امام علی (ع) صدای عدالت انسانیت ( جلد 1 )
مؤلف : جورج سجعان جرداق
مترجم : عطامحمد سردارنيا
( قسمت هفتم )
فهرست مطالب :
نموداري از امام
اخلاق بزرگ
خويشتن داري و بلند طبعي
جوانمردي و مروت امام
صدق و اخلاص
شجاعت
********
نموداري از امام
از جمله كساني كه وصف علي بن ابي طالب عليه السلام را مكتوب كرده اند، صاحب كتاب ذخائرالعقبي است. او مي نويسد: علي عليه السلام ، مردي كامل، و قد او مايل به كوتاهي بود؛ رنگ پوس او سبزه سير، با ريشي سفيد و بلند، و چشماني سياه و درشت. زيبا صورت، گشاده رو، بسيار متبسم. با گردني دراز چون اُريقي نقره اي، و شانه هايي پهن و استخوانهايي چون استخوانهاي شير، و بازو و ساعدي چنان به هم پيچيده كه از يكديگر پيدا نبودند. با پنجه هايي پهن و درشت. و شكمي مايل به چاقي امّا نه به افراط، و ساق پايي ضخيم و به هم پيچيده با انتهايي باريك. عضلات ساعد نيز به هم پيچيده و كلفت و انتهايش باريك. راه رفتنش تا حدي شبيه به راه رفتن پيغمبر بود. با حالت دو، قدم به عرصه كارزار مي گذاشت و در آن حال به چيزي توجه نمي كرد. نيرو و قدرتش چنان بود كه همه را به شگفتي وا مي داشت. بسيار ديده شد كه سواري به به چالاكي، بي هيچ زحمت و دشواري، چون كودكي شير خوار از روي زين بر مي كند و بر زمين فرو مي كوبد. و چه بسيار اتفاق افتاد كه مچ دست دلاوري را مي گرفت، گويي جانش را گرفته است؛ و قدرت نفس كشيدن از او سلب مي گرديد.
معروف است كه با هيچ جنگاوري، هر قدر هم كه نيرومند و قوي و بزرگ بوده، در ميدان نبرد به مبارزه بر نخاست، مگر آنكه او را به خاك هلاك افكند.
دري بزرگ و چندان سنگين را كه پهلوانان، توانايي كندن و جا به جا نموده آن را نداشتند، با يك دست بر مي گرفت و چون سپر عادي بر سر مي كشيد.
سنگ بزرگ و عظيم را كه اگر جمعي از نيرومندان براي برداشتنش همدست مي شدند، آن را نمي توانستند بردارند، او تنها و با يك دست بر ميداشت!
در ميدان نبرد، آنچنان نعره مي كشيد كه قلب دلاوران و رزمندگان به يكباره فرو مي ريخت! تركيب و ساختمان بدنش طوري بود كه تغييرات جوي بر آن اثري نمي گذاشتند، به همين دليل، باكي نداشت كه لباس زمستاني را در تابستان بپوشد، و پوشاك تابستاني را در زمستان در بركند!
اخلاق بزرگ
در زمان خلافت عمر، يكي بر سر موضوعي شكايت از علي عليه السلام به عمر برد. خليفه، طرفين دعوا را احضار كرد و به علي عليه السلام گفت: «اي ابوالحسن! در كنار خصمت بايست!» آثار ناراحتي بر سيماي علي عليه السلام نمودار گشت و عمر به او گفت: «اي علي! از اينكه در كنار خصم خود مي ايستي ناراحتي؟!» علي پاسخ داد: «نه! اي امير المؤمنين، بلكه از آن جهت كه بين من و او مساوات نكردي! تو مرا به كنيه صدا كردي و بدين وسيله احترام نمودي، و با او چنين رفتار نكردي!»
علي عليه السلام در حالي كه سوار بود، به راهي مي رفت، و جماعتي پياده به دنبالش روان بودند. علي عليه السلام روي به آنان كرد و گفت: «كاري داريد؟» پاسخ دادند: «نه!» علي عليه السلام فرمود: «پس برگرديد، چون همراهي پياده با سوار، مايه ذلت و حقارت پياده و باعث تباهي سوار است!!»
«تجزيه اخلاق و صفات، و طبايع هر فردي از افراد بشر امري بسيار مشكل است، به ويژه در مورد شخصيتي بزرگ و عظيم؛ چرا كه آنها طوري در يكديگر تأثير مي كنند كه يكي مكمل ديگري، و يا اين سبب آن و يا آن نتيجه اين مي باشد؛ و يا اينكه در علت و نتيجه، مرادف يكديگر هستند.
