انسان موجودی ذو مراتب است
اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
توسعه " خودی "
سخن راجع به نوعی توجه به نفس و يا تذكر نفس ، و به تعبير ديگر معرفة النفس ، و به عبارت ديگر توجه به ذات خود بود كه از همان جا الهام فصل اولی اخلاق را گرفتهاند . آن بحث به پايان رسيد . دو اصل ديگر را كه آنها هم جزء مبانی اخلاقی و تربيتی اسلام شمرده میشود ذكر میكنيم و به اين بحث به طور كلی پايان میدهيم .
يكی از آنها مسئله وجدان عمومی است . در جلسات پيش گفته شد كه شك ندارد كه اسلام در اصول تربيتی و اخلاقی خود بانوعی خودی كه خود شخصی و فردی و نفسانی باشد مبارزه میكند . خودخواهی بهمفهوم [ خواستن ] خودفردی كه مستلزم نفی افراد ديگر است همان چيزی استكه از نظر منطق اسلام و اغلب منطقهای اخلاقی ديگر امری است مذموم و بايدنفی شود .
مفهوم خودخواهی و خودپرستی در اصطلاح امروز ما هم هست ، مثلامیگوئيم كه فلان كس آدم خيلی خودپرستی است ، يا خودخواه است ، و گفتيمكه اين" خود " غير از آن خود انسانی و ملكوتی هر شخص است ، بلكه به اصطلاحخود طبيعی و خود ملكی انسان است .
انسان موجودی ذو مراتب است
انسان دارای دو نوع " من " است . يكی من ملكوتی ، يعنی همان كه در قرآن از آن به " « نفخت فيه من روحی »" (حجر ، . 29 ) تعبير شده و در حيات و بقاء خود نيازمند به طبيعت نيست . ولی انسان يك موجود دارای مراتب است . يك مرتبه از وجود انسان طبيعت است . خصوصيت انسان همين است كه يك موجود صاحب مقامات و مراتب است .
اينكه میگويند " انسان يك ملك حيوانی نباتی جمادی است " درست است ، نه به اين معنا كه هم ملكاست ، هم حيوان و هم نبات ، بلكه يك چيز بيشتر نيست ولی اين چيز يكوجود صاحب مراتب است . در مقام تشبيه مثل يك ساختمان چند طبقه است كه يك طبقه آن يك حقيقت است ، طبقه ديگر حقيقت ديگر ، و . . . انسان چنين موجود صاحب مراتب و درجاتی است كه در عالیترين درجه خود يكفرشته است و بلكه بالاتر از فرشته ، در درجه ديگر يك گياه است ، و دردرجه ديگر يك جماد . انسان به حسب آن درجه عالی خود ، ميان " من " ها[ تباينی نمیبيند ] .
همانطور كه ميان فرشتگان ، جنگ و تنازع و من و مايی وجود ندارد ، انسان هم در آن مرحله وجودی خويش ، ميان خود با افراد ديگر من و مايی نمیبيند ، همه مثل پارچههای نور هستند كه با يكديگر تزاحمی به هيچ شكل ندارند . ولی وقتی كه به درجات دانی و طبيعی " خود " میرسد، به حكم ضيق و تزاحمی كه در طبيعت هست ، هر منی خود به خود برای حفظ و بقاء خويش كوشش میكند ، و طبعا ديگران را نفی مینمايد كه مسئله تنازع بقا و غيره پيش میآيد ، " من " هر كسی در مقابل " من " های ديگر قرار میگيرد و گوئی حفظ " من " هر كس مستلزم نفی " من " های ديگر است ، يعنی آن حالت انحصار طلبی و فقط خود را ديدن و غير را نديدن كهلازمه من طبيعی انسان است . با اينها مبارزه میشود و اينهاست كه بايدخرد شود ، اين ديوار است كه بايد شكسته شود ، ديوار " من " طبيعی با " من " های ديگر .
