انسان در اشعار سعدی
هزار سختی اگر بر من آيد آسانست
هزار سختی اگر بر من آيد آسانست
که دوستی و ارادت هزار چندانست
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که خار دشت محبت گلست و ريحانست
اگر تو جور کنی جور نيست تربيتست
و گر تو داغ نهی داغ نيست درمانست
نه آبروی که گر خون دل بخواهی ريخت
مخالفت نکنم آن کنم که فرمانست
ز عقل من عجب آيد صواب گويان را
که دل به دست تو دادن خلاف در جانست
من از کنار تو دور افتاده ام نه عجب
گرم قرار نباشد که داغ هجرانست
عجب در آن سر زلف معنبر مفتول
که در کنار تو خسبد چرا پريشانست
جماعتی که ندانند حظ روحانی
تفاوتی که ميان دواب و انسانست
گمان برند که در باغ عشق سعدی را
نظر به سيب زنخدان و نار پستانست
مرا هرآينه خاموش بودن اوليتر
که جهل پيش خردمند عذر نادانست
و ما ابری نفسی و لا ازکيها
که هر چه نقل کنند از بشر در امکانست
منبع : بوستان سعدی شیرازی |