انسان در اشعار سعدی
ای که گفتی هيچ مشکل چون فراق يار نيست
ای که گفتی هيچ مشکل چون فراق يار نيست
گر اميد وصل باشد همچنان دشوار نيست
خلق را بيدار بايد بود از آب چشم من وين عجب
کان وقت می گريم که کس بيدار نيست
نوک مژگانم به سرخی بر بياض روی زرد
قصه دل می نويسد حاجت گفتار نيست
بی دلان را عيب کردم لاجرم بی دل شدم
آن گنه را اين عقوبت همچنان بسيار نيست
ای نسيم صبح اگر باز اتفاقی افتدت
آفرين گويی بر آن حضرت که ما را بار نيست
بارها روی از پريشانی به ديوار آورم
ور غم دل با کسی گويم به از ديوار نيست
ما زبان اندرکشيديم از حديث خلق و روی
گر حديثی هست با يارست و با اغيار نيست
قادری بر هر چه می خواهی مگر آزار من
زان که گر شمشير بر فرقم نهی آزار نيست
احتمال نيش کردن واجبست از بهر نوش
حمل کوه بيستون بر ياد شيرين بار نيست
سرو را مانی وليکن سرو را رفتار نه
ماه را مانی وليکن ماه را گفتار نيست
گر دلم در عشق تو ديوانه شد عيبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عيب و گل بی خار نيست
لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی
زان که همتايش به زير گنبد دوار نيست
دوستان گويند سعدی خيمه بر گلزار زن
من گلی را دوست می دارم که در گلزار نيست
جان ندارد هر که جانانيش نيست
تنگ عيشست آن که بستانيش نيست
هر که را صورت نبندد سر عشق
صورتی دارد ولی جانيش نيست
گر دلی داری به دلبندی بده
ضايع آن کشور که سلطانيش نيست
کامران آن دل که محبوبيش هست
نيکبخت آن سر که سامانيش نيست
چشم نابينا زمين و آسمان
زان نمی بيند که انسانيش نيست
عارفان درويش صاحب درد را
پادشا خوانند گر نانيش نيست
ماجرای عقل پرسيدم ز عشق
گفت معزولست و فرمانيش نيست
درد عشق از تندرستی خوشترست
گر چه بيش از صبر درمانيش نيست
هر که را با ماه رويی سرخوشست
دولتی دارد که پايانيش نيست
خانه زندانست و تنهايی ضلال
هر که چون سعدی گلستانيش نيست
منبع : بوستان سعدی شیرازی |