انسان در اشعار سعدی
به فلک می رسد از روی چو خورشيد تو نور
به فلک می رسد از روی چو خورشيد تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور
حور فردا که چنين روی بهشتی بيند
گرش انصاف بود معترف آيد به قصور
شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
از شبستان به درآيی چو صباح از ديجور
زندگان را نه عجب گر به تو ميلی باشد
مردگان بازنشينند به عشقت ز قبور
آن بهايم نتوان گفت که جانی دارد
که ندارد نظری با چو تو زيبامنظور
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آويز
مست چندان که بکوشند نباشد مستور
اين حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت
عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور
آن چه در غيبتت ای دوست به من می گذرد
نتوانم که حکايت کنم الا به حضور
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد
من به شيرين سخنی تو به نکويی مشهور
سختم آيد که به هر ديده تو را می نگرند
سعديا غيرتت آمد نه عجب سعد غيور
منبع : بوستان سعدی شیرازی |