بكند كه از او اثری نگيرد ، باز كم و بيش اثر میپذيرد . پيغمبر اكرم فرمود : « المرء علی دين خليله » (كافی . 375 / 2 ) . هر كسی به دين دوستش است . مقصود اينست كه شما اگر كسی را دوست و خليل بگيريد ، با كسی دوست بشويد ، دين او را هم پذيرفتهايد .
در نهجالبلاغه تعبيری است به اين صورت : « مجالسة اهل الهوی منساش للايمان » (نهجالبلاغه فيض الاسلام ، خطبه . 85 ) . نشست و برخاست كردن با مردم هواپرست و غافل از خدا ، فراموشی ايمان است . اگر " منساش " مصدر ميمی باشد ، " منساش للايمان " میشود فراموشی ايمان ، و اگر اسم مكان باشد - كه بيشتر در اين مورد اطلاق میشود - تعبير ، جالبتر میشود : فراموشخانه ايمان ، فراموشگاه ايمان (در عصر ما " فراموشخانه " مصطلح بود كه آن مردك ميرزا ملكم خان درست كرده بود . البته اين يك حقهبازی بوده كه میرفتند آنجا ، چيزهايی به آنها میگفتند ، وقتی بيرون میآمدند ، چيزی بروز نمیدادند ، اسمش را گذاشته بودند " فراموشخانه " . ) . ايشان میفرمايند : همنشينی با هواپرستان ، فراموشخانه ايمان است ، يعنی انسان آنجا كه برود اصلا ايمان را فراموش میكند .
در يكی از آيات قرآن ، در سوره طه و ظاهرا خطاب به موسی بن عمران میفرمايد : « فلا يصدنك عنها من لا يؤمن بها واتبع هواه فتردی »( سوره طه ، آيه . 16 ). به موسی بعد از پيغمبری هشدار میدهد كه " مردم بیايمان مانع تو نشوند " . اين مانعيت غير از مانعيت زوری و جبری است كه مثلا فرعون به زور نگذارد تو كارت را بكنی ، چون دنبالش دارد : « واتبع هواه فتردی ». ای موسی ! بیايمانها تو را از راه بدر نكنند كه تو هم دنبال هوی بروی و هلاك بشوی .
از اين آيه استنباط كردهاند كه هشداری به موسی دادهاند كه خلاصه مواظب و مراقب تأثير سوء آدم های بد باش . البته معنايش اين نيست كه از آدم های بد كناره بگير ( پس كی را دعوت بكند ؟ ! ) بلكه توجه دادن بهآثار بد معاشرت با آدم های بد است .
بنابراين انسان در معاشرت [ بايد انتخاب داشته باشد ] كه اين معاشرت اخلاقی غير از معاشرت معلم است با متعلم ، و غير از معاشرت مربی با زيردست خودش است . مقصود انيس گرفتن است . هر كسی در دنيا رفيق دارد ، رفيقی كه با او انس دارد و معاشر است ، و بايد هم انسان رفيق داشته باشد . انسان برای تربيت و اخلاق خودش ، در معاشر و انيس و رفيق هم بايد انتخاب داشته باشد .
حديثی از عيسی عليهالسلام
در احاديث ما وارد شده است كه گروهی ( شايد همان حواريين بودهاند ) از عيسی بن مريم سؤال كردند : يا روح الله من نجالس ؟ با كی ما مجالست كنيم ؟ جواب داد : « من يذكركم الله رويته و يزيد فی علمكم منطقه و يرغبكم فی الخير عمله » (كافی 39 / 1 و در آن : فی الاخرش عمله » . ) . يعنی با كسی مجالست كنيد كه ديدن او شما را به ياد خدا بيندازد . يك عده مردم ، افرادی هستند كه ديدن آنها انسان را از خدا غافل میكند ، و يك عده افراد ، عملشان ، كردارشان ، رفتارشان ، وضعشان ، سيماشان ، خصوصياتشان به گونهای است كه انسان را از غفلت خارج میكند . با كسی مجالست كنيد كه ديدن او خدا را به ياد شما بياورد ، كسی كه سخنش بر علم شما میافزايد ، يعنی همه سخنانش برای شما حقايق تازه است ، هر چه كه به شما میگويد حقيقت تازهای است كه از مجلسش بهره میبريد . انسان میبيند كه با بعضی افراد مینشيند ، وقتی كه برمیخيزد واقعا احساس میكند كه مطلب ياد گرفته ( هر نوع مطلبی ) و بر علمش افزوده شده است. « و يرغبكم فی الخير عمله». و عمل او هم ترغيب كننده شما به كار خير باشد . طوری عمل میكند كه شمارا به كار خير تشويق و ترغيب مینمايد .