بنابراين، تجزيه اي كه من به عمل آورده ام، جز يك تقسيم بندي نظري كه هنگام تطبيق، نماي واحدي را تشكيل مي دهند، نمي تواند باشد. در اين تجزيه و تقسيم بندي است كه به من اين امكان داده مي شود كه به استنتاج و تعليلي برسم كه در طبيعت اشياء، عادي و بديهي است. و همه آنها مختصر و كوتاه است و هدف ما از ذكر آنها، دست يابي به شخصيت امام از هر حيث و هر جهت مي باشد و اين آشنايي به اخلاق و خصائل امام، محوري براي بحث آينده ماست. سخن خود را از عبادت امام و مفهوم آن آغاز مي كنيم.
علي بن ابي طالب عليه السلام به پرهيز كاري و تقوايي مشهور است كه خود علت بسياري از دگرگونيهايي است كه ارتباط او با نفس خودش، و با نزديكانش و مردم به چشم مي خورد. من معتقدم كه تقواي علي عليه السلام چيزي چون عبوديت و بندگي پارسايان، بر حسب مقتضيات و يا هواي نفساني نيست؛ چه، عبادت نزد اكثر آنان بر اثر واكنشي است كه از ضعف نفس ايشان حاصل مي شود، و يا احياناً از يك نوع ترسي است كه از ديدار زندگي و اجتماع دارند، و يا مولّد هوس موروثي و يا جديدي است كه محرّك آن ميل به تقديس مردم و اجتماع از هر چيزي است كه از گذشتگان در هر زمان به يادگار مانده است.
ولي عبادت را نزد امام چنان مي يابي كه جستجوگري با تمام نيرو براي اتصال همه حلقه هاي عالم خلقت بر آن سر است تا زمين و آسمان را نيز به هم متصل سازد؛ و مفهومي است از معاني جهاد، در راهي كه زندگي را به نيكي و خير پيوند دهد، و در هر حال چيزي از روح سركش برضد فساد و تباهي كه با آن سر نبرد همه جانبه دارد؛ و قيامي است در برابر نفاق و اساس وابستگي و استثمار و كشتار براي حفظ منافع دسته اي خاص از يك طرف، و برضد ذلت و فقر و مسكنت و ضعف و زبوني از سوي ديگر. و همچنين بر ضرر ساير صفاتي است كه زمان مضطرب و پريشان او را متمايز و مشخص مي سازد، و چيزهاي زياد ديگري از روح شهادت براي امري كه آن را عدل مي داند.
آيا تقواي او از مقتضيات و علامت ايمان نيست، آنجا كه خود از آن سخن مي گويد: «نشانه ايمان آن است كه راستي را، اگر چه به زيان تو باشد، بر دروغ، اگر چه به سود تو باشد، ترجيح دهي.»... آنگاه او خود كشته و شهيد راه همين راستي نگرديد؟ در حالي كه منافع زمانش بر پايه غير راستي گذارده شده بود؟! بلكه مي توان اضافه كرد كه اگر مقياس شهادت در زندگي قابل قبول باشد، آيا همين راستي، او را براي ابد زنده نكرده است؟!
از طرفي هر كه به دقت به عبادت امام بنگرد، مي بيند كه علي عليه السلام در عبادت و تقوايش، همچون نحوه حكومت و سياستش، روشي خاص و طريقي مخصوص به خود داشت. در عبادتش، چون شاعري است كه در برابر نماي وجود مطلق، با دلي پاك و قلبي آكنده از جذبه و شوق مي ايستد، و چون اين زيبايي وجود بر او متجلي گردد و در دل و جان او منعكس شود، اين سخن بديع و زيبا كه دستور كامل تقواي آزادگان و عبادت بزرگان است، بر زبان او جاري شود: «آنان كه خداي را به اميدي عبادت مي كنند، چون سوداگران او را پرستش كرده اند؛ و آنان كه از روي ترس و بيم خدا را پرستش مي كنند، عبادت بندگان انجام داده اند؛ و گروهي كه خداي را از راه سپاس پرستش كردند، عبادت آزادگان به جاي آورده اند!»
عبادت امام، عملي منفي چون پرستش فردي بزدل و ترسو، و يا سوداگر اميدوار نيست، همچنانكه هم اكنون شيوه بيشتر عبادت كنندگان است؛ بلكه عبادتي است مثبت از طرف انساني بزرگ كه خود و جهان هستي را بر اساس خبرگي مردي آگاه، و خردي دانا و دلي حساس مي نگرد.
