انسان در اشعار سعدی
ياری به دست کن که به اميد راحتش
ياری به دست کن که به اميد راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
ما را که ره دهد به سراپرده وصال
ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش
باران چون ستار ه ام از ديدگان بريخت
رويی که صبح خيره شود در صباحتش
هر گه که گويم اين دل ريشم درست شد
بر وی پراکند نمکی از ملاحتش
هرچ آن قبيحتر بکند يار دوست روی
داند که چشم دوست نبيند قباحتش
بيچاره ای که صورت رويت خيال بست
بی ديدنت خيال مبند استراحتش
با چشم نيم خواب تو خشم آيدم همی
از چشم های نرگس و چندان وقاحتش
رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب
چون آدمی طمع نکند در سماحتش
سعدی که داد وصف همه نيکوان به داد
عاجز بماند در تو زبان فصاحتش
منبع : بوستان سعدی شیرازی |