گفتيم كه " معاشرت " يك اثر قهری دارد . اين نكته را هم عرض بكنم : اين كه عرض كردم فرق است ميان معاشرت معلم و متعلم و غير آن ، برای اين است كه انسان دو جور معاشرت دارد : در يك جور معاشرتها ، انسان به اصطلاح دروازه روح خودش را میبندد ، خودش را مخفی میكند ، نه خودش را آن طوری كه هست برطرف ظاهر میكند ، و نه آمادگی دارد كه طرف را در خودش بپذيرد . میبينيد انسان اول بار كه با كسی برخورد میكند ، هم او زود يك حالتی پيدا میكند كه خودش را در مقابل انسان میگيرد ، و هم انسان يك قيافه مصنوعی به خودش میدهد ، يعنی همه آنچه را كه هست به او نشان نمیدهد ، ولی همينكه با همديگر صميمی شدند ، ديگر در دلها به روی يكديگر باز میشود ، اين آنچه كه دارد به او میگويد و لااقل پنهان نمیكند ، او هم آنچه كه دارد به اين ارائه میدهد . آن معاشرتهايی كه فوقالعاده اثر دارد ، اين معاشرتهای صميمانه است و اين توصيهها هم بيشتر توجه به معاشرتهای صميمانه دارد . در اين معاشرتهاست كه انسان بدون اينكه بفهمد اثر پيدا میشود . شعر مولوی خيلی شعر خوبی است در اين جهت . میگويد :
میرود از سينهها در سينهها از ره پنهان صلاح و كينهها
صحبت صالح تو را صالح كند صحبت طالح تو را طالح كند
انسان با خوب مینشيند ، نمیفهمد كه چقدر از او گرفت . خودش هم اينقدر احساس نمیكند . با آدم بد مینشيند ، نمیفهمد چقدر از او گرفت .
ارادت
درباب معاشرت ، آن چيزی كه اثرش فوقالعاده است ، پيدا شدن حالت ارادت است . مسئله ارادت و شيفتگی به يك شخص معين ، بالاترين و بزرگترين عامل است در تغيير دادن انسان ، و اين اگر بجا بيفتد فوقالعاده انسان را خوب میكند ، و اگر نابجا بيفتد ، آتشی است كه آدمی را آتش میزند .
ارادت از مقوله محبت و شيفتگی است . اگر انسان ، فردی را ايدهآل و انسان كامل تلقی بكند و بعد شيفته اخلاق و روحيات او بشود ، فوقالعاده تحت تأثير او قرار میگيرد و فوقالعاده عوض میشود .
اين است كه عرفا و متصوفه به مسأله ارادت پيدا كردن به يك شيخ و مرشد فوقالعاده اهميت میدهند . حالا من به حرف آنها كار ندارم . اساسا اين كه ما در اسلام راجع به محبت اولياء [ توصيههايی ] داريم و مثلا میگوئيم حب اميرالمؤمنين چنين و چنان است برای چيست ؟ آيا اين شرك نيست ؟ اگر اين مسألهای كه عرض میكنم مطرح نباشد شرك است .
اميرالمؤمنين عالیترين انسانها ، ولی ما مأموريم خدا را پرستش كنيم و همه پيغمبران وسيله هستند برای رساندن انسان به خدا . بسيار خوب ، علی انسان كامل ، ما چرا نسبت به او محبت داشته باشيم ؟ ! نه ، محبت پيغمبر و محبت اميرالمؤمنين و محبت هر كاملی بزرگترين عامل اصلاح و تربيت انسان است . فلسفه محبت اولياء اين است .
