جاذبه و دافعه در جهان انسان
اثر : متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
در اينجا غرض از جذب و دفع ، جذب و دفعهای جنسی نيست اگر چه آن نيز خود نوع خاصی از جذب و دفع است اما با بحث ما ارتباط ندارد و خود موضوعی مستقل است . بلكه مراد آن جذب و دفعهائی است كه در ميان افراد انسان در صحنه حيات اجتماعی وجود دارد . در جامعه انسانی نيز برخی همكاريها است كه بر اساس اشتراك منافع است . البته اينها نيز از بحث ما خارج است .
قسمت عمدهای از دوستيها و رفاقتها ، و يا دشمنيها و كينه توزيها ، همه مظاهری از جذب و دفع انسانی است . اين جذب و دفعها براساس سنخيت و مشابهت و يا ضديت و منافرت پیريزی شده است (بر خلاف آنچه در جريان الكتريسيته گفته میشود كه دو قطب همنام يكديگر را دفع میكنند و دو قطب ناهمنام يكديگر را جذب میكنند . ) و در حقيقت علت اساسی جذب و دفع را بايد در سنخيت و تضاد جستجو كرد ، همچنانكه از نظر بحثهای فلسفی مسلم است كه : السنخية علة الانضمام .
گاهی دو نفر انسان يكديگر را جذب میكنند و دلشان میخواهد با يكديگر دوست و رفيق باشند . اين رمزی دارد و رمزش جز سنخيت نيست . اين دو نفر تا در بينشان مشابهتی نباشد همديگر را جذب نمیكنند و متمايل به دوستی با يكديگر نخواهند شد و به طور كلی نزديكی هر دو موجود دليل بر يك نحو مشابهت و سنخيتی است در بين آنها .
در مثنوی ، دفتر دوم داستان شيرينی را آورده است :
حكيمی زاغی را ديد كه با لك لكی طرح دوستی ريخته با هم مینشينند و باهم پرواز میكنند ! دو مرغ از دو نوع . زاغ نه قيافهاش و نه رنگش ، با لك لك شباهتی ندارد . تعجب كرد كه زاغ با لك لك چرا ؟ ! نزديك آنها رفت و دقت كرد ديد هر دوتا لنگند .
آن حكيمی گفت ديدم هم تكی در بيابان زاغ را با لك لكی
در عجب ماندم ، بجستم حالشان تا چه قدر مشترك يابم نشان
چون شدم نزديك و من حيران و دنگ خود بديدم هر دوان بودند لنگ
زاغ و لک لک
اين يك پائی بودن ، دو نوع حيوان بيگانه را باهم انس داد . انسانها نيز هيچگاه بدون جهت با يكديگر رفيق و دوست نمیشوند كما اينكه هيچوقت بدون جهت با يكديگر دشمن نمیشوند . به عقيده بعضی ريشه اصلی اين جذب و دفعها نياز و رفع نياز است .
انسان موجودی نيازمند است و ذاتا محتاج آفريده شده ، با فعاليتهای پیگير خويش میكوشد تا خلاءهای خود را پر كند و حوائجش را برآورد و اين نيز امكان پذير نيست بجز اينكه به دستهای بپيوندد و از جمعيتی رشته پيوند را بگسلد تا بدينوسيله از دستهای بهره گيرد و از زيان دسته ديگر خود را برهاند و ما هيچ گرايش و يا انزجاری را در وی نمیبينيم مگر اينكه از شعور استخدامی او نضج گرفته است . و روی اين حساب ، مصالح حياتی و ساختمان فطری ، انسان را جاذب و دافع پرورده است تا با آنچه در آن خيری احساس میكند بجوشد و آنچه را با اهداف خويش منافر میبيند از خود دور كند و در مقابل آنچه غير از اينهاست كه نه منشأ بهرهای هستند و نه زيانبارند بیاحساس باشد ، و در حقيقت جذب و دفع دوركن اساسی زندگی بشرند و به همان مقداری كه از آنها كاسته شود در نظام زندگيش خلل جايگزين میگردد و بالاخره آنكه قدرت پر كردن خلاءها را دارد ديگران را به خود جذب میكند و آنكه نه تنها خلاءی را پر نمیكند بلكه بر خلاءها میافزايد انسانها را از خود طرد میكند و بیتفاوتها هم همچوسنگی در كناری .
