انسان در اشعار سعدی
ای که شمشير جفا بر سر ما آخته ای
ای که شمشير جفا بر سر ما آخته ای
دشمن از دوست ندانسته و نشناخته ای
من ز فکر تو به خود نيز نمی پردازم
نازنينا تو دل از من به که پرداخته ای
چند شب ها به غم روی تو روز آوردم
که تو يک روز نپرسيده و ننواخته ای
گفته بودم که دل از دست تو بيرون آرم
بازديدم که قوی پنجه درانداخت های
تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژ هها تير و کمان ساخته ای
لاجرم صيد دلی در همه شيراز نماند
که نه با تير و کمان در پی او تاخته ای
ماه و خورشيد و پری و آدمی اندر نظرت
همه هيچند که سر بر همه افراخته ای
با همه جلوه طاووس و خراميدن کبک
عيبت آنست که بی مهرتر از فاخته ای
هر که می بيندم از جور غمت می گويد
سعديا بر تو چه رنجست که بگداخته ای
بيم ماتست در اين بازی بيهوده مرا
چه کنم دست تو بردی که دغل باخت های
منبع : بوستان سعدی شیرازی |