شادی به روزگار گدايان کوی دوست
شادی به روزگار گدايان کوی دوست
بر خاک ره نشسته به اميد روی دوست
گفتم به گوشه ای بنشينم ولی دلم
ننشيند از کشيدن خاطر به سوی دوست
صبرم ز روی دوست ميسر نمی شود
دانی طريق چيست تحمل ز خوی دوست
ناچار هر که دل به غم روی دوست داد
کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست
خاطر به باغ می رودم روز نوبهار
تا با درخت گل بنشينم به بوی دوست
فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند
ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست
سعدی چراغ می نکند در شب فراق
ترسد که ديده باز کند جز به روی دوست
منبع : بوستان سعدی شیرازی |