به تعبير آقای طباطبائی انسان يك موجود استخدامگر است ، يعنی میخواهدموجودات ديگر و از جمله انسان های ديگر را در استخدام خود بياورد ، و بهاصطلاح امروز ، انسان مستثمر است ، يعنی به هر موجودی به چشم ابزار و وسيله نگاه میكند و همه چيز را برای خود میخواهد . مولوی میگويد :
جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جانهای شيران خداست
وقتی كه جان و روح انسان ، گرگی و سگی باشد ، يعنی انسان خود واقعی خويش را از دست بدهد و بيشترين وجودش جنبه طبيعیاش باشد ، در اينجا جز جنگ و نزاع و دعوا چيز ديگری نيست و همه گرگ و سگ میشوند كه مظهر جنگ و نزاع هستند . اما وقتی كه جان ، جان گرگ و سگ نشد ، جان مرد خدا شد ، در آنجا اساسا نمیتواند جنگ و نزاع وجود داشته باشد .
ازدواج اولين مرحله خروج از خودفردی
در مسئله خودی ، اينكه ما میگوئيم انسان بايد از لاك خودپرستی خارج شود - كه مقصود خود طبيعی است و همه اين را قبول دارند - خارج شدن از لاك خودپرستی و فرد پرستی ، مراتب و مراحلی دارد . اولين مرحلهاش غيردوستی است . در واقع مثل اينست كه " من " انسان - به تعبير راسل در كتاب " اميدهای نو " و بعضی ديگر - توسعه میيابد . آنها چون " من " را فقط " من " طبيعی میدانند قهرا از اينجا شروع میكنند : مثلا يك كودك فقط در همان من فردی خودش است و فقط خودش را میبيند و همه چيز را برای خود فردی میخواهد ، حتی به پدر و مادر هم به چشم وسيله و ابزار برای خودش نگاه میكند . در دوران جوانی كه عشقی پيدا میكند و همسری انتخاب مینمايد ، برای اولين بار اين احساس در او پيدا میشود كه به يك شخص ديگر ، مانند خود علاقه دارد ( البته در همه اينطور نيست ) يعنی از خود به درمیآيد ، خودش و او يكی میشوند و همه چيز را برای اين خود بزرگتر میخواهد . مجموع دو " خود " يك " خود " شدهاند . البته اين در شرايطی است كه شخص واقعا يك علقهای به طرف پيدا كند ، علقه مؤانست و به تعبير قرآن وداد و رحمت : « و من آياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودش و رحمة ، ان فی ذلك لايات لقوم يتفكرون (سوره روم ، آيه . 21 ) .
تا وقتی كه رابطه زوجين با يكديگر رابطه شهوانی يعنی رابطه جنسی است ، قهرا اينها به هم به چشم يك ابزار نگاه میكنند . رابطه جنسی يك امر حيوانی و طبيعی است . برای اطفای غريزه جنسی ، زن برای مرد يك ابزار بيشتر نيست و مرد همبرای زن يك ابزار است ، ولی مسئله زوجين و كانون خانوادگی و فلسفه خانوادگی و روح خانوادگی عبارت است از روح مافوق غريزه جنسی كه ميان دو نفر پيدا میشود ، يعنی شخصيت يكديگر را دوست دارند و تا سنين پيری كهديگر مسئله غريزه جنسی به كلی ضعيف يا نابود میشود علقه خانوادگی ومحبت ميانشان هست و روز به روز هم شديدتر میشود و حتی به گفته علمایجديد مثل ويل دورانت در كتاب " لذات فلسفه " علقه زوجين به يكديگردر اثر معاشرت و تماس زياد شدت پيدا میكند و آنقدر اثر میگذارد كهكمكم قيافههای آنها شبيه هم میشود ، يعنی تدريجا روحهای آنها آنقدر با همانطباق پيدا میكنند كه كم كم اجسام آنها نيز با هم انطباق پيدا میكنند وقيافهها به يكديگر شبيه میشود . اين اولين مرحلهای است كه انسان از لاكخودفردی خارج میشود . و به همين دليل ازدواج در اسلام جنبه اخلاقی دارد بااينكه يك امر شهوانی است ، و اين تنها امری است كه با وجود اينكه پايهطبيعی و شهوانی دارد جنبه اخلاقی نيز دارد ، يعنی مثلا هيچوقت خوردن جنبهاخلاقی پيدا نمیكند ، ولی ازدواج خودش جنبه اخلاقی دارد . و در ميان غرايزشهوانی انسان هر غريزهای كه اشباع شود ، اشباع آن تأثيری در معنويتانسان ندارد جز غريزه جنسی .