محبت اولياء در زيارت امينالله
زيارت امينالله را آقايان حتما خواندهاند . در ميان زياراتی كه ما برای ائمه داريم ، شايد و بعيد - هم نيست معتبرترين زيارات باشد - ، هم از نظر سند ( يعنی به اصطلاح خيلی پدر و مادردار است و سند قطعی دارد كه به ائمه میرسد و چيزی نيست كه مثلا بگوييد در يك كتابی نوشته شده ) و هم از نظر مضمون ، كه از اين نظر هم جزء عاليترين زيارات است و شايد عالیترين زيارات باشد . زيارت كوتاهی است . در كتاب مفاتيح و غيره جزء زيارات اميرالمؤمنين نقل شده و جزء زيارات مطلقه است ، يعنی زيارت مخصوصه نيست كه مربوط به يك روز معين يا ايام خاص باشد ، در هر وقت میشود اميرالمؤمنين را با آن زيارت كرد ، و از مختصاتاميرالمؤمنين هم نيست ، هر امامی را با اين زيارت میتوان زيارت كرد ، با اين تفاوت كه آن يك كلمه " السلام عليك يا اميرالمؤمنين " در زيارت غير اميرالمؤمنين برداشته میشود [ و به جای آن ، عبارت مناسب گذاشته میشود ] .
بعد از آن چند جمله مختصر كه سلام و اظهار ارادت به امام ، و شهادت بهاين است كه من شهادت میدهم كه تو در راه خدا آن جهادی را كه شايسته و لازم بوده انجام دادی و خلاصه من گواهی میدهم كه تو وظيفه خودت را آنچنان كه بايد انجام دادی ، سيزده جمله دارد كه اين سيزده جمله دعاست ، يعنی بعد از اينكه امام را زيارت میكنيم ، در حضور و در مشهد امام از خدای متعال اين چيزها را میخواهيم . شاهد من ، دو جمله آن است . میخوانيم : « فاجعل نفسی مطمئنة بقدرك ، راضية بقضاءك ، مولعة بذكرك و دعائك ، محبة لصفوش اولياءك محبوبة فی ارضك و سمائك ، صابرش علی نزول بلاءك ،شاكرش لفواضل نعمائك ، ذاكرش لسوابغ آلائك ، مشتاقة الی فرحة لقائك ، متزودش التقوی ليوم جزائك ، مستنة بسنن اوليائك ، مفارقة لاخلاق اعدائك ، مشغولة عن الدنيا بحمدك و ثنائك » جزء اين سيزده جمله ، اين دو جمله است راجع به محبت : خدايا من میخواهم هم محب باشم هم محبوب ، هم دوست بدارم ، هم مرا دوست بدارند . اما كی را دوست بدارم ؟ « محبة لصفوش اولياءك » . دوستدار آن برگزيدگان از اوليای تو باشم ، خلص اوليای تو . محبت خلص اولياء است كه مثل مغناطيس ، انسان را میكشد .
اين غير از مسأله تفكر و محاسبه النفس است . اينها يك كارهای فكری است و البته لازم هم هست [ اما تأثير محبت اولياء به مراتب بيشتر است ] . در اين كتاب " جاذبه و دافعه علی ( ع " كه من در اين زمينه آنجا زياد بحث كردهام ، اين تشبيه را ذكر نمودهام [ كه تفاوت اين دو روش ] مثل اين است كه ما مقداری براده آهن داشته باشيم كه مثلا با خاك قاطی باشد ، يك وقت هست كه میخواهيم اين ذرات را يك يك با دست خودمان از ميان خاك جمع بكنيم ، و يك وقت هست كه يك مغناطيس قوی به دست میگيريم ، آن را میچرخانيم ، همه را به سوی خودش میكشد .
اگر انسان بخواهد فقط با تكيه به تفكر و تذكر و محاسبة النفس و مراقبه و غير ، اخلاق سوء را يك يك با سرانگشت فكر و حساب از خود بزدايد و خود را اصلاح نمايد ، البته عملی است ، اما مثل همان است كه انسان بخواهد برادههای آهن را يك يك جمع كند . ولی اگر انسان اين توفيق را پيدا بكند كه كاملی پيدا بشود و او شيفته آن كامل گردد ، میبيند كاری كه او در ظرف چند سال انجام میداد ، اين در ظرف يك روز انجام میدهد .