با اين مفهوم از عبادت و تقوا بود كه علي عليه السلام مردم را امر مي فرمود تا در راه خير بشريت «يا آنكه مي توان گفت در راهي كه بالاتر از اميد سوداگرانه در نعم جهان ديگر است» پرهيزكاري پيشه گيرند. آنان را به پرهيزكاري مي خواند تا شايد از اين راه به دادگري روي آورند و داد مظلومان را از ستمكاران بستانند. مي گفت: «به تقواي الهي روي آوريد...و به دادگري با دوست و دشمن.» در نظر امام، پرهيزكاري سودي ندارد مگر آنكه حق را پيش از آنكه به چشم ببيني، آن را بپذيري، و بر آن كس كه بر تو ستم روا داشته است، ناروا نپسندي؛ و در راه آن كس كه دوست داري، به گناه آلوده نشوي؛ و با كسي مكر و نيرنگ به كار نبري؛ و از آن كس كه بر تو ستم روا داشته است، در گذري!!
و هر كس كه مفهوم عبادت را چنين درك كند، ناگزير به زندگي آن چنان مي نگرد كه علي بن ابي طالب نگريسته است. او، ديگر به متاع و لذات زود گذر دنيا چشم ندارد؛ بلكه آنها را از آن رو مي نگرد كه با واكنشهاي عالي درونش هماهنگ هستند. بر همين اساس علي عليه السلام از دنيا كناره گيري كرد و بر خود سخت گرفت. او، در زهد خود، همچنانكه در هر كاري كه از او سر مي زد و يا بر دل و دستش جاري مي شد، صادق بود. در لذات دنيا، و عوامل دولت و سلطنت، و هر چه را كه ديگران براي رسيدن به آن مدّ نظر داشتند و هدف غايي خود مي دانستند، زهد ورزيد.
او با فرزندانش در كمال فروتني و تواضع در يك خانه كه مركز ثقل خلافت بود نه سلطنت،بلكه زندگي مي كرد. نان جويي مي خورد كه همسرش آن را آسياب مي كرد؛ در حالي كه عمّال و كارگزارانش، از نعمت هاي پاكيزه شام و مصر و نعمتهاي عراق، و آنچه از حجاز به دست مي آمد، بهره مند بودند.
و چه بسيار اتفاق مي افتاد كه مانع آسياب كردن همسرش مي شد، و در حالي كه او خليفه مسلمانان و اميرمؤمنان بود، خود به دست خويش آسياب را مي گردانيد! از چنان نان خشكيده اي استفاده مي كرد كه آن را از شدت خشكي و سختي بر سر زانوي خود مي شكست! و اتفاق مي افتاد كه چون سردي هوا به اوج شدت خود مي رسيد؛ جامه ديگري نداشت تا او را از رنج و آسيب سرما در امان دارد و با همان جامه نازك تابستان مي ساخت؛ و اين نهايت علو مرتبه روحي او را مي رساند.
هاروُنِ بْنِ عنتره از پدرش حكايت مي كند كه گفت: در فصل زمستان بر علي عليه السلام وارد شدم؛ او! قطيفه ( پارچه پنبه اي ) كهنه اي بر خود پيچيده بود و از سرما به خود مي لرزيد. گفتم:«اي اميرمؤمنان! خداوند براي تو و خانواده ات از بيت المال سهمي مقرر فرموده است، و تو بر خود چنين روا مي داري!؟» جواب داد: «به خدا سوگند، چيزي از مال شما بر نمي دارم، و اين قطيفه اي است كه من از مدينه با خود برداشته ام!»... از علي عليه السلام شنيده شد كه بر منبر مي گفت: «چه كسي اين شمشير مرا مي خرد؟ اگر من بهاي پيراهني را داشتم، آن را نمي فروختم!»... مردي برخاست و گفت: «من پول پيراهن را مي دهم!»...
علي عليه السلام به بازار رفت و بانگ برآورد: «چه كسي پيراهن سه ديناري دارد؟» مردي گفت: «من دارم.» علي پيش رفت، آن را پسنديد و گرفت و پوشيد و گفت: «بر اين پوشاك، خدا را سپاس مي گويم!»
يكي، خوراك عالي شيريني براي علي عليه السلام آورد كه به آن پالوده مي گفتند. علي عليه السلام از آن نخورد، و در آن نگريست و گفت: «به خدا سوگند! تو خوش بو و خوش رنگ و خوش مزه هستي، ولي دوست ندارم كه نفس خود را به چيزي عادت دهم كه تاكنون به آن عادت نكرده است!»