اختلاف انسانها در جذب و دفع
افراد از لحاظ جاذبه و دافعه نسبت به افراد ديگر انسان ، يكسان نيستند بلكه به طبقات مختلفی تقسيم میشوند :
1 - افرادی كه نه جاذبه دارند و نه دافعه ، نه كسی آنها را دوست و نه كسی دشمن دارد ، نه عشق و علاقه و ارادت را بر میانگيزند و نه عداوت و حسادت و كينه و نفرت كسی را ، بیتفاوت در بين مردم راه میروند مثل ايناست كه يك سنگ در ميان مردم راه برود .
اين ، يك موجود ساقط و بیاثر است . آدمی كه هيچگونه نقطه مثبتی در او وجود ندارد ( مقصود از مثبت تنها جهت فضيلت نيست ، بلكه شقاوتها نيز در اينجا مقصود است ) نه از نظر فضيلت و نه از نظر رذيلت ، حيوانی است غذائی میخورد و خوابی میرود و در ميان مردم میگردد همچون گوسفندی كه نه دوست كسی است و نه دشمن كسی ، و اگر هم به او رسيدگی كنند و آب و علفش دهند برای اين است كه در موقع از گوشتش استفاده كنند . او نه موج موافق ايجاد میكند و نه موج مخالف . اينها يك دسته هستند : موجودات بیارزش و انسان های پوچ و تهی ، زيرا انسان نياز دارد كه دوست بدارد و او را دوست بدارند و هم میتوانيم بگوئيم نياز دارد كه دشمن بدارد و او را دشمن بدارند .
2 - مردمی كه جاذبه دارند اما دافعه ندارند ، با همه میجوشند و گرم میگيرند و همه مردم از همه طبقات را مريد خود میكنند ، در زندگی همه كس آنها را دوست دارد و كسی منكر آنان نيست ، وقتی هم كه بميرند مسلمان با زمزمشان میشويد و هندو بدن آنها را میسوزاند .
چنان با نيك و بد خوكن كه بعد از مردنت عرفی مسلمانت به زمزم شويد و هندو بسوزاند
بنا به دستور اين شاعر ، در جامعهای كه نيمی از آن مسلمان است و به جنازه مرده احترام میكند و آن را غسل میدهد و گاهی برای احترام بيشتر با آب مقدس زمزم غسل میدهند ، و نيمی هندو كه مرده را میسوزانند و خاكسترش را بر باد میدهند ، در چنين جامعهای آنچنان زندگی كن كه مسلمان تو را از خود بداند و بخواهد ترا پس از مرگ با آب زمزم و هندو نيز تو را از خويش بداند و بخواهد پس از مرگ تو را بسوزاند .
غالبا خيال میكنند كه حسن خلق و لطف معاشرت و به اصطلاح امروز " اجتماعی بودن " همين است كه انسان همه را با خود دوست كند . اما اين برای انسان هدفدار و مسلكی كه فكر و ايدهای را در اجتماع تعقيب میكند و درباره منفعت خودش نمیانديشد ميسر نيست . چنين انسانی خواه ناخواه يك رو و قاطع و صريح است مگر آنكه منافق و دورو باشد . زيرا همه مردم يك جور فكر نمی كنند و يك جور احساس ندارند و پسندهای همه يكنواخت نيست . در بين مردم دادگر هست ، ستمگر هم هست ، خوب هست ، بد هم هست . اجتماع منصف دارد ، متعدی دارد ، عادل دارد ، فاسق دارد ، و آنها همه نمیتوانند يك نفر آدم را كه هدفی را به طور جدی تعقيب میكند و خواه ناخواه با منافع بعضی از آنها تصادم پيدا میكند دوست داشته باشند .