لهذا ازدواج از نظر اسلام سنت و مستحبتعبير شده . علت اساسی اينست كه هر مقدار كه الفت زوجين به يكديگربيشتر باشد ، يك قدم از خود فردی خارج شدهاند . " خود " كمی كه بزرگترشد ، رقيقتر میشود ، مثل مايع غليظكه وقتی آب داخلش كنند رقيق میشود و توسعه میيابد .
تجربه نشان دادهاست كه افرادی كه در تمام عمر به خاطر هدفهای معنوی ، مجرد زندگی كرده ونخواستهاند زن و بچه داشته باشند كه مانع رسيدن آنها به معنويات شود (خيلی از بزرگان اخلاق ما كسانی بودهاند كه مجرد زندگی كردهاند .ميرزای جلوه در تهران تا آخر عمر مجرد زندگی كرد . مرحوم جهانگيرخانقشقايی در اصفهان كه حكيم و فيلسوف بود تا آخر عمر مجرد زيست . آخوندكاشی كه برايش كرامتی قائل بودند نيز همين طور ، مرحوم آقا شيخ محمد حسنطالقانی هم مجرد زندگی كرد . ) ، در همه آنها يك نوع نقص و لو به صورت يك خامی وجود داشته است .گويی انسان يك نوع كمال روحی دارد كه آن كمال روحی جز در مدرسه خانوادهدر هيچ مدرسهای كسب نمیشود . همه كمالات روحی كه در همه مكتبها ومدرسهها حاصل نمیشود . مثل شجاعت در مقابل دشمن .
آيا انسان با خلوتنشستن و مبارزه كردن با هوای نفس میتواند شجاع شود ؟ شجاعت جز در مكتبجهاد عملی برای انسان حاصل نمیشود ، و چيزی است كه اگر انسان بخواهد درروحش پيدا شود بايد در عمل درگير شود تا آن را كسب كند .
حديثی از رسول اكرم
يك حديث نبوی هست كه در روايات اهل تسنن آمده : « من لم يغز و لميحدث نفسه بغزو مات علی شعبة من النفاق » (سنن ابیداوود ، باب جهاد .) . " آنكه نجنگيده باشدو لااقل در نفس خود حديث جهاد نكرده باشد ( آرزوی جهاد نكرده باشد ) میميرد در حالی كه شعبهای از نفاق در روحش هست " . اين شعبهای از نفاق را جز مواجه شدن با دشمن چيز ديگری از جان انسان بيرون نمیبرد . درست مثل " شناوری " است . آيا اگر انسان تمام كتابهايی را كه درباب شناوری نوشته شده بخواند ، شناور میشود ؟ نه ، مگر اينكه مدتی شنا كند و چند دفعه زير آب برود و مقداری آب بخورد ،ناراحت هم بشود تا شنا بياموزد . شجاعت را جز با مواجه شدن با خطراتیكه برای جان آدم هست ، و جز با مواجه شدن با دشمن نمیتوان كسب كرد .بايد انسان آن حالت را پيدا كند كه وقتی با كسی مواجه میشود كه تصميمدارد او را بكشد به طور خود كار حالت دفاعی بگيرد و مانع از كشته شدنخود شود بلكه بخواهد طرف را از بين ببرد . اينها را در كتاب نمیتوانخواند و ياد گرفت .