« محبة لصفوش اولياءك » . دوستدار خلص اولياء تو باشم ( صفوش همان برگزيده است ) دوستدار برگزيدگان از اولياء تو باشم . « محبوبة فی ارضك و سمائك » . خودم نيز ، هم در زمين محبوب باشم و هم در آسمان . در زمين محبوب باشم [ به اينكه ] مردم مرا دوست داشته باشند .
روش ملامتيان
اين از قدس و تقوا نيست كه من جوری باشم كه مردم مرا دشمن داشته باشند . روش ملامتيان از متصوفه چنين بود . يك فرقه از فرق متصوفه به نام ملاميه يا ملامتيان معروفند . راهی كه اينها برای جهاد با نفس به خيال خودشان انتخاب كرده بودند اين بود كه كاری بكنند كه مردم از اينها تنفر داشته باشند و به اينها ظن بد ببرند . مثلا شخص شراب نمیخورد ولی تظاهر به شرابخواری میكرد ، شيشه شراب را با خودش میبرد اين طرف و آن طرف ، و در خانه شيشه شراب میگذاشت ولی شراب نمیخورد كه مردم بگويند او شرابخوار است . يا نماز میخواند ولی نماز را هميشه جوری میخواند كه احدی نفهمد . تا مردم بگويند او نماز نمیخواند .
داستان اديب نيشابوری
در مشهد يك كسی بوده به نام اديب نيشابوری . بعد از او كس ديگری به نام اديب ثانی بوده كه الان هم هست . اين دومی را من خيلی ديدهام و واقعا هم آدم خوبی است ، يعنی خيلی خوبيها دارد و مرد با ايمانی است . ولی اين دو نفر ، هم آن اديب و هم اين اديب ، كوششی داشتند بر ضد رياكاران ، يعنی اعمالی بر ضد رياكاران انجام میدادند . رياكاران تظاهر میكنند به عبادت ، و عبادت نمیكنند ، اينها به عكس ، تظاهر میكردند به اينكه ما عبادت نمیكنيم ولی در سرالسر عبادت میكردند . مثلا هيچوقت كسی اينها را نديده بود كه بروند زيارت حضرت رضا ، ولی گاهی ديده شده بود كه اينها رفتهاند به زيارت . البته اين يك مقداری هم عكسالعمل رياكاری رياكاران است . شعرايی مثل حافظ نيز كه در قسمتی از تعبيرات خود دم از رندی و قلاشی میزنند ، يعنی همان تظاهر كردن بر ضد آنچه كه رياكاران تظاهر میكنند . اينها هم روششان يك چنين روشی است . ولی اين هم تظاهر است .
يك كسی كه از شاگردان مرحوم اديب اول بود - و خودش هم مرد اديبی بود و بعد ، از معلمين بزرگ وزارت معارف آن وقت شد و مرد فاضلی بود - میگفت كه من يك خدمتی در آستانه داشتم و شاگرد اديب هم بودم ، و شاگردی بودم كه غالبا نزد او بودم و حتی كارهايش را انجام میدادم ، چای برايش درست میكردم ، سيگارهايش را به اصطلاح برايش میپيچيدم و از اين كارها . يك وقتی هنگام سحر آمده بودم در صحن و مشغول جاروب زدن بودم . يك وقت ديدم استاد عبايش را به سرش كشيده كه هيچ كس او را نشناسد . از در صحن كه آمد من متوجهش شدم . از هيكل و راه رفتنش ، در آن تاريكی فهميدم كه اين استاد است . تعجب كردم كه آخر اين وقت شب كجا میخواهد برود ؟ ! به عجله هم میرفت در حالی كه عصايش را نيز به دست گرفته بود.
او به اصطلاح خراسانیها خيلی غراب راه میرفت ، ولی آن شب عصايش را برداشته بود و تند راه میرفت . يك وقت ديدم آمد در صحن كهنه ، مقابل پنجره كه رسيد همانجا به حالت سجده افتاد روی زمين . يك مدتی در حالت سجده بود ، بعد دو مرتبه عصايش را برداشت ، عبايش را به كلهاش كشيد كه هيچ كس صورتش را نديد ، و رفت ، اينها هم يك جور آدم هايی بودند .
