انسان در اشعار سعدی
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عيش خلوت به تماشای گلستان ماند
می حلالست کسی را که بود خانه بهشت
خاصه از دست حريفی که به رضوان ماند
خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی
من بگويم به لب چشمه حيوان ماند
تا سر زلف پريشان تو محبوب منست
روزگارم به سر زلف پريشان ماند
چه کند کشته عشقت که نگويد غم دل
تو مپندار که خون ريزی و پنهان ماند
هر که چون موم به خورشيد رخت نرم نشد
زينهار از دل سختش که به سندان ماند
نادر افتد که يکی دل به وصالت ندهد
يا کسی در بلد کفر مسلمان ماند
تو که چون برق بخندی چه غمت دارداز آنک
من چنان زار بگريم که به باران ماند
طعنه بر حيرت سعدی نه به انصاف زدی
کس چنين روی نبيند که نه حيران ماند
هر که با صورت و بالای تواش انسی نيست
حيوانيست که بالاش به انسان ماند
منبع : بوستان سعدی شیرازی |