مرد زاهد و جهاد در راه خدا
مولوی يك داستانی آورده است ، میگويد : مرد زاهدی بود كه چون انواع اعمال بر و خير را انجام داده بود و فريضهها را بجا آورده بود و فقط جهاد مانده بود ، به عدهای سرباز گفت : " اگر جنگ با كفار پيش آمد مرا هم خبر كنيد " . به او خبر دادند كه فردا آماده حركت باش . روزی چادر زده و نشسته بودند كه خبر دادند دشمن حمله كرده است . آنها كه آمادگی سربازی داشتند به فوريت پريدند روی اسبها و رفتند و جنگيدند ، و اين آقای زاهد تا وقتی زره و شمشيرش را پيدا كرد و ورد و ذكر خواند ، جنگ گذشت و تمام شد ، و تا به خود جنبيد سربازها برگشتند . پرسيد چه شد ؟ گفتند : رفتيم ، كشتيم ، كشته داديم و برگشتيم . گفت : عجب ! پس ما چی ؟ ! گفتند : " هيچ ، كار تمام شد " . آخرش كسی دلش به حال او سوخت . يك اسيری را گرفته بودند . گفت اين را میبينی ؟ اين از آن دشمنهای چنين و چنان است و خيلی از سواران ما را كشته تا اسير شده و حالا بايد كشته شود ، تو او را ببر و گردن بزن . اسير هم دست بسته بود . مرد زاهد اسير را برد كه گردن بزند . طول كشيد و نيامد . وقتی رفتند ، ديدند كه اين زاهد افتاده و مرد اسير هم با همان دستهای بسته روی او افتاده و دارد بيخ گلوی او را میجود و عنقريب است كه شاهرگ او را ببرد . اسير را كشتند و مرد زاهد را آوردند توی خيمه و آب به صورتش زدند و به هوش آوردند . قضيه را از او پرسيدند . گفت : وقتی از اينجا رفتيم يكدفعه به صورتم نگاه كرد و يك پخ كرد ، من ديگر چيزی نفهميدم .
شجاعت را در خلوت شب نمیتوان به دست آورد ، همان طور كه آثار خلوت شب را در ميدان جنگ نمیشود كسب كرد . يك خصايص اخلاقی هست كه انسان جز در مكتب تشكيل خانواده نمیتواند آنها را كسب كند . [ تشكيل خانواده ] يعنی يك نوع علاقمند شدن به سرنوشت ديگران . تا انسان زن نگيرد و بچه پيدا نكند و آن بچه شديدا عواطف او را تحريك نكند و مثلا در مواقعی كه مريض میشود او را به هيجان نياورد ، يا مثلا لبخند بچه در او اثر نگذارد ، [ علاقمند شدن به سرنوشت ديگران در او پديد نمیآيد ] . با مطالعه كتاب ، اين امر در او پيدا نمیشود .
تجربه نشان داده است كه اخلاقيون و رياضتكشها كه اين دوران را نگذراندهاند ، تا آخر عمر يك نوع خامی و يك نوع بچگی در آنها وجود داشته است . و يكی از علل اينكه در اسلام ازدواج يك امر مقدس و يك عبادت تلقی شده همين است ، در حالی كه از نظر مسيحيت ، تجرد ، مقدس است و تأهل پليدی ، و كسانی اجازه میگيرند متأهل شوند كه تاب تجرد را ندارند ، يعنی اگر مجرد بمانند فاسد میشوند ، و بنابراين از باب دفع افسد به فاسد میگويند بايد ازدواج كرد . لذا پاپ از ميان مجردها انتخاب میشود كه در تمام عمر اين آلودگی را پيدا نكرده است .
در اسلام برخلاف مسيحيت است : « من اخلاق الانبياء حب النساء » (كافی . 320 / 5 ) . پس ازدواج اولين مرحله خروج از خود طبيعی فردی و توسعه پيدا كردن شخصيت انسان است . بعد از ازدواج ، وقتی میخواهيم كار كنيم ، برای من تنها نيست ، آن " من " تبديل به " ما " میشود به طوری كه انسان آنقدر به سرنوشت خانواده علاقمند است كه به سرنوشت شخص خودش ، و رنج میبرد تا آنها در آسايش باشند . اين يك درجه از " خود " است . ولی آيا اين كافی است كه " خود " انسان تا اين مقدار توسعه پيدا كند ؟ شك ندارد كه نه . اين نسبت به خود فردی طبيعی درجهای از كمال است ، اما اگر به همين جا محدود شود ، يعنی اين " خود " از من فردی توسعه پيدا كند و من به علاوه همسر و بچهها شود و غير آن نفی گردد ، كافی نيست .