در خانه اش همچنان در سايه قناعت مي زيست، تا آنگاه كه ابن ملجم به او خيانت كرد، و در حالتي كه او خليفه مسلمانان بود، هيچ يك از رعايايش بي بهره تر از او در زندگي نبودند. و به جان خودم سوگند! اين زهد و پارسايي علي عليه السلام جز يكي از مفاهيم شجاعت نمي تواند باشد، گر چه به نظر عده اي اين دو، سر سازگاري با يكديگر ندارند. آيا شجاعت علي عليه السلام ، در حقيقت تعبيري از شهامت و اخلاق او نيست؟ و نموداري از جهاد در راه فكر عالي انساني كه متوجه ياري بيچارگان و درماندگان و نجات آنان از دندان درندگان نمي باشد؟ و اگر چنين باشد «كه حتما چنين است» آيا علي عليه السلام بر خود مي پسندد كه در سرزميني در لذت و نعمت زندگي كند كه در آن بسياري از مردم به بدبختي و تهي دستي و عسرت روزگار به سر مي برند!؟
آورده اند، كه روزي بر علي عليه السلام و خانواده اش گرسنگي غلبه كرد و در خانه چيزي براي خوردن يافت نمي شد. علي عليه السلام از خانه بيرون آمد تا مگر كاري و خدمتي انجام دهد و از آن راه ناني به دست آورد!... براي آبياري نخلستاني، به اِزاي مقداري جو، يك شب اجير شد و تا صبح كار كرد و حق زحمت خود را دريافت نمود!... جو را به خانه برد و يك سوم آن را آرد كردند و از آن حَريرِه ساختند؛ چون پخته شد فقيري تقاضاي كمك كرد؛ حَريرِه را به او دادند و يك سوم ديگر را پختند و چون آماده صرف غذا شدند، بينوايي ديگر از راه رسيد، آن را هم به او خورانيدند و ثلث آخر را بر آتش گذاردند كه اسيري از مشركين تقاضا كرد تا به او خوراكي بدهند، آخرين حصه را هم به او سپردند و خود آنروز را گرسنه سر كردند. اين رفتار پسنديده را براي عمربن عبدالعزيز، يكي از خلفاي خاندان اموي كه دشمن علي عليه السلام بودند و بديها به او نسبت مي دادند و بر منابر او را ناسزا و دشنام مي دادند،بازگو كردند، او گفت: «پارساترين مردم جهان، علي بن ابي طالب عليه السلام است.»
مشهور است كه علي عليه السلام ، آجري را روي آجري، و خشتي را بر خشتي ننهاد، و از سكونت در كاخ سفيد كه براي او در كوفه آماده كرده بودند، خودداري كرد تا خانه اش، از خانه بيشتر زاغه نشينان بينوا ممتاز و بهتر نباشد! و اين سخن علي عليه السلام است كه نمودار بارزي از طرز زندگي او است: «آيا خود را قانع كنم كه به من اميرمؤمنان عليه السلام بگويند، امّا در سختيهاي روزگار با آنان شريك و انباز نباشم؟»
ابن اثير مي گويد: «علي عليه السلام با فاطمه عليها السلام ، دختر رسول خدا، ازدواج كرد و جز پوست گوسفندي زير انداز و رختخوابي نداشتند كه شبها بر آن مي خوابيدند، و روزها براي شتر آبكش خود روي آن علوفه مي ريختند! چون به خلافت رسيد، از اصفهان مالي به خدمت او آوردند، آن را به هفت قسمت تقسيم كرد؛ ناني نيز در ميان آن بود، آن نان را نيز به هفت قسمت تقسيم نمود!»
علي عليه السلام مي گفت: «بهترين پارسايي، پنهان داشتن آن است.»
خويشتن داري و بلند طبعي
علي بن ابي طالب عليه السلام خود نمودار عالي ترين مفاهيم شجاعت و جميع محاسن شهامت بود؛ خويشتن داري وبلند طبعي كه دو اصل اساسي از اصول شجاعت است، از صفات بارز امام بود. روي همين اصول، بر خود روا نمي دهد كه در مقام آزار كسي بر آيد، اگر چه او را آزار رسانيده باشند؛ و اينكه به جنگ و ستيزه و دشمني با احدي برآيد، حتي در حالتي كه اطمينان داشته باشد كه قصد كشتنش را دارد. همان روح خويشتن داري و بلند طبعي بود كه او را مانع مي شد كه امويان را روزي كه او را هدف تيرهاي ناسزا قرار دادند، دشنام و ناسزا دهد؛ زيرا خوي بزرگ را سزاوار نيست كه دشمنان دشنام ده را با ناسزا و دشنام مقابله كند. او حتي اصحاب و ياران خود را از دشنام دادن به اهل شام منع مي فرمود، و وقتي كه در جنگ صفين شنيد يارانش اهالي شام را به علت مكر و حيله اي كه به كار برده اند به باد ناسزا و دشنام گرفته اند، به آنان چنين فرمود: «من دوست ندارم كه شما دشنام ده و ناسزاگو باشيد. اگر شما اعمال آنها را بازگو كنيد، و احوال آنان را بيان نمائيد شايسته تر است؛ و حق به جانب شماست. اگر به جاي دشنام دادن به آنها بگوئيد: بار خدايا! خون ما و آنها را نگهداري فرما، بين ما و آنها را آشتي ده، و آنها را از گمراهي برهان تا كسي كه هنوز حق را نشناخته است، باز شناسد و آنكه به ظلم و تباهي و دشمني روي آورده از آن بازگردد، شايسته تر است.»
جوانمردي و مروت امام
جوانمردي و مروت امام، از نوادري است كه در تاريخ نظير آن را كم تر مي توان يافت. وقايعي كه بازگوي مروت و جوانمردي اوست، بيشتر از آن است كه بتوان به حساب آورد؛ از جمله آنكه سپاهيان خود را در حالتي كه خشم و كينه سراپاي وجودشان را گرفته بود، مانع از آن گرديد كه دشمن فراري را تعقيب و به قتل برسانند. مقرر داشت تا مجروحين را آزار نرسانند و كشتگان را برهنه نسازند و مال كسي را به ستم نستانند. در جنگ جمل، بر كشتگان دشمن نماز خواند، و براي آنها طلب مغفرت كرد! در آن هنگام كه به عبداللّه بن زبير و مروان حكم و سعيد بن العاص كه از مخالفان سر سخت او و در پي فرصت مناسب براي از بين بردنش بودند، دست يافت؛ از آنان درگذشت و به آنها نيكي نمود و به پيروان خود دستور داد تا از تعقيب و آزار آنها خودداري كنند!!
يكي از موارد جوانمردي و مروت علي عليه السلام ، هنگامي بود كه به عمرو بن العاص كه در خطر و ايجاد مزاحمت براي او دست كمي از معاويه نداشت، دست يافت. عمرو چون ذوالفقار «شمشير علي» را بر سر خود آخته ديد، دست به نيرنگي زد و با روشي خاص، از مرگ حتمي نجات يافت. ( مشهور است كه چون عمرو در نبرد با اميرالمؤمنان عليه السلام روبرو گرديد، و مرگ را در يك قدمي خود احساس كرد، خود را به پشت زمين انداخت و عورت خود را آشكار ساخت. آن حضرت كه دريايي از وقار و عفت بود، نسيم كرد و روي از او گردانيد و عمرو را در حال خود گذاشت و عمرو از مرگ حتمي نجات يافت. م. )
علي عليه السلام از كشتنش در گذشت و او را رها ساخت تا در تحريكات و توطئه ها برضد او، چون گذشته دست به كار شود.
اگر علي عليه السلام در آن روز به زندگي عمرو خاتمه داده بود، در واقع به اساس مكر و خدعه، و در نتيجه به سپاه معاويه شكستي سخت وارد مي گشت.
در جنگ صفين، معاويه و ياران او در صدد بر آمدند تا علي عليه السلام را بر اثر تشنگي از پاي در آورند. بر اين قصد، مشربه و ساحل رودخانه را به تصرف آوردند و آن را زير نظر گرفتند و شعار مي دادند كه: يك قطره آب نيست، تا از تشنگي بميري! ولي كار او با سپاه معاويه به كجا انجاميد؟ آن مبارز بزرگ به آنان حمله برد و سرانجام رودخانه را به تصرف آورد؛ ولي به سپاه دشمن اجازه داد همچنانكه خود و يارانش از آب آن بهره مي برند، آنها نيز از آب آن استفاده كنند! اگر او آب را به روي آنها مي بست، هر آينه از ترس مرگ بر اثر تشنگي تسليم مي شدند، و بر آنها پيروز مي شد.
يك بار، دو تن از ياران خود را بر اثر نسبت ناروايي كه در جنگ جمل به عايشه داده بودند، مقرر فرمود تا صد ضربه تازيانه زدند؛ اين، جنگي بود كه عايشه بر پا داشته، و فرماندهي آن را به عهده گرفته بود تا علي عليه السلام را از ميان بردارد!
پس از آنكه در جنگ جمل بر عايشه پيروز شد، به بهترين وصفي او را وداع گفت، و چند ميل راه، پياده او را مشايعت كرد و در حقش سفارش نمود، و عده اي را مأمور خدمت و نگهباني از او كرد تا با عزت و احترام به مدينه وارد گرديد. گويند بيست تن از زنان عَبْدُالْقَيْس را بر سبك مردان بر سرشان عمامه نهاد و آنان را به شمايل مردان در آورد و بر آنان سلاح و شمشير پوشانيد تا در ركاب عايشه به مدينه روند.
چون مقداري راه رفتند. عايشه در حق علي عليه السلام سخناني نارواگفت و چنين اظهار داشت: «پرده حرمت مرا، با مرداني كه از سپاهيان خود همراه من كرده، دريده است. چون به مدينه رسيدند،( گويي عايشه، لشكركشي خود را بر ضد علي عليه السلام و فرماندهي سپاه و حضور خود را در ميدان جنگ در ميان آن همه مردان فراموش كرده است. براي درك واقعه جمل به جلد دوم كتاب نقش عايشه ام المؤمنين در تاريخ اسلام، ترجمه نگارنده مراجعه فرمائيد. ) زنان عمامه از سر برداشتند و گفتند: «ما همه چون تو زن بوديم!»
صدق و اخلاص
اين صفات بزرگ، يكي به وجود ديگري، در يك سلسله بي انتها دليل و گوياي يكديگرند. سر آمد حلقه هاي اين سلسله، صدق و اخلاص است. مرتبه راستي او به پايه اي رسيد كه خلافت را بر سر آن گذاشت. اگر او چيز ديگري را به جاي راستي و اخلاص قبول مي كرد، نه دشمني به او دست مي يافت و نه دوستي از او روي بر مي گردانيد.
روزي گروهي از سران مهاجرين به خدمت وي رسيدند، كه مگر او را قانع سازند تا زماني كاملاًبر اوضاع مسلط گردد، با معاويه كاري نداشته باشد. او به عنوان مكر و حيله، زير بار پيشنهاد آنان نرفت!
مُغَيْرةِ بْنِ شُعبه كه مردي سياستمدار و نيكو رأي و زرنگ بود، پس از آنكه دست علي عليه السلام را به خلافت فشرد، به وي گفت: «تو بر ما حق راهنمايي و فرماندهي داري؛ با دور انديشي كه امروز به كار مي رود، نتيجه آن فردا حاصل مي شود؛ و اگر امروز چيزي فروگذارگردد، در فردا چيزي به چنگ نمي آيد... معاويه را كاري نداشته باش و حكومت را از دستش خارج مساز، و فرمانداري فرزند عامر را نيز تأييد كن و فرمانداران را تغيير نده چون مراتب وفاداري و بيعت خود و سپاهيانشان به تو رسيد، آن وقت مي تواني هر كار كه بخواهي با ايشان انجام دهي، بر سر كارشان بگذاري و يا آنان را برداري!»
علي عليه السلام مدت كوتاهي سكوت كرد و آنگاه بيزاري خود را از مكر و حيله اعلام كرد و گفت: «من در دين خود مداهنه و سازش نمي كنم، و براي فرمانروايي خود به كسي باج نمي دهم.»
چون نيرنگ معاويه آشكار گرديد، علي عليه السلام اين سخنان را كه به حق نمودار خلق عظيم اوست بر زبان راند: «بخدا سوگند! معاويه از من با هوش تر و فهميده تر نيست، ولي او مكر نيرنگ به كار مي برد، و مردي فاسد و فاسق است. اگر حيله و نيرنگ امري زشت و ناپسند نبود، من از او زيرك تر و باهوش تر بودم.»
از سخنان او است در مورد تأكيد راستي در هر شرايطي، كه مي گويد: «از علامت ايمان است كه راستي را، گر چه به تو زيان رساند، بر دروغ، اگر چه به سود تو باشد، ترجيح دهي.»
شجاعت
شجاعت در معناي درست خود، تنها حركت و اعمال بدني نيست؛ بلكه خصلتي است از طبايع نفس و مزيتي است از مزاياي ايمان؛ و شجاعت امام، به منزله تعبيري است از طرز تفكر و همپايه عمل؛ زائيده اراده و تصميم است؛ زيرا محور شجاعت، دفاع از حق و ايمان است به نيكي.
چنان مشهور است كه هيچ نيرومندي تاب رفتن به ميدان علي عليه السلام را نداشت، و هيچ سواركار ماهري مقاومت و هماوردي با او را تاب نمي آورد. چون از مرگ بيمي نداشت از هيچ پهلوان و دلاوري، هر قدر هم كه نيرومند و پر قدرت و در رزم آوري مشهور و معروف بود، هراسي به دل راه نمي داد؛ بلكه انديشه مرگ، حتي براي يكبار هم كه شده، در ميدان نبرد به خاطر او خطور نمي كرد.
او با هيچ دلاوري براي نبرد و جنگ روبرو نمي شد مگر اينكه نخست او را راهنمايي و نصيحت مي كرد.
مشهور است كه او نخستين بار كه قدم به ميدان نبرد، براي روبرو شدن با پهلوان جزيرة العرب و دلاور مهيب و وحشتناك مشركين، عمروبن عبدود گذارد، هنوز موهاي سبيلش بيرون نيامده بود. پيروزي شگفت انگيز او بر اين سواركار مبارز، پيروزي هدايت، برضد غرور و خيره سري و خودپسندي و تفاخر بود.
چون در آغاز اسلام، جنگ خندق پيش آمد. عمروبن عبدود، از سپاهيان مشركين، در حالي كه غرق آهن و فولاد شده بود، بيرون تاخت و از مسلمانان هماورد خواست. جسارت عمرو بر علي عليه السلام گران آمد، و آثار عزم و اراده بر رخسارش نمايان گرديد و فرياد برآورد: «من به پيكار او مي روم!» پيامبر اسلام، در حالي كه از طرفي دلش به جواني او مي سوخت، و از جهتي از نيرومندي عمرو كه از نظر دوست و دشمن با هزار سوار برابر بود، بيم داشت، به او گفت: «بنشين! اين عمرو است!»
سرانجام پس از كَرُّو فَر بسيار، و پس از اينكه عمرو فرياد هماورد خواهي خود را بارها بلند كرد و مسلمانان را به باد سرزنش و ملامت گرفت.
پيامبر اسلام، علي عليه السلام را اجازه داد تا به ميدان او رود. علي با شادي و خوشحالي روي به جانب ميدان نهاد و در برابر عمرو قرار گرفت. عمرو چون او را بدان مايه از سن و نورسي ديد، از پيكار با او خودداري كرد و آنگاه رو به او كرد و گفت:
«تو كيستي؟!»
«علي!» و چيزي بر آن نيفزود!
«فرزند عبد مناف؟»
«فرزند ابو طالب.»
«اي برادر زاده! من دوست ندارم دستم به خون تو آلوده شود؛ در ميان عموهايت از تو بزرگتر هم پيدا مي شود.»
«ولي به خدا سوگند! من از كشتن تو ناراحت نمي شوم!»
عمرو از اين جواب علي عليه السلام به خشم آمد، و شمشير خود را چون شعله آتشي بر فرق او فرود آورد، علي عليه السلام سپر چرمين خود را جلو داد، شمشير عمرو سپر او را به دو نيم كرد و بر سر وي نشست.
علي عليه السلام به چالاكي شمشير خود را به گردن او نواخت. عمرو بر زمين افتاد و برخاست، بار ديگر بر زمين افتاد و بلند شد. گرد و غبار به هوا خاست و چون فرو نشست، عمرو كشته افتاده بود. پيش از اين نيز سخن از شجاعت بي نظير او، هنگامي كه مرد كاملي شده بود، به ميان آمد، كه او، مردان تناور و پر قدرت و دلير را بي هيچ رنج و زحمتي از روي اسب به هوا بلند مي كرد و بر زمين مي كوبيد!
در نهج البلاغه آمده است كه روزي معاويه از خواب برخاست و عبداللّه بن زبير را كنار بستر خود نشسته ديد. چون نشست، عبداللّه به شوخي گفت:
«اي اميرمؤمنان! اگر مي خواستم، مي توانستم تو را بكشم!»
«اي ابوبكر! معلوم است بعد از ما شجاع شده اي!»
«شجاعت مرا چه كسي منكر است؟ و حال آنكه در جنگ، در برابر علي بن ابي طالب ايستاده ام؟!»
«اگر چنين بوده است، حتما او، تو و پدرت را با دست چپ خود به قتل رسانيده و دست راستش به دنبال ديگري مي گشته تا او را نيز بكشد!»
وقتي كه مي دانم فرزند زبير كه از دلاوران نامي و از دشمنان سر سخت فتنه جويان برضد علي عليه السلام بوده، معلوم مي شود كه او تا چه پايه در مقام مبالغه شجاعت خود بوده است كه خود را هماورد علي عليه السلام در ميدان جنگ نشان مي دهد!»
از طرفي، وقتي كه معاويه را دشمن سر سخت علي عليه السلام مي شناسيم كه بنا به مصلحت ملك و سياست حكومت، فضائل و مناقب علي عليه السلام را شديداً كتمان مي كرد؛ و آن وقت چنين گفتاري را در حق علي عليه السلام از او مي شنويم، پايه شجاعت و دلاوري علي عليه السلام را درك مي كنيم، به حدي كه معاويه مجبور به اعتراف به آن بوده است.