آبروی انسان محترم است
اينها با موازين اسلامی وفق نمیدهد . چرا انسان اينجور باشد ؟ ! در حديث است كه هر كسی اختيار هر چيزش را داشته باشد ، اختيار آبرويش را ندارد . كسی حق ندارد كه آبروی خودش را جلوی مردم بريزد ، بگويد مال خودم است ، من دلم میخواهد آبرويم را بريزم ، به شما چه كار ؟ ! مخصوصا حيثيت و آبروی مذهبی . اساسا هر مسلمانی يك سرمايه است برای اسلام .
اگر آقای زيد يك مسلمان واقعی است ، بگذار جامعه بفهمد و او را بشناسد ، البته محضا لله نه برای ريا . محضا لله تظاهر بكند به مسلمانی خودش ، يعنی به آنچه كه واقعا معتقد است و عمل میكند ، متظاهر هم باشد تا جامعه بفهمد كه چنين فردی از خودش دارد . اين معنی ندارد كه مسلمانها ، مسلمان باشند ولی جامعه نشناسد كه اينها مسلمانند و به عنوان يك مسلمان به آنها ارادت نداشته باشد . بعد بچه ها كه میآيند ، چشمشان را باز میكنند و به ظاهر قضاوت میكنند ، میگويند آقا اين حرفها دروغ است ، مسلمانی وجود ندارد . نه ، « محبوبة فی ارضك وسمائك » . كاری بكن كه در زمين - يعنی پيش خلق تو - و در آسمان محبوب باشم ، هر دو جا ، ( اگر انسان در زمين محبوب باشد و در آسمان ملعون ، كه ديگر خيلی بد میشود . میشود يك آدم رياكار و متظاهر ) ، با حقيقت باشم كه تو مرا دوست داشته باشی ، و حقيقت داشتن من را مردم هم بشناسند كه مردم نيز مرا دوست داشته باشند . عامل ديگر اصلاح و تربيت ، جهاد است ، و به طور كلی شدائد و مشقات ، اعم از شدائد و مشقاتی كه بدون اختيار و انتخاب انسان به سراغ انسان میآيد كه جنبه اختياریاش مربوط میشود به عكسالعملی كه انسان در مقابل آن شدائد ايجاد میكند ، و بالاتر از اين ، شدائدی كه خود شدائد را هم انسان انتخاب میكند .
انسان يك موجود عجيبی است . اشتباه است اگر ما خيال بكنيم فقط يك عامل در دنيا وجود دارد كه انسان را اصلاح میكند . انسان ، قسمتهای مختلفی دارد كه هر قسمتش يك عامل اصلاح دارد . مثلا همين محبت اوليای خدا خيلی عامل عجيبی است ولی آيا محبت اوليای خدا میتواند جانشين همه عاملهای ديگر بشود ؟ يا يك خاميها و يك غنچگیها در انسان هست كه آن غنچه ها را ديگر اين عامل نمیتواند تبديل به گل بكند و عامل ديگری میخواهد .
نقش تربيتی ازدواج
مثلا چرا در اسلام ازدواج يك امر مقدس و يك عبادت تلقی شده ، با اينكه از مقوله لذات و شهوات است . يكی از علل آن اين است كه : ازدواج اولين قدمی است كه انسان از خودپرستی و خوددوستی به سوی غيردوستی برمیدارد . تا قبل از ازدواج ، فقط يك " من " وجود داشت و همه چيز برای " من " بود . اولين مرحلهای كه اين حصار شكسته میشود ، يعنی يك موجود ديگری هم در كنار اين " من " قرار میگيرد و برای او معنی پيدا میكند ، كار میكند ، زحمت میكشد ، خدمت میكند نه برای " من " بلكه برای او ، در ازدواج است (البته در ازدواج ملاك عشق است ، ازدواج بیمحبت را نمیگويم . ) . بعد كه دارای فرزندان میشود ، ديگر " او " اوها میشود ، و گاهی آنچنان " او " ها میشود كه كم كم اين " من " بيچاره فراموش میشود و همهاش میشود " او " و " او " ها . و اينها قدمهای اولی است كه انسان از حالت منی و خودخواهی خارج میشود و به سوی غيردوستی میرود و " او " هم مورد توجهش قرار میگيرد .
