انسان در اشعار سعدی
ای کودک خوبروی حيران
ای کودک خوبروی حيران در وصف شمايلت سخندان
صبر از همه چيز و هر که عالم کرديم و صبوری از تو نتوان
ديدی که وفا به سر نبردی ای سخت کمان سست پيمان
پايان فراق ناپديدار و اميد نمی رسد به پايان
هرگز نشنيده ام که کردست سرو آن چه تو می کنی به جولان
باور که کند که آدمی را خورشيد برآيد از گريبان
بيمار فراق به نباشد تا به تو نکند به زنخدان
وين گوی سعادتست و دولت تا با که درافکنی به ميدان
ترسم که به عاقبت بماند در چشم سکندر آب حيوان
دل بود و به دست دلبر افتاد جانست و فدای روی جانان
عاقل نکند شکايت از درد مادام که هست اميد درمان
بی مار به سر نمی رود گنج بی خار نمی دمد گلستان
گر در نظرت بسوخت سعدی مه را چه غم از هلاک کتان
پروانه بکشت خويشتن را بر شمع چه لازمست تاوان
منبع : بوستان سعدی شیرازی |