من قبيلهای
ممكن است " خود " يك نفر از اين هم بيشتر توسعه پيدا كند ، مثلا شامل فاميل بشود ، يعنی خود فردی از خود خانوادگی هم تجاوز كند و بهفاميل و قبيله كشيده شود ، همان كه در قبايل بدوی و عرب جاهلی زياد میبينيم . عرب جاهلی واقعا افراد قبيله را با خود فرق نمیگذاشت ، يعنی درست مثل اين بود كه يك روح بر تمام افراد قبيله حاكم است . " من " او برای او يك " من قبيلهای " بود . در داخل قبيله ، همه اصول انسانی مثل گذشت ، احسان و ايثار وجود داشت ، ولی كمی آنطرفتر ديگر اين روح وجود نداشت . پس كافی نيست كه " من " انسان اين مقدار توسعه يابد .
من قومی
میرويم بالاتر : من قومی . مثلا در مورد ما ايرانيها اگر انسان آنچنان وطنپرست باشد كه تمام مردم ايران را مثل جان خود دوست داشته باشد باز هم كافی نيست ، زيرا از آن حد كه گذشت همه چيز را جايز میداند . بهايرانی دروغ نمیگويد ، به ايرانی خيانت نمیكند ، به ايرانی خدمت میكند، به ايرانی احسان میكند ، اما به غير ايرانی دروغ گفتن را جايز میداند ،تجاوز به حقوقش را جايز میداند ، استبداد را جايز میداند . اين همان خودی است كه در اروپائيها هست ، يعنی " خود ملی " در آنها رشد يافته و " من فردی " به صورت " من ملی " توسعه پيدا كرده است . فرنگيها تا حد زيادی نسبت به هموطنان خود خائن نيستند و دروغ نمیگويند و استبداد نمیورزند ، ولی پا را كه از دايره هموطن آن طرفتر میگذارند ، ظالم وستمگر میشوند . دروغ و خيانت را به نفع ملت خود جايز میداند ، يعنیخيانت و جنايت را داخل مملكت خود مرتكب نمیشود ولی بزرگترين جنايتهارا نسبت به مردم كشورهای ديگر اعمال میكند . مال و ثروت ملتهای ديگر رابرای كشور خود تصاحب میكند و اين را يك افتخار میداند كه آدم وطن پرستی است .شك نيست كه چنين آدمی كه لااقل در داخل مملكت خود ، خود فردی را پيش نمیكشد ، يعنی آنجا به صورت " ما " زندگی میكند نه به صورت " من " ، نسبت به آن آدم خود پرست فردی كه در دنيا فقط شخص خود را میبيند متكاملتر است ، ولی اين را نمیتوان اخلاق ناميد . منطقا نمیتوان اين حرفرا قبول كرد كه من چه كار به ملتهای ديگر دارم .
انسان دوستی
از اين ، يك قدم بالاتر برويم ، برسيم به انسان دوستی و انسان پرستی .اگر واقعا يك كسی بشردوست باشد ، به همه انسانها خدمت میكند و به هيچ انسانی از آن جهت كه انسان است خيانت نمیكند ، حق هيچ انسانی را پايمال نمیكند از آن جهت كه انسان است . به نظر میرسد كه حد نهايی خروجاز خودخواهی اينست كه دوستی نسبت به همه انسانها توسعه پيدا كند . در اين صورت " خود " انسان يعنی همه انسانها از آن جهت كه انسان هستند .به اين [ نظريه ] هم ايرادی وارد است : چرا ما انسان دوست باشيم ولیحيوان دوست نباشيم ؟ اين مرز برای چيست ؟ آيا منطقی است كه اين مرزبايد در اينجا متوقف شود و " خود " به اينجا كه رسيد بايد حصاری بهدور خويش بكشد ؟ يا از اين هم میتوان جلوتر رفت كه نام آن میشودحقپرستی و خداپرستی ، كه چون خدا موجودی در كنار موجودات ديگر نيست ،در مسير خداپرستی همه چيز در دنيا هست . به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم كه همهعالم از اوست برگرديم به سئوال در مورد انسان دوستی كه آيا مرز خودی اينجاست و در اينجا متوقف میشود ؟ يا جلوتر میرود و دليل ندارد كه متوقف شود .