تجربههای خيلی قطعی نشان داده است (و در اين جهت ماها بيشتر تجربه داريم ، چون افراد مجرد - يعنی پاكان مجرد - در ميان روحانيين بيشتر بودهاند . ) كه افراد پاك مجرد كه برای اينكه بيشتر به اصلاح نفس خودشان برسند ، به اين عنوان و به اين بهانه ، ازدواج نكردهاند و يك عمر مجاهده نفس كردهاند ، اولا اغلبشان در آخر عمر پشيمان شدهاند و به ديگران گفتهاند ما اين كار را كرديم ، شما نكنيد ، و ثانيا با اين كه واقعا ملا بودند : در فقه و اصول مجتهد بودند ، ( اغلب اينها حكيم و فيلسوف هستند ) حكيم و فيلسوف بودند ، عارف بودند ، تا آخر عمر و مثلا در هشتاد سالگی باز يك روحيه بچگی و جوانی و يك خاميهايی در اينها وجود داشته است .
مثلا يك حالت سبكی خاصی كه گاهی يك جوان دارد ، میبينی همان حالت در اين آدم هشتاد ساله هست . و اين نشان میدهد كه يك پختگی هست كه اين پختگی جزء در پرتوی ازدواج و تشكيل خانواده پيدا نمیشود ، در مدرسه پيدا نمیشود ، در جهاد نفس پيدا نمیشود ، با نماز شب پيدا نمیشود ، با ارادت به نيكان هم پيدا نمیشود . اين را فقط از همين جا بايد به دست آورد . و لهذا هيچوقت نمیشود كه يك كشيش ، يك كاردينال به صورت يك انسان كامل در بيايد ، اگر واقعا در كاردينالی خودش صادق باشد .
من نمیدانم آن دو پيغمبری كه قرآن آنها را " حصور " مینامد ، نقص عضوی و جنسی داشتهاند يا [ علت ديگری در كار بوده است ] . عدهای صريحا میگويند حضرت عيسی در خيلی جنبهها از خيلی پيغمبران برتر و بالاتر بوده ، در عين حال اين نقصی است برای او ( و برای حضرت يحيی ) . يعنی عيسی با پيغمبری كه مزايای او را داشته و اين را نداشته فرق میكند . آن پيغمبر از او كاملتر بوده است .
عامل تشكيل خانواده كه خود يك عامل اخلاقی است - و اين ، يكی از علل تقدس ازدواج در اسلام است - عاملی است كه جانشين نمیپذيرد .
جهاد ، عامل اصلاح و تربيت
جهاد هم خودش يك عاملی است كه جانشين نمیپذيرد . يعنی امكان ندارد كه يك مؤمن مسلمان جهاد رفته و يك مؤمن مسلمان جهاد نديده ، از نظر روحيه يك جور باشند . انسان در شرايطی قرار بگيرد ( ما كه قرار نگرفتهايم و نمیدانيم اگر در آن شرايط قرار بگيريم چه از آب درمیآيد ) كه با كسی روبروست و او به روی وی اسلحه كشيده ، در لحظهای بايد تصميم بگيرد ، شور ايمانيش چنان ثابت و پابرجا باشد كه در آن لحظه مرگ ، خودش را به خاطر دين و ايمانش در كام اژدهای مرگ بيندازد . كاری كه از اين عامل ساخته است ، از عاملهای ديگر ساخته نيست .
حديثی از پيغمبر اكرم در اين زمينه هست - در سنن ابی داوود - كه واقعا اعجاز است . میفرمايد : « من لم يغز و لم يحدث نفسه بغزومات علی شعبة من النفاق » (كنزالعمال . 293 / 4 ) . مسلمانی كه غزو نكرده باشد ( غزو همان جهاد است ) يا لااقل در دلش حديث نفس غزو نداشته باشد ، اگر بميرد ، در يك شعبهای از نفاق مرده است ، يعنی خالی از يك نوع نفاق نيست . البته اين از آن نفاقهای غير مستشعر است كه خود آدم هم نمیداند منافق است ولی واقعا منافق است .
