انسان در اشعار سعدی
دست با سرو روان چون نرسد در گردن
دست با سرو روان چون نرسد در گردن
چاره ای نيست بجز ديدن و حسرت خوردن
آدمی را که طلب هست و توانايی نيست
صبر اگر هست و گر نيست ببايد کردن
بند بر پای توقف چه کند گر نکند
شرط عشقست بلا ديدن و پای افشردن
روی در خاک در دوست ببايد ماليد
چون ميسر نشود روی به روی آوردن
نيم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست
که به صد جان دل جانان نتوان آزردن
سهل باشد سخن سخت که خوبان گويند
جور شيرين دهنان تلخ نباشد بردن
هيچ شک می نکنم کهوی مشکين تتار
شرم دارد ز تو مشکين خط آهوگردن
روزی اندر سر کار تو کنم جان عزيز
پيش بالای تو باری چو ببايد مردن
سعديا ديده نگه داشتن از صورت خوب
نه چنانست که دل دادن و جان پروردن
منبع : بوستان سعدی شیرازی |