به علاوه در مورد انسان دوستی يك سئوال ديگر مطرح است و آن اينكه وقتیمیگوئيم انسان دوستی ، مقصود از " انسان " چيست ؟ هر حيوانی و هرجمادی همان چيزی است كه هست . مثلا اگر بگوئيم " گل دوستی " ، گل هميناست كه هست ، گل كه ديگر اصولی ندارد . حيوان هم همينطور . ولی انسان تنها موجودی است در اين دنيا كه بالقوه است و بايد بالفعل شود ، يعنی انسان را نمیتوان همين موجود يك سر و دو گوش حساب كرد و گفت بشردوستی يعنی هر جا كه اين حيوان مستوی القامه پهن ناخن وجود داشت بايد او را دوست داشت . نه ، انسان يك انسانيتی هم دارد . يك انسان ممكن است ضدانسان باشد . ولی حيوان ضد حيوان نداريم ، حيوان هميشه حيوان است .انسانيت انسان به يك سلسله معانی و به يك سلسله حقايق و به يك سلسله لطايف بستگی دارد كه اگر فردی فاقد آنها يا بر ضد آنها باشد ، نمیتوان او را انسان شمرد . آنگاه بحث اينجا پيش میآيد كه اگر انسانی ضدانسانيت شد يا ضد انسانهای ديگر شد - كه زياد هم سراغ داريم ، آن انسانی كه انسانهای ديگر را ذليل و خوار میكند ، به آنها ستم مینمايد و به حقوق آنها تجاوز میكند و فاسد است - آيا بايد او را مثل ديگران دوست داشت و گفت بالاخره انسان كه هست ؟ يا بايد او را از بين برد . در صورت دوم اين كار با انسان دوستی چگونه سازگار است ؟
جواب اينست كه اگر مقصود از " انسان دوستی " دوست داشتن اين حيوان دو پا است ، [ از اين نظر انسان واقعی با انسان ضد انسان ] هيچ فرقی نمیكند اما اگر گفتيم ما از انسانيت يك معنی میفهميم و انسان يك موجود معنی داری است كه ممكن است از معنی انسانيت پر باشد و ممكن است خالی باشد و يا بر ضد معنی انسانيت باشد ، آن وقت مفهوم " انسان دوستی " برای ما معنی ديگری پيدا میكند ، كه انسانها را بايد در مسير انسانيت دوست داشت نه در خلاف اين مسير ، و به همين دليل اگر انسانی بر ضد مسير انسانيت بود ، احيانا بايد با او به شديدترين وجهی مبارزه كرد ، با خشونت رفتار نمود و به او به چشم يك خار در سر راه انسانها نگاه كرد ، و اين كار ، خود نوعی علاقه به انسان است ، يعنی مبارزه كردن با انسان ضد انسان بخاطر انسانيت ، خود نوعی علاقه به انسانيت ، و علاقه به بشريت است اما بشريت معنیدار ، بشريتی كه معنی بشريت در آن باشد .
خود مذهبی
در اينجا ممكن است كسی بگويد كه تو آمدی " خود " ها را درجه به درجه برشمردی ، گفتی خود فردی ، خود خانوادگی ، خود قومی و ملی ، خود نژادی ، تا رساندی به خود انسانی . خود مذهبی چطور ؟ آن هم يك خودی است . آيا اين میتواند برای ما يك حصار باشد ؟ ما خودمان هم میگوييم مسلمان بايد مسلمان را دوست داشته باشد ، مسلمان با غير مسلمان رابطه وداد برقرار نمیكند ، « اشداء علی الكفار رحماء بينهم » (سوره فتح ، آيه . 29 ) . اگر بناست مرز قائل شدن بد باشد ، اينجا هم بداست و كار ضد اخلاق است .
جواب اين است : واقعا هم اگر اين مسئله بخواهد به صورت يك تعصب ظاهر شود ، يعنی شخص تعصب داشته باشد در مورد هر كسی كه در زير لوای اسلام است ، و بالنتيجه تعصب داشته باشد عليه هر كسی كه در زير لوای اسلام نيست ، خيرخواه آن باشد و بدخواه اين ، چنين چيزی خوب نيست و اسلام هم آن را نخواسته است . اسلام خواسته كه ما خيرخواه همه مردم و همه افراد بشر حتی كفار باشيم . دشمنی با كافر اگر از بدخواهی سرچشمه بگيرد ضداخلاق است . ما حتی نبايد بد كافر را بخواهيم ، بلكه بايد مثل پيغمبر اكرم باشيم كه فرمود : " من دلم به حال اينها میسوزد كه چرا به آنچه كه خير و حق خودشان است نمیرسند " .