داستان مرد زاهد و جهاد
مولوی داستانی آورده در مثنوی ، خيلی داستان شيرينی است و خيلی عالی نقل میكند (مولوی با اين كه يك مرد درويش عارفی هست ولی عجيب همه نكات را توجه دارد . ) . میگويد مرد زاهدی بود كه خيلی مقيد و متعبد و متشرع بود و همه عبادتها - اعم از واجبات و مستحبات - را انجام میداد . يك وقت به فكر افتاد كه ما تمام عبادتها را انجام دادهايم ولی يك عبادت را كه جهاد در راه خداست انجام ندادهايم ، فردا میميريم ، ثواب اين را هم برده باشيم . به سربازی گفت : ما از ثواب جهاد محروم ماندهايم ، آيا ممكن است اگر جهادی پيش آمد ما را هم خبر كنی كه میخواهيم برای ثوابش شركت كنيم . گفت : چه مانعی دارد . آن سرباز روزی آمد او را خبر كرد كه آماده باش كه - مثلا - پس فردا عازم هستيم ، گفتهاند كفار حمله كردهاند ، سرزمين مسلمين را اشغال نمودهاند ، زنهای مسلمين را اسير كرده و مردهاشان را كشتهاند ، زود حركت كن . عابد هم اسلحه پوشيد و اسبش را سوار شد و شمشيرش را برداشت و همراه اينها راه افتاد .
روزی در يك جا كه پايين آمده و خيمه زده و نشسته بودند ، يكمرتبه صلای عمومی زدند كه : دشمن رسيد ، و دستور اكيد و شديد كه حركت كنيد . سربازهای آزموده مثل برق اسلحهشان را پوشيدند و يك دقيقه هم طول نكشيد كه پريدند روی اسبها و ديوانهوار تاختند . اين زاهدی كه وضويش نيم ساعت طول میكشيده و غسلش يك ساعت ، تا به خودش جنبيد و رفت كه اسلحه و شمشير و چكمهها و اسبش را پيدا كند ، و خلاصه تا وقتی كه آماده شد ، آنها رفتند و جنگيدند و يك عده كشته شدند ، عدهای را كشتند و يك عده را هم اسير گرفتند و آمدند . اين بيچاره خيلی غصه خورد كه عجبكاری شد ! باز ما از ثواب جهاد محروم مانديم ! اين كه خيلی بد شد ! پس ما كه توفيق پيدا نكرديم جهاد بكنيم . يك آدم گردن كلفتی را به او نشان دادند از اسرائی كه گرفته بودند ، و كتش را محكم بسته بودند . گفتند اينرا میبينی ؟ اين آنقدر جنايت كرده ، آنقدر از مسلمانها كشته ، آنقدر بیگناه كشته كه [ حد ندارد ] . اين را ما اسير كردهايم و جزء كشتن راه ديگری ندارد . حالا ما اين را میدهيم به تو ، تو برو برای ثوابش اين را ببر يك كناری و گردنش را ببر كه تو هم شركت كرده باشی . او را تحويل وی دادند ، شمشيری هم به او دادند و وی رفت كه گردن او را بزند و بيايد . مدتی طول كشيد ، ديدند از زاهد خبری نشد . گفتند : يك گردن زدن كه اينقدر طول نمیكشد ! برويم ببينيم چرا نيامد . رفتند ، ديدند زاهد بیهوش افتاده و اين مردك هم با دستهای بسته ، خودش را انداخته روی او و دارد شاهرگش را میجود و عن قريب است كه آن را قطع كند . مردك را انداختند آن طرف و كشتند و زاهد را آوردند داخل خيمه و به هوش آوردند . گفتند چرا اينطور شد ؟ گفت والله من كه نفهميدم ، من همين قدر رفتم ، تا گفتم ای ملعون ! تو اينقدر مسلمانها را برای چه كشتی ؟ يك فريادی كرد ، و ديگر چيزی نفهميدم .
آدمی كه ميدان جنگ را نديده باشد ، همه عبادتهای دنيا را هم كرده باشد ، با يك " پخ " بیهوش میشود و میافتد .اين است معنای اينكه : « من لم يغز و لم يحدث نفسه بغزومات علی شعبة من النفاق » . پيغمبر غزو را عامل اصلاح اخلاق و اصلاح نفس خوانده : و غير از اين باشد میگويد يك شعبهای از نفاق در روح انسان وجود دارد .
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرين .
منبع : از کتاب " تعليم و تربيت در اسلام " اثر شهید مطهری |