انسان در اشعار سعدی
در من اين هست که صبرم ز نکورويان نيست
در من اين هست که صبرم ز نکورويان نيست
زرق نفروشم و زهدی ننمايم کان نيست
ای که منظور ببينی و تأمل نکنی
گر تو را قوت اين هست مرا امکان نيست
ترک خوبان خطا عين صوابست وليک
چه کند بنده که بر نفس خودش فرمان نيست
من دگر ميل به صحرا و تماشا نکنم
که گلی همچو رخ تو به همه بستان نيست
ای پری روی ملک صورت زيباسيرت
هر که با مثل تو انسش نبود انسان نيست
چشم برکرده بسی خلق که نابينااند
مثل صورت ديوار که در وی جان نيست
درد دل با تو همان به که نگويد درويش
ای برادر که تو را درد دلی پنهان نيست
آن که من در قلم قدرت او حيرانم
هيچ مخلوق ندانم که در او حيران نيست
سعديا عمر گران مايه به پايان آمد
همچنان قصه سودای تو را پايان نيست
منبع : بوستان سعدی شیرازی |