ولی وقتی كه اينها خود هدايت نمیشوند و گذشته از اين به صورت خار در سر راه ديگران درمیآيند ، بايد به اينها به چشم يك مانع نگاه كرد ، ولی نبايد بدخواهشان بود . حتی انسان ، بدخواه ابوجهل هم نبايد باشد و مثلا بگويد خدا نكند كه ابوجهل مسلمان شود و به شهادت برسد . نبايد آرزو كنيم كه ابوجهل يا ابوجهل مانندها يك وقت راه به حق پيدا نكنند . يزيد بن معاويه هم وقتی كه از زينالعابدين ( ع ) سئوال میكند كه آيا من اگر توبه كنم توبه من قبول است يا نه ، حضرت میفرمايند : بله قبول است . يعنی او هم بدخواه يزيد نيست كه آرزو كند كه چون يزيد قاتل پدرش میباشد توفيق توبه نيابد تا به جهنم برود ، بلكه برای او هم خير میخواهد . آنچه كه ما نسبت به اينها اسمش را " بدی " میگذاريم معنايش اينست كه چون اينها در مسير سعادت خودشان نيستند و برای ديگران هم وجودشان مضر است ، به اين اعتبار بايد اينها را دشمن داشته باشيم .
احسان به كافر
پس دشمن داشتن كافر ناشی از دوست داشتن ديگران و خيرخواهی برای ديگران است نه ناشی از بدخواهی برای آنها . تا هر حدی به كافر میتوان احسان كرد ولی به اين شرط كه اين احسان اسائه به ديگران نباشد ، اسائه به انسانيت نباشد ، به ضرر مصالح بشريت نباشد . « لا ينهيكم الله عن الذين لم يقاتلوكم فی الدين و لم يخرجوكم من دياركم . . . انما ينهيكم الله عن الذين قاتلوكم فی الدين و اخرجوكم من دياركم و ظاهروا علی اخراجكم ان تولوهم و من يتولهم فاولئك هم الظالمون »( سوره ممتحنه ، آيه 8 و . 9 ) . يعنی خدا نهی نمیكند [ شما را از احسان ] نسبت به آن عده از كفار كه به شما بدی نكردهاند و در راه دين با شما نجنگيدهاند ، خدا نهی میكند شما را از احسان نسبت به آنها كه مصداق آيهاند ، چون احسان به آنها تضعيف مسلمانان است .
مثلااگر انسان به كسی كه با او در حال جنگ است اسلحه بفروشد ، بديهی است كه در اين صورت به شكست خود كمك كرده . آن تقويتی كه موجب تضعيف جبهه اسلامی شود حرام است . احسان به كافر كه مستلزم تضعيف اسلام و مسلمين باشد حرام است . اگر اسلام حقيقت است ، و اگر اسلام سعادت انسانيت است ، اين كار بايد هم حرام باشد . اما آن احسان به كافر كه [ وضع ] بالا را نداشته باشد حرام نيست ، خوب هم هست .
اينجاست كه به اين مطلب میرسيم كه اساسا دايره خارج شدن انسان از مرز خودخواهی به هيچ چيز حتی به انسان محدود نمیشود ، تمام عالم وجود و هستی را دربر میگيرد ولی هستی در مسير كمال خود ، يعنی در مسير حق پرستی و حق خواهی و آنچه كه خدا برای عالم میخواهد يعنی سعادت ، كه انسان آن چيزی را بخواهد كه خدا میخواهد . خروج از خودپرستی به معنی واقعی ، آن وقت حقيقت پيدا میكند كه در يك مرزی متوقف نشود حتی مرز انسانها .