تنها كسی موفق میشود دوستی طبقات مختلف و صاحبان ايدههای مختلف را جلب كند كه متظاهر و دروغگو باشد و با هر كسی مطابق ميلش بگويد و بنماياند . اما اگر انسان يك رو باشد و مسلكی ، قهرا يك عدهای با او دوست میشوند و يك عدهای نيز دشمن . عدهای كه با او در يك را هند به سوی او كشيده میشوند و گروهی كه در راهی مخالف آن راه میروند او را طرد میكنند و با او میستيزند .
بعضی از مسيحيان كه خود را و كيش خود را مبشر محبت معرفی میكنند ، ادعای آنها اينست كه انسان كامل فقط محبت دارد و بس ، پس فقط جاذبه دارد و بس ، و شايد برخی هندوها نيز اين چنين ادعائی را داشته باشند .
در فلسفه هندی و مسيحی از جمله مطالبی كه بسيار به چشم میخورد محبت است . آنها میگويند بايد به همه چيز علاقه ورزيد و ابراز محبت كرد و وقتی كه ما همه را دوست داشتيم چه مانعی دارد كه همه نيز ما را دوست بدارند ، بدها هم ما را دوست بدارند چون از ما محبت ديدهاند .
اما اين آقايان بايد بدانند تنها اهل محبت بودن كافی نيست ، اهل مسلك هم بايد بود و به قول گاندی در " اينست مذهب من " محبت بايد با حقيقت توأم باشد و اگر با حقيقت توأم بود بايد مسلكی بود و مسلكی بودن خواه ناخواه دشمن ساز است و در حقيقت دافعهای است كه عدهای را به مبارزه بر میانگيزد و عدهای را طرد میكند .
اسلام نيز قانون محبت است . قرآن ، پيغمبر اكرم را رحمة للعالمين معرفی میكند :
« و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين » (سوره انبياء ، آيه . 107 ) . نفرستاديم تو را مگر كه مهر و رحمتی باشی برای جهانيان . يعنی نسبت به خطرناكترين دشمنانت نيز رحمت باشی و به آنان محبت كنی (بلكه او نسبت به همه چيز مهر میورزيد حتی حيوانات و جمادات و لذا در سيره او میبينيم كه تمام آلات و ابزار زندگيش اسمی خاص داشت ، اسبها و شمشيرها و عمامههايش همه اسمی خاص داشتند و اين نيست جز اينكه موجودات ، همگان مورد ابراز محبت و عشق او بودند و گوئی برای همه چيز شخصيتی قائل بود . تاريخ اين روش را در مورد انسانی غير او سراغ ندارد و در حقيقت اين روش حكايت میكند كه او سمبل عشق و محبت انسانی بوده است . وقتی از كنار كوه احد میگذشت با چشمان پر فروغ و نگاه از محبت لبريزش احد را مورد عنايت خويش قرار داد و گفت : جبل يحبنا و نحبه » كوهی است كه ما را دوست دارد و ما نيز آن را دوست داريم . انسانی كه كوه و سنگ نيز از مهر او بهرهمند است . ) .
اما محبتی كه قرآن دستور میدهد آن نيست كه با هر كسی مطابق ميل و خوشايند او عمل كنيم ، با او طوری رفتار كنيم كه او خوشش بيايد و لزوما به سوی ما كشيده شود . محبت اين نيست كه هر كسی را در تمايلاتش آزاد بگذاريم و يا تمايلات او را امضاء كنيم . اين محبت نيست بلكه نفاق و دوروئی است . محبت آنست كه با حقيقت توأم باشد . محبت خير رساندن است و احيانا خير رساندنها به شكلی است كه علاقه و محبت طرف را جلب نمیكند .