علي عليه السلام با آن همه نيروي شگرف و شجاعت بي نظير، هيچ موقع به ظلم و ستم مبادرت نمي ورزيد. تاريخ نويسان و راويان خبر همگي متفقند كه علي عليه السلام تا مجبور نمي شد و او را وادار نمي كردند به جنگ و خونريزي مبادرت نمي كرد. او سعي
مي نمود تا با دشمنانش مدارا كند و دشمني را از راه مسالمت و بدون خونريزي از ميان بردارد. و بارها اين سخن را به فرزندش حسن تكرار كرد كه: «هرگز كسي را به جنگ دعوت منما!» و چون گفتار امام جز از روح پاك او سرچشمه نمي گرفت، خود همواره به سفارشي كه به فرزندش حسن مي فرمود، عمل مي كرد. و تا وقتي كه مجبور نمي شد به جنگ و خونريزي دست نمي زد... بر اين اساس، هنگامي كه سپاهيان خوارج خود را آماده جنگ و نبرد با او مي كردند، يكي از يارانش به او پيشنهاد كرد كه پيش از آنكه آنان حمله را آغاز كنند، او پيش دستي كند. جواب داد: «مادام كه آنها با من جنگ نكنند، من با آنها پيكار نخواهم كرد!» شهامت و مردانگي او و عقيده و ايمانش به نيكويي و درجه انسانيت در روح او، او را وادار مي ساخت تا با آنها به مذاكره بپردازد، شايد قانع شوند.
هنگامي كه مشغول موعظه و پند جمعي بود كه در آن گروهي از خوارج وجود داشتند كه وي را كافر مي دانستند؛ سخنانش يكي از خوارج را سخت تحت تأثير قرار داد و در حالي كه بلاغت و سحر بيان علي عليه السلام او را به اعجاب وا داشته سر تعظيم او را فرود آورده بود، بانگ برداشت: «خدا او را بكشد، چه كافر فقيهي است!» ياران علي عليه السلام هجوم آوردند تا او را بكشند، علي عليه السلام فرياد برآورد: «دشنام داد تا بدش بگوئيد و يا از گناهش درگذريد!»
پيش از اين، عكس العمل او را در برابر سپاهيان معاويه، در آن هنگام كه قصد كرده بودند تا او را از تشنگي از پاي در آورند، بيان داشتيم كه او بدي آنها را به نيكي پاسخ داد، و آنان را از آب منع نفرمود و بين خود و سپاهيانش و آنها در برداشتن آب مساوات برقرار كرد. علي عليه السلام را با لشكريان معاويه داستانهائي است كه در اينجا مجال ذكر آن نيست كه تماما گوياي نبوغ و عظمت علوي، به ويژه در خودداري در ظلم و ستم و مبادرت به نيكويي و احسان، است.
يكي از آنها داستاني است كه يكي از مورخين در سيرت امام آورده است. او مي گويد:
روزي در جنگ صفين يكي از ياران معاويه به نام كريزبن صباح حميري به ميدان آمد و در ميان دو لشكر بانگ برداشت و هماورد خواست. مردي از ياران علي عليه السلام به مبارزه او بيرون شد. كريز او را از پاي درآورد و بر سر كشته او بار دوّم بانگ زد و مبارز طلبيد. مردي ديگر به مقابله او شتافت. او نيز به دست كريز كشته شد. كريز بار ديگر هماورد طلبيد و سومين نفر را بنز به خاك هلاكت افكند و براي بار چهارم مبارز خواست. در اين نوبت، ديگر كسي جرأت به جنگ او نكرد و افراد مقدم، خود را به عقب كشيدند. علي عليه السلام از آن ترسيد كه مبادا ترس و وحشت در دل افراد سپاهش ريشه دواند؛ پس خود به جنگ آن مرد كه شجاعت و دليري خود را نشان داده بود، شتافت و او را از پاي درآورد و با صداي بلند، به طوريكه همه سربازان شنيدند، گفت: «اي مردم! اگر شما مبارزه را آغاز نمي كرديد، ما شروع نمي كرديم! آنگاه به جايگاه خود بازگشت.»
نظير اين واقعه در جنگ جمل اتفاق افتاد. هنگامي كه دشمنانش جمع شده و به سوي او پيش مي رفتند، فرمان داد تا يارانش صفوف خود را مرتب كردند. آنگاه به آنان گفت: «تيري نيندازيد، و نيزه اي نيفكنيد، و شمشيري نزنيد تا شما معذور باشيد.» منظورش از اين همه مسامحه و تأمل اين بود كه از جنگ و خونريزي جلوگيري كند و كار را به مسالمت برگزار نمايد و كسي كشته نشود. امّا اين مسامحه ديري نپائيد؛ تيري از سپاه دشمن، يكي از ياران علي عليه السلام را به قتل رسانيد. علي عليه السلام فرياد برآورد: «بار خدايا! گواه باش!» ديگري از اصحاب علي عليه السلام شهيد شد و علي عليه السلام گفت: «بار خدايا گواه باش!»... عبداللّه بن بديل مجروح گرديد و برادرش او را به دوش كشيد و خدمت علي عليه السلام آورد. علي عليه السلام باز هم گفت: «بار خدايا! گواه باش!» آنگاه جنگ آغاز شد.
( پایان قسمت هفتم )
( ادامه دارد )
منبع :? http://www.tebyan.net/index.aspx |