لهذا ما در اسلام به عنوان انسان دوستی چيزی نداريم كه بخواهد ما را به انسانها محدود كند ، بلكه در اسلام كلمه حق و خدا مطرح است ، دايره خيلی از اينها وسيعتر است ، و البته گاهی محدود میشود ، نه به اين معنی كه بدخواه كسی باشد ، بلكه در عمل نمیتوان با همه انسانها يك جور رفتار كرد ، با كسانی كه میخواهند سد و مانع حق و حق طلبی گردند رفتار ديگری بايد داشت و مانند يك دشمن بايد رفتار كرد . مثل دندان فاسد كه بايد آن را كند ، اما اين بدان معنی نيست كه انسان بدخواه دندان خودش است ، بلكه كار به مرحلهای رسيده كه اگر اين عضو فاسد بيرون نيايد بدن را ناراحت میكند ، مزاج و دندانهای ديگر را خراب میكند .
وجدان عمومی
بنا بر اين آن " وجدان عمومی " كه در ابتدا گفته شد منظور فقط دوست داشتن همه انسانها نيست بلكه بالاتر از آن ، دوست داشتن همه اشياء و در عين حال در عمل و در مسير تكامل ، برداشتن موانع از پيش پاست ، كه هم انسان و هم كل عالم ، موجودات متوقفی نيستند .
در اين زمينه كه اسلام به اصول انسانيت توجه دارد نه به فرد و شخص ، مثالهايی هست . مثلا قرآن خطاب به مسلمين میفرمايد : " « يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين لله شهداء بالقسط و لا يجرمنكم شنئان قوم علی الا تعدلوا ، اعدلوا هو اقرب للتقوی و اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون " (سوره مائده ، آيه . 11 ) . برای خدا قيام كنيد و شهادت را از روی عدالت بدهيد . وادار نكند شما را دشمنی با مردمی ، به اينكه عدالت نكنيد .
اين ، خطاب به مسلمين است ، و قوم دشمن همان كفار جاهليت هستند كه بتپرست بودند ، همانها كه علاوه بر اينكه بدترين خصلت را كه بتپرستی است داشتند ، دشمن خونين مسلمين نيز بودند . در عين حال قرآن میگويد نسبت به آنها هم نبايد بیعدالتی كرد ، چون عدالت يك اصل است ، نه تنها اصل انسانی بلكه اصل جهانی . يعنی انسان حق پرست نمیتواند ظالم باشد . ظلم منفی است ولو در مورد دشمنی كه كافر باشد . و نظير اين مطلب است آن جمله معروف اميرالمؤمنين خطاب به مالك اشتر كه در نهجالبلاغه هست . میفرمايد :
« و لا تكونن عليهم سبعا ضاريا تغتنم اكلهم ، فانهم صنفان : اما اخ لك فی الدين و اما نظير لك فی الخلق » (نهجالبلاغه ، نامه . 53 ) . نسبت به آنان ( مردم مصر ) جانور درنده نباش كه خوردن آنها را غنيمت بدانی ، كه آنان بر دو دستهاند : يا با تو برادر دينیاند و يا در آفرينش مانند تو هستند .
زيرا عدل ، تنها پايه انسانی ندارد بلكه پايه جهانی دارد . اميرالمؤمنين پيرمرد كوری از اهل ذمه را ديدند كه گدائی میكند . فرمودند : اين چرا گدايی میكند ؟ گفتند : مردی يهودی است ، تا وقتی كه توانسته كار كرده ، حالا ناتوان شده و گدايی میكند . فرمود : عجب ! تا وقتی كه میتوانست كار كرد ، حالا كه نمیتواند گدايی كند ؟ ! دستور دادند از بيتالمال چيزی برايش مقرر كردند . اين در واقع نوعی بازنشستگی است.
غرض اينست كه احسان و كمك [ به كافر ] آنجا كه موجب تضعيف جبهه حق نشود مانعی ندارد . چقدر در روايات داريم كه يهودی يا مسيحیئی كه مسلمان شده بوده نزد امام آمده است كه با پدر و مادرم چگونه رفتار كنم ؟ گفتهاند بايد مثل سابق بلكه بهتر رفتار كنی .
منبع : از کتاب " تعليم و تربيت در اسلام " اثر شهید مطهری |