چه بسا افرادی كه انسان از اين رهگذر به آنها علاقه میورزد و آنها چون اين محبتها را با تمايلات خويش مخالف میبينند بجای قدردانی دشمنی میكنند . به علاوه و محبت منطقی و عاقلانه آنست كه خير و مصلحت جامعه بشريت در آن باشد نه خير يك فرد و يا يك دسته بالخصوص . بسا خير رساندنها و محبت كردنها به افراد كه عين شر رساندن و دشمنی كردن با اجتماع است .
در تاريخ مصلحين بزرگ ، بسيار میبينيم كه برای اصلاح شؤون اجتماعی مردم میكوشيدند و رنجها را به خود هموار میساختند اما در عوض جز كينه و آزار از مردم جوابی نمیديدند . پس اينچنين نيست كه در همه جا محبت ، جاذبه باشد بلكه گاهی محبت به صورت دافعهای بزرگ جلوه میكند كه جمعيتهائی را عليه انسان متشكل میسازد .
عبدالرحمن بن ملجم مرادی از سختترين دشمنان علی بود . علی خوب میدانست كه اين مرد برای او دشمنی بسيار خطرناك است . ديگران هم گاهی میگفتند كه آدم خطرناكی است ، كلكش را بكن . اما علی میگفت قصاص قبل از جنايت بكنم ؟ ! اگر او قاتل من است من قاتل خودم را نمیتوانم بكشم . او قاتل من است نه من قاتل او ، و درباره او بود كه علی گفت :
« اريد حياته و يريد قتلی » (بحار الانوار ، چاپ جديد ، ج 42 ، ص 193 - . 194 ) .من میخواهم او زنده بماند و سعادت او را دوست دارم اما او میخواهد مرا بكشد . من به او محبت و علاقه دارم اما او با من دشمن است و كينه میورزد .
و ثالثا محبت تنها داروی علاج بشريت نيست . در مذاقها و مزاجهائی خشونت نيز ضرورت دارد و مبارزه و دفع و طرد لازم است . اسلام هم دين جذب و محبت است و هم دين دفع و نقمت (ممكن است بگوئيم نقمتها نيز مظاهری از عواطف و محبتها است . در دعا می خوانيم " يا من سبقت رحمته غضبه » " ای كسی كه رحمت و مهرت بر خشمت پيشی گرفت و چون خواستی رحمت كنی غضب كردی و خشم گرفتی و الا اگر آن رحمت و مهر نبود غضب نيز نمیبود . مانند پدری كه بر فرزندش خشم میگيرد چون او را دوست دارد و به آينده او علاقمند است . اگر خلافی را انجام دهد ناراحت میشود و گاهی كتكش میزند و حال اينكه چه بسا رفتاری ناهنجارتر را از فرزندان و بچههای ديگران ببيند ولی هيچگونه احساسی را در مقابل ندارد . در مورد فرزندش خشمگين شد زيرا كه علاقه داشت ولی در مورد ديگران به خشم نيامد چون علاقه نبود . و از طرفی علاقهها گاهی كاذب است يعنی احساسی است كه عقل بر آن حكومت ندارد كما اينكه در قرآن میفرمايد : و لا تأخذكم بهما رأفه فی دين الله ». / 24 : . 2
در اجرای قانون الهی رأفت و مهرتان به مجرم گل نكند . زيرا اسلام همانگونه كه نسبت به افراد علاقه میورزد به اجتماع نيز علاقمند است . بزرگترين گناه ، گناهی است كه در نظر انسان كوچك آيد و بیاهميت تلقیگردد . امير المؤمنين میفرمايد : " اشد الذنوب ما استهان به صاحبه » " . (نهج البلاغه ، حكمت 340). سختترين گناهان گناهی است كه گناهكار آنرا آسان و ناچيز پندارد . شيوع گناه تنها چيزی است كه عظمت گناه را از ديدهها میبرد و آن را در نظر فرد ناچيز جلوه میدهد .
و لذا اسلام میگويد هنگامی كه گناهی انجام گرفت و اين گناه در خفاء كامل نبود و افرادی بر آن آگاهی يافتند بايد گناهكار مورد سياست قرار گيرد يا حد بخورد و يا تعزير شود . در فقه اسلامی به طور كلی گفتهاند ترك هر واجب و انجام هر حرامی اگر حد برای آن تعيين نشده تعزير دارد . "
تعزير " كيفر كمتر از مقدار " حد " است كه بر طبق نظريه حاكم تعيين میگردد . در اثر گناه يك فرد و اشاعه آن ، اجتماع يك قدم به گناه نزديك شد و اين از بزرگترين خطرات است برای آن . پس بايد گناهكار را به مقتضای اهميت گناهش كيفر داد تا باز اجتماع به راه بر گردد و عظمت گناه از ديدهها بيرون نرود .
بنابر اين خود كيفر و نقمت ، مهری است كه نسبت به اجتماع مبذول میگردد . ) .
3 - مردمی كه دافعه دارند اما جاذبه ندارند ، دشمن سازند اما دوست ساز نيستند . اينها نيز افراد ناقصی هستند ، و اين دليل بر اينست كه فاقد خصائل مثبت انسانی میباشند زيرا اگر از خصائل انسانی بهرهمند بودند گروهی و لو عده قليلی طرفدار و علاقهمند داشتند ، زيرا در ميان مردم همواره آدم خوب وجود دارد هر چند عددشان كم باشد .
اگر همه مردم باطل و ستم پيشه بودند اين دشمنيها دليل حقيقت و عدالت بود اما هيچوقت همه مردم بد نيستند همچنانكه در هيچ زمانی همه مردم خوب نيستند . قهرا كسی كه همه دشمن او هستند خرابی از ناحيه خود اوست و الا چگونه ممكن است در روح انسان خوبيها وجود داشته باشد و هيچ دوستی نداشته باشد .
اينگونه اشخاص در وجودشان جهات مثبت وجود ندارد حتی در جهات شقاوت . وجود اينها سر تا سر تلخ است و برای همه هم تلخ است . چيزی كه لااقل برای بعضيها شيرين باشد [ در اينها ] وجود ندارد .
علی ( ع ) میفرمايد : « اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان ، و اعجز منه من ضيع من ظفر به منهم » (نهج البلاغه ، حكمت . 11 ) . " ناتوانترين مردم كسی است كه از دوست يافتن ناتوان باشد و از آن ناتوانتر آنكه دوستان را از دست بدهد و تنها بماند " .
4 - مردمی كه هم جاذبه دارند و هم دافعه . انسانهای با مسلك كه در راه عقيده و مسلك خود فعاليت میكنند ، گروههائی را به سوی خود میكشند ، در دلهائی به عنوان محبوب و مراد جای میگيرند و گروههائی را هم از خود دفع میكنند و میرانند ، هم دوست سازند و هم دشمن ساز ، هم موافق پرور و هم مخالف پرور .
اينها نيز چند گونهاند ، زيرا گاهی جاذبه و دافعه هر دو قوی است و گاهی هر دو ضعيف و گاهی با تفاوت . افراد با شخصيت آنهائی هستند كه جاذبه و دافعه شان هر دو قوی باشد ، و اين بستگی دارد به اينكه پايگاههای مثبت و پايگاههای منفی در روح آنها چه اندازه نيرومند باشد . البته قوت نيز مراتب دارد ، تا میرسد به جائی كه دوستان مجذوب ، جان را فدا میكنند و در راه او از خود میگذرند و دشمنان هم آنقدر سرسخت میشوند كه جان خود را در اين راه از كف میدهند و تا آنجا قوت میگيرند كه حتی بعد از مرگ قرنها جذب و دفعشان در روحها كارگر واقع میشود و سطح وسيعی را اشغال میكند . و اين جذب و دفعهای سه بعدی از مختصات اولياء است همچنانكه دعوتهای سه بعدی مخصوص سلسله پيامبران است (مقدمه جلد اول خاتم پيامبران ، ص 11 و . 12 ) .
از طرفی بايد ديد چه عناصری را جذب و چه عناصری را دفع میكنند . مثلا گاهی عنصر دانا را جذب و عنصر نادان را دفع [ میكنند ] و گاهی بر عكس است . گاهی عناصر شريف و نجيب را جذب و عناصر پليد و خبيث را دفع [ میكنند ] و گاهی برعكس است . لهذا دوستان و دشمنان ، مجذوبين و مطرودين هر كسی دليل قاطعی بر ماهيت اوست .
صرف جاذبه و دافعه داشتن و حتی قوی بودن جاذبه و دافعه برای اينكه شخصيت شخص قابل ستايش باشد كافی نيست بلكه دليل اصل شخصيت است ، و شخصيت هيچكس دليل خوبی او نيست . تمام رهبران و ليدرهای جهان حتی جنايتكاران حرفهای از قبيل چنگيز و حجاج و معاويه ، افرادی بودهاند كه هم جاذبه داشتهاند و هم دافعه . تا در روح كسی نقاط مثبت نباشد هيچگاه نمیتواند هزاران نفر سپاهی را مطيع خويش سازد و مقهور اراده خود گرداند . تا كسی قدرت رهبری نداشته باشد نمیتواند مردمی را اينچنين به دور خويش گرد آورد .
نادرشاه يكی از اين افراد است . چقدر سرها بريده و چقدر چشمها را از حدقهها بيرون آورده است اما شخصيتش فوق العاده نيرومند است . از ايران شكست خورده و غارت زده اواخر عهد صفوی ، لشكری گران به وجود آورد و همچون مغناطيس كه برادهها ی آهن را جذب میكند ، مردان جنگی را به گرد خويش جمع كرد كه نه تنها ايران را از بيگانگان نجات بخشيد بلكه تا اقصی نقاط هندوستان براند و سرزمينهای جديدی را در سلطه حكومت ايرانی درآورد .
بنابر اين هر شخصيتی هم سنخ خود را جذب میكند و غير هم سنخ را از خود دور میسا زد . شخصيت عدالت و شرف عناصر خير خواه و عدالتجو را به سوی خويش جذب میكند و هواپرستها و پول پرستها و منافقها را از خويش طرد میكند . شخصيت جنايت ، جانيان را به دور خويش جمع میكند و نيكان را از خود دفع میكند .
و همچنانكه اشاره كرديم تفاوت ديگر در مقدار نيروی جذب است . همچنانكه درباره جاذبه نيوتن میگويند به تناسب جرم جسم و كمتر بودن فاصله ، ميزان كشش و جذب بيشتر میشود ، در انسانها قدرت جاذبه و فشار وارد از ناحيه شخص صاحب جاذبه متفاوت است .
علی شخصيت دو نيروئی
علی از مردانی است كه هم جاذبه دارد و هم دافعه ، و جاذبه و دافعه او سخت نيرومند است . شايد در تمام قرون و اعصار ، جاذبه و دافعهای به نيرومندی جاذبه و دافعه علی پيدا نكنيم . دوستانی دارد عجيب ، تاريخی ، فداكار ، با گذشت ، از عشق او همچون شعلههائی از خرمنی آتش ، سوزان و پر فروغاند ، جان دادن در راه او را آرمان و افتخار میشمارند و در دوستی او همه چيز را فراموش كردهاند . از مرگ علی ساليان بلكه قرونی گذشت اما اين جاذبه همچنان پرتو میافكند و چشمها را به سوی خويش خيره میسازد.
در دوران زندگيش عناصر شريف و نجيب ، خدا پرستانی فداكار و بیطمع ، مردمی با گذشت و مهربان ، عادل و خدمتگزار خلق گرد محور وجودش چرخيدند كه هر كدام تاريخچهای آموزنده دارند و پس از مرگش در دوران خلافت معاويه و امويان جمعيتهای زيادی به جرم دوستی او در سختترين شكنجهها قرار گرفتند اما قدمی را در دوستی و عشق علی كوتاه نيامدند و تا پای جان ايستادند .
ساير شخصيتهای جهان با مرگشان همه چيزها میميرد و با جسمشان در زير خاكها پنهان میگردد اما مردان حقيقت خود میميرند ولی مكتب و عشقها كه بر میانگيزند با گذشت قرون تابنده تر میگردد .
ما در تاريخ میخوانيم كه سالها بلكه قرنها پس از مرگ علی افرادی با جان از ناوك دشمنانش استقبال میكنند . از جمله مجذوبين و شيفتگان علی ، ميثم تمار را میبينيم كه بيست سال پس از شهادت مولی بر سر چوبه دار از علی و فضائل و سجايای انسانی او سخن میگويد . در آن ايامی كه سرتاسر مملكت اسلامی در خفقان فرو رفته ، تمام آزاديها كشته شده و نفسها در سينه زندانی شده است و سكوتی مرگبار همچون غبار مرگ بر چهرهها نشسته است ، او از بالای دار فرياد بر میآورد كه بيائيد از علی برايتان بگويم . مردم از اطراف برای شنيدن سخنان ميثم هجوم آوردند . حكومت قدارهبند اموی كه منافع خود را در خطر میبيند دستور میدهد كه بر دهانش لجام زدند و پس از چند روزی هم به حياتش خاتمه دادند . تاريخ از اين قبيل شيفتگان برای علی بسيار سراغ دارد .
اين جذبهها اختصاصی به عصری دون عصری ندارد . در تمام اعصار جلوههائی از آن جذبههای نيرومند میبينيم كه سخت كارگر افتاده است .
مردی است به نام ابن سكيت . از علما و بزرگان ادب عربی است و هنوز هم در رديف صاحبنظران زبان عرب مانند سيبويه و ديگران نامش برده میشود . اين مرد در دوران خلافت متوكل عباسی میزيسته - در حدود دويست سال بعد از شهادت علی - در دستگاه متوكل متهم بود كه شيعه است اما چون بسيار فاضل و برجسته بود متوكل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب كرد . يك روز كه بچههای متوكل به حضورش آمدند و ابن سكيت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روز امتحانی هم از آنها به عمل آمده بود و خوب از عهده برآمده بودند متوكل ضمن اظهار رضايت از ابن سكيت و شايد [ به خاطر ] سابقه ذهنی كه از او داشت كه شنيده بود تمايل به تشيع دارد ، از ابن سكيت پرسيد اين دوتا ( دو فرزندش ) پيش تو محبوبترند يا حسن و حسين فرزندان علی ؟
ابن سكيت از اين جمله و از اين مقايسه سخت برآشفت . خونش به جوش آمد . با خود گفت كار اين مرد مغرور به جائی رسيده است كه فرزندان خود را با حسن و حسين مقايسه میكند ! اين تقصير من است كه تعليم آنها را برعهده گرفتهام . در جواب متوكل گفت : " به خدا قسم قنبر غلام علی به مراتب از اين دوتا و از پدرشان نزد من محبوتر است " . متوكل فی المجلس دستور داد زبان ابن سكيت را از پشت گردنش درآورند .
تاريخ افراد سر از پا نشناخته زيادی را میشناسد كه بیاختيار جان خود را در راه مهر علی فدا كردهاند . اين جاذبه را در كجا میتوان يافت ؟ گمان نمیرود در جهان نظيری داشته باشد .
علی به همين شدت دشمنان سرسخت دارد ، دشمنانی كه از نام او به خود می پيچيدند . علی از صورت يك فرد بيرون است و به صورت يك مكتب موجود است ، و به همين جهت گروهی را به سوی خود میكشد و گروهی را از خود طرد مینمايد . آری علی شخصيت دو نيروئی است .
منبع : از کتاب " جاذبه و دافعه علی عليهالسلام " اثر شهید مطهری |