امام علی (ع) صدای عدالت انسانیت ( جلد 1 )
مؤلف : جورج سجعان جرداق
مترجم : عطامحمد سردارنيا
( قسمت چهارم )
فهرست مطالب :
بر فراز تاريخ
*********
بر فراز تاريخ
امام علي بن ابيطالب عليه السلام ، دُر يگانه بزرگان جهان، تنها شخصيّت منحصر به فردي است كه مشرق و مغرب عالم در گذشته و حال چون اويي به خود نديده و نخواهد ديد.
شبلي شميل
چرا از سر صداقت و صميميّت به جهان گوش جان نسپردي تا تو را از رازي آگاه كند كه فقط گاهي نمونه آن را بر حسب تصادف و اتفاق در نسلي عنوان مي كند؟!
چرا به دنيا گوش دل و جان ندادي تا تو را با تمام وجود از پيدايش نابغه اي خبر دهد كه در درون خود آن چنان روح بزرگي نهفته دارد كه اوج مي گيرد و آنقدر اوج مي گيرد كه جهان و هر آنچه در آن است در قبال او به پشيزي نمي ارزد، فرزندان و نزديكان و مال و جاه، حتّي جمال آفتاب در آن هنگام كه طلوع مي كند و زماني كه غروب مي كند در برابرش ارزشي ندارد او به گونه اي اوج مي گيرد كه از زمره آدميان فراتر مي رود تا آن جا كه تنها مشابهت او به انسان، فطرت و وجدان اخلاقي او خواهد بود.
آخر چرا به دنيا اين گوش و اين دل و اين نفس را توجه ندادي تا از زبان ابولعلا و ديگر دانشمندان و پاكان را بشنوي .
(شايد اشاره مؤلف به اين شعر ابوالعلاء معري است:
• و علي الافق من دماء الشهيدين فهما في اواخر الليل فجران و في اولياته شفقان
• علي و نحبه شاهدان و في اولياته شفقان و في اولياته شفقان )
كه: فجر و شفق به خون عدالت پرور و حق بين آن دو رنگين شده است. و اين همان خون شهيد است كه در پايان شب به صورت فجر و در اوايل غروب، سرخ گونه جلوه مي كند.
چرا به تاريخ مشرق زمين ديده نينداختي تا منطق صحيح و پسنديده اي كه داير مدار آراي جديدي در قوانين مرگشان و زندگي، و نظريات عميق در شرايع و احكام و فرامين و دستورات اخلاقي، و جامع مقررات بشريت بر پايه همكاري و رابطه انسانها با يكديگر در هر مجتمعي بر اساس مساوات و برابري وضع شده است درك كني؟
چرا در تاريخ افكار و انديشه ها، سراغي از آن مذهب و مكتب جديد در فلسفه نگرفتي كه زاييده مذاهب قرون و از نتايج متين و محكم آن است كه پيشينيان از گذشتگان خود گرفته اند و به پسران و نوادگان خويش به ارث سپرده و از آن پيروي كرده اند؛ بهره خود را به قدر وسع و طاقت خويش از آن گرفته و باقي را براي محققان پس از خود به جاي گذارده اند؟
چرا از آن هوش شگفت انگيز نمي پرسي كه براي صاحبش رنج و بدبختي، و از براي مردم نعمت و زندگي به ارمغان آورد، و پيش پاي ياران و دشمنانش راهي ابدي گشود هوشي كه علت و نتيجه هر چيزي را بررسي مي كرد،... كه ذاتاً مايل به كشف و آشكار ساختن موازين و قوانين ناموس طبيعت بود،... كه عميق بود و قدرت فراگيرش وسعت داشت،... كه سريع الانتقال و نكته سنج بود به حدي كه هيچ جزيي از رفتار مردم از او پوشيده نمي ماند حتي اموري كه هنوز پا از دايره فكر و انديشه آنها بيرون نگذارده بود،... كه از دانش و بينش آن چنان بهره مند بود كه اصل و سر منشاء هر علم و حكمتي شد كه پس از وي در شرق به وجود آمد!؟
چرا از بين عقلها، آن خرد نافذي كه در درك حقيقت بزرگ كه اساس حقايق اجتماعي و علت به وجود آمدن اجتماع و حركت به سوي او است، نشناخته اي؟! حقيقتي كه پس از هزار و چهارصد سال مورد بحث دانشمندان شرق و غرب است و هنوز آنرا درك نكرده اند؛ كه در اينجا منظور ما انواع و اقسام استثماري است كه مكّارانه با تغييراتي كه در قواعد و اصول طبيعت مي دهند، عقول مردم را از درك امور صحيح و نتايج حتمي آن منصرف مي سازند؛ و همچنين منطق سست و بي ارزش ثروتمندان در مقابل استثمار بينوايان، و فرامين هيئت حاكمه در مورد بازداشت حركت و جنبش مردم، و اعمال زاهد نمايان براي تثبيت مقام روحانيت و قدرت و نفوذ خويش در جهان است.
آيا خرد نيرومندي را شناخته اي كه پيش از ده قرن پيش، يك واقعيّت بزرگ اجتماعي را مقرر مي دارد، و جلوي اوهام را كه هزار و يك منشاء دارد مي گيرد و اعلام مي دارد: «هيچ بينوايي گرسنه نماند، مگر آنكه توانگري از حق او بهره مند شد!...» آنگاه در تأييد اين حقيقت مي گويد: «هيچ نعمت فراواني را نديدم، مگر آنكه در كنارش حق بر باد رفته اي به چشم مي خورد!».
و در نامه اي كه به يكي از عمّال و كارگزاران خود در امر احتكار، كه اساس محروميّت هاي اجتماعي است، چنين مي نگارد:
«اين سرفصل زيان و ضرر توده ملت، و مايه زشتي و عيب جويي از حاكم است؛ پس از احتكار به شدت جلوگيري كن!...»
آيا بزرگي را شناخته اي كه پيش از ده قرن قبل، خردش او را راهنما به اسرار انسانيّت باشد؟ رازي كه پيوند عميق و ناگسستني باملّت و توده مردمي دارد كه حكّام زمان و پادشاهان، براي رسيدن به آمال و آرزوهاي خويش، آن را جز وسيله اي انتخاب نمي كردند و به او وقعي نمي نهادند.
اگر رافايل، يكي از زنان باديه نشين را مدل مريم عليها السلام ، مادر عيسي، قرار داد تا بدان وسيله بزرگواري و انسانيت را كه مورد نظر او بود، مجسم سازد؛ اگر تالستوي و ولتر و گونه در هنر خود از رافايل الهام گرفتند، آن مرد بزرگ صدها سال پيش از آنها با اين تفاوت كه شرايط وي نامساعد و امكانات آنها مساعد بود، هم عصران وي كوتاه بين و نادان، و اجتماع آنان مترقي و روشن بين. ولي با همه اين احوال با پادشاهان و فرماندهان و استانداران و سوداگران به مبارزه برخاست؛ با كوتاه بيني و طرز تفكر آنها در راه توده مظلوم و ستم ديده قيام كرد، در حالي كه مي گفت:
«به خدا سوگند كه داد ستمديدگان را از ستمكاران خواهم گرفت. بيني ظالم را به خاك مذلت خواهم سائيد، و او را به راه حق باز خواهم آورد اگر چه مايل نباشد!» آنگاه در گوش امراي تبهكار زمان خود فرياد مي زند؛ كه در خلال آن، حقيقت و ماهيت قشر اريستوكراتهاي تبهكار خود پسند، و ماهيت توده ملت فقر زده بدبخت به روشني و صراحت بيان مي شود. آنجاكه با بياني كوتاه، كه گويي بانگ قضا و قدر است، كه مي گويد: «زيردستان شما، بر شما برتري دارند، و مهتران شما پست و فرومايه ترند!»
از اين سخن قصدي جز بيان صريح و آشكار آزادمنشي و بزرگواري توده محروم و ستمديده ملت، و چهره شيطنت شرو فساد و نيرنگ اهريمنانه اي كه فئودالها و فرمانروايان ومحتكرين در زير لباسهاي آراسته پنهان داشته اند، نداشته است.
آيا شخصيت بزرگي را شناخته اي كه براي بشر حقيقت ازلي و ابدي بودن انسانيت را بازگو كند، آن چنانكه سران عقلا و قوم هر يك مناسب ذوق خويش از آن بهره برگيرند. تنها پيروان عادي مذهب كه به غير از زندگي در سايه آن عملاً چيزي نمي فهميدند، و فقط به افكار و آراي پدران و اجداد خود كه بي هيچ زحمتي فرا گرفته و بر اساس تقليد كوركورانه به آنها سرفرود آورده بودند، از آن حقيقت سرباز زدند؛ حقيقتي كه اساس فلسفه نفي و اثبات، و بحث و تحقيق است.
بحث پيرامون منطق، در واقع جز بحث و بررسي حقيقت به نحوي از انحاء نيست كه در آن عقل و دل و جان و هر چه از آنها آيد، چون ظروف و مناسبات، و انگيزه ها و پديده ها، به هر شكل و هر معني در آن نقش اساسي دارند.
او، اين منطق را به نحوي خاص درك كرد؛ آنگاه به عقل و دل خود اين را دريافت كه ثبات و استقامت بر منطق، خود نيرويي است؛ و او خود نمونه كامل اين نيرو مي باشد. بر همين اساس، پيروزي و شكست، در برابر نيروي او يكسان است. او، در همه حال در قبال فتح و پيروزي، و يا شكست و هزيمت، چه در ميدان جنگ، و چه در پهنه سياست، و به طور كلي در هر جا و هر مكان پيروز و غالب است. محك او، غلبه و يا شكست نيست، بلكه او، خود بذاته محك و مقياس است.
آيا هيچ از تاريخ مشرق زمين سراغ عقيده اي محكم و خلل ناپذير را گرفته اي كه بر اثر هيچ زلزله و آتش فشاني متزلزل و از هم پاشيده نشده باشد!؟
چه زلزله اي برضد عقيده، سهمگين تر است از به هم فشردگي دشمنان بسيار و نيرومند، با حربه تكفير و تخطئه و جرائمي كه از آنها ناشي مي شود؟!...
و كدام آتش فشان، عقيده زا سوزنده تر از تهديد به مرگ حتمي و سرانجام عمل به آن تهديد، است!؟...
و نيز هيچ پرسيده اي كه پيكار به خاطر عقيده خلل ناپذير و غير قابل انحراف، كه به ظاهر سودي بر آن مترتب نيست و ثروت و جاه و مال و مقامي به دنبال ندارد، چگونه پيكاري بايد باشد؟
مگر اينكه قبول كنيم كه پيروزي در اين عقيده، خود از هر مال و جاه و جلالي پر ارزش تر است!
آيا از دنيا خواسته اي تا براي تو سخن از مهر و محبتي گويد كه از قلبي سرشار از عاطفه و مهر برخاسته، و از زباني بيرون جسته كه منبع آشتي و صلح و صفاست؟...
مهري كه به نيرويش مظاهر فريبنده جهان به چيزي شمرده نمي شوند و در مقابلش مقهور و منكوبند. و اين، در زماني است كه در راه سنگدلي و استثمار و احتكار، دشمنانش به پيكار با يكديگر بر مي خيزند و سپس براي جنگ با صاحب آن دل و زبان پر محبت، دست اتحاد و اتفاق يكديگر را مي فشارند!!
آيا عصمت و پاكدامني را در قاموس لغات باز شناخته اي؟...
پاكي اي كه مردم از آن دم مي زنند، آن را مي نويسند، و كم و بيش، به حكم طبيعت خود با آن سرو كار دارند و با نامهاي مترادف، از سلامت قلب و صفاي نيت آن را مي خوانند؛ پاكي خالص كه اگر آن را به گريه شب، و ژاله صبحگاهي تشبيه كني، كار درستي نكرده باشد؛ چه منبع سرچشمه آن، پاكي و قداست انسان است، نه زائيده شب و پايان آن عصمت صافي و پاكي خالص كه از قلب سليم و پاكيزه اي كه به دارنده اش چنان پشت گرمي و اطميناني مي بخشد، كه زمستان از حرارت خورشيد گرمي، و زمين از وجود آب سرسبزي و خرمي مي گيرد.
آيا بزرگ با عظمتي را شناخته اي كه عوامل محبت و وفا را بيش از ديگران شناخته و اين مهر و محبت در چهار چوب طبيعت خالص، و در تار و پود وجودش جاي گرفته است؟
دوست داشت و در آن غلو نمي كرد؛ وفادار بود، امّا تكليفي در آن نداشت؛ با تمام وجودش اين را دريافته بود كه آزادي را قداستي است كه جهان هستي خواستار آن است و جز آن را نمي خواهد. و بر محورش هر فكر و عاطفه اي دور مي زند، و محبت و وفا صريح و آشكار و بي هيچ مانعي مي چرخد؛ بر همين اساس، بدترين برادران، آن كس است كه براي او تكلف بايد كرد؛ واضح است كه عكس آن، نيكوترين آنهاست.
آيا از فرمانروايي سراغي گرفته اي كه نان سير نخورد به اين عنوان كه بسياري از مردم با شكم گرسنه سر بر بالين مي گذاشتند؛ و لباس نرم نپوشيد، به اين سبب كه در آحاد ملتش يافت مي شدند كساني كه لباسشان خشن بود؟!...
درهمي بر درهم نگذارد چون در ميان توده ملت افرادي كه در آتش فقر و احتياج مي سوختند وجود داشت! و فرزندان و ياران خود را سفارش مي كرد كه جز بر اين روش و سيره نباشند!... آنگاه برادر خود را تنها به جرم آنكه ديناري بناحق از بيت المال ملت مي خواست، مورد بازخواست قرار دهد؛ و ياران و پيروان و فرماندارانش را در ازاي ناني كه به رشوه از توانگري گرفته اند، به پاي محاكمه بكشاند، تهديد كند و بترساند و به يكي از فرماندارانش پيغام فرستد كه به راستي به خداي سوگند! اگر به كم و بيش به اموال ملت خيانت كند، چنان بر او سخت مي گيرد تا بينوا و مضطر و بي آبرو شود!... و فرماندار ديگري را با اين بيان زيبا و كوتاه چنين مخاطب مي سازد:
«به من گزارش داده اند كه تو زمين را درو كرده محصول را برداشته و آن را تمام، تصرف كرده اي ؟! گزارش كارت را به من بده و حسابت را روشن كن!»
و يكي از آنها را كه رشوه مي گرفتند و با اموال مردم فقير و بينوا، خود را ثروتمند مي ساختند، چنين مورد سرزنش و بيم قرار داد: «از خدا بترس و اموال اينان را به خودشان بازگردان اگر چنين نكني و مرا به تو دسترس باشد، وظيفه ديني خود را در حق تو انجام خواهم داد، و به شمشيرم تو را خواهم زد، شمشيري كه هيچ كس را با آن نزدم، مگر اينكه به دوزخ رفت.
آيا از ابناي بشر، فرمانروايي را سراغ داري كه در دوران حكومت خود و در محل فرمانروائيش، به دست خود گندم را آرد كند و از نان خشك آن بخورد؟
ناني كه از شدت خشكي، آن را بر سر زانوي خود مي شكست؛ كفش خود را به دست خويش وصله زند، و به طوري كه گفته شد، از مال دنيا كم و بيش چيزي پس انداز نكند؛ وجهه همت او رسيدگي به درماندگان و ستمديدگان و فقرا باشد تا داد آنان را از استثمار كنندگان و محتكرين بستاند و زندگي آرام و راحت به آنها ببخشد!؟
او، در سر آن نبود تا سير بخورد و خوش بپوشد و راحت بخوابد، در حالي كه در روي زمين فقرا و بينواياني باشند كه حتي اميد به قرص ناني هم نداشته باشند؛ جائي كه در آن، شكمهاي خالي و جگرهاي سوخته وجود دارد! مي گفت، و بيان او چه بزرگ است: «آيا من خود را قانع كنم كه به من اميرمؤمنان بگويند، ولي در سختيهاي زندگي و روزگار با آنان دمساز و شريك نباشم».
بي ارزشترين چيز اين دنيا، در نظرش همان حكومت و رياست بر مردم بود وقتي كه نتواند حقي را بر پا دارد و باطلي را از ميان بردارد!
آيا در زادگاه عدالت، بزرگي را شناختي كه اگر جهاني برضد او قيام كردند، او از مسير حق و عدالت منحرف نگرديد؟!
دشمنانش اگر چه كوهها و بيابانها را پر ميساختند، بر باطل و ناحق بودند. موضوع عدالت و دادگستري، خود مكتب خاصي نبود تا او بر آن مسير باشد، اگر چه پس از وي اين شيوه، خود مذهب و مكتب خاصي گرديد؛ و برنامه و سياست حكومت او نبود، اگر چه جزء لاينفك مفاهيم آن به شمار مي رفت؛ روش خاص و هدف معيني نبود تا بدان وسيله به ياري جمعي به مقام رايزني نائل گردد، گرچه بر آن سيره رفت، و در دل پاكان جايي مخصوص به خود باز كرد. بلكه عدالت و دادگستري در اخلاق و ادب او، اصلي است كه با اصول ديگر سازگاري دارد، خصلتي است كه عدول از آن را به خود اجازه نمي داد، تا آنجا كه خس عدالت گستري در بنياد جسماني شخص او، چون ساير مواد تركيب يافته، همچون خون در عروقش جاري و مانند حقيقت روح او به شمار مي رفت.
آيا در كانون دشمنيها، بزرگي را شناخته اي كه منفعت پرستان باوي به ستيزه برخيزند، و جمعي از بستگانش نيز در پيكار برضد او، با آنها همداستان شوند؟!
ولي مفاهيم انسانيت، كساني را كه بر او پيروز شده بودند محكوم و مغلوب ساخت، زيرا آنها با مكر و فريب و توطئه چيني و دنياداري و شمشير ظلم و ستم، با وي به نبرد برخاستند و پيروز شدند؛ و شكست خورده و منكوب را پيروز و سر بلند گردانيد، چون شكست او در پرتو خرد و دل، شامل شهادت و از خود گذشتگي در راه كرامت و بزرگداشت مقام انسانيت، و حقوق بشر، و براي وصول به مفاهيم عدالت و مساوات بود؛ به اين ترتيب، پيروزي آنان شكست تلقي گرديد، و اين شكست، پيروزي بزرگي براي مقام و منزلت بشر به شمار رفت.
آيا از تاريخ، از مرد شجاع و نيرومندي سراغ گرفته اي كه رزمندگان ضد خود را به عنوان انسان دوست بدارد، و در اين دوستي تا به آنجا رسد كه ياران خود را در حق ايشان سفارش كند، در حالي كه آن مصلح بزرگ خود آماج تيرهاي حيله و نيرنگ آنها قرار گرفته است؟!
آنجا كه مي گويد: «تا آنها نبرد را آغاز نكرده اند، شما پيشدستي نكنيد و چون به خواست خدا بر آنها دست يافتيد و آنها را شكست داديد، فراري را نكشيد و هزيمت رفتگان را دنبال نكنيد، مجروحين را آزار ندهيد و زنان را اذيت ننمائيد!!...
و در آن وقت كه دهها هزار مبارز متحد برضد او كه به ناروا به پاي كشتنش، و ريختن خونش ايستاده بودند، آب را به روي او بستند، و به او پيغام فرستاند كه ويرا از آب باز خواهند داشت تا از تشنگي بميرد، پس از آنكه خود دست آنان را از آب كوتاه كرد، و ايشان را به عقب نشيني مجبور ساخت، آنها را فرا خواند و اجازه داد، همچنانكه خود و سپاهيانش و پرندگان آسمان از آب استفاده مي نمايند، آنها نيز برخوردار شوند!!
آنگاه فرمود: «پاداش مجاهد شهيد در راه خدا، به پاي آن كس كه بتواند انتقام بگيرد ولي صرفنظر كند و عفو نمايد، نمي رسد! و دور نيست كه عفو كننده در حد يك فرشته باشد. و باز تا آنجا در عفو و بخشش پيش مي رود كه پس از ضربت مرگباري كه از دست آن گناهكار خورد، در حق او به يارانش چنين سفارش فرمود: وَاِنْ تَغْفِر اَقْرَبْ اِلَي التَّقْوي «اگر از او درگذريد، به شايستگي نزديكتر است!!»
مبارز شجاعي كه شجاعت شگفت انگيز و دليري بي مانند را با عطوفت و محبت، يكجا در دل عجين داشت.
توطئه گران را در حالي كه قدرت داشت تا در هم بكوبد و از پاي در آورد، تنها توبيخ و سرزنش كرد، و اين سرزنش را نيز شخصاً در حالي كه از سلاح جنگي چيزي با خود نداشت و حتي با سر برهنه با آنها روبرو شده بود، انجام داد؛ در صورتي كه آنان غرق در آهن و فولاد بودند، به حدي كه صورتهايشان از خلال آنها به زحمت ديده مي شد! آنان را به دوستي و برادري انساني دعوت كرد و از راه لطف و شفقت، از ضلالت و گمراهي آنان گريان شد، و چون از پيشنهادهاي او روي گردانيدند، با توجه به اينكه او شمشير محرومان و بينوايان بود، آنقدر درنگ و صبر كرد تا آنان به جنگ و خونريزي مبادرت كردند. آن وقت اركان آنها را متزلزل ساخت، صفوف ايشان را از هم بدريد و از يكديگر بگسيخت؛ بدانسان كه گردباد شنهاي بيابان را پراكنده مي سازد، آنها را پراكنده ساخت، و با اين حال او جز طاغيان، و گمراهاني كه سخت سري و عناد خود را در راه كينه توزي و دشمني با او از خود نشان داده بودند، از پاي در نياورد، و چون در پايان پيروز شد، بر كشته هاي ايشان سرشك در ديده بگردانيد، با توجه به اينكه آنان كشته هوي و هوس و خودپرستي و آز و طمع بودند، و منحرف از راه حق و حقيقت.
آيا در ميان مردم، هيچ فرمانروايي را ديده اي كه وسايل و اسباب پر شكوه حكومت و سلطنت، و ثروت و مال و منال، بيش تر از همگنان خود داشته باشد، ولي همواره در حسرت و عسرت به سر برد؟!
شريف و بزرگ زاده باشد، ولي بگويد: «شرافت آدمي به تواضع است!» دوستدارانش او را به جان دوست بدارند، ولي او بگويد: «هر كس كه مرا دوست بدارد، بايد خود را آماده فقر كند!» در دوستيش، غلو و زياده روي كردند و او خطاب به خود فرمود: «بار خدايا! مرا بيامرز از آنچه مردم نمي دانند!»
آنگاه فرمود: «هر كس كه در دوستي من غلو و افراط كند، نجات نيابد!» او را خدا ناميدند، لاجرم گوشمالي سختي به آنها داد؛ در مقابل، ديگران از او روي گردانيدند، در مقام نصيحت برادرانه با ايشان در آمد. دشنامش دادند، يارانش ناراحت شده و مقابله به مثل كردند و آنها را دشنام دادند، ولي او فرمود:
«دوست ندارم كه شما دشنام دهنده باشد!» از او بد گفتند و با وي به دشمني برخاستند، و در غيابش به بد گوئي اش پرداختند، و سرانجام برضد او به جنگ آماده شدند، ولي او مي گفت:
«برادرت را به نيكي سرزنش كن، و با بخشش و احسان او را باز گردان! اينكه تو در سر هواي پيوند با برادرت را داشته باشي از او قوي تري كه از تو بريده است، و نيروي احسان و بخشش تو، بر قدرت بديهاي او مي چربد!» او را تشويق كردند تا با بعضي گمراهان و گردنكشان، به نام حفظ مصالح عاليه مملكت، ولو براي مدتي كوتاه هم كه شده است مدارا كند. در پاسخ گفت: «دوست تو كسي است كه تو را مانع مي شود، و دشمن تو آن كس است كه تو را وادار مي نمايد» و سپس اضافه كرد: «راستي را، اگر چه تو را زيان رساند، بر دروغ، اگر چه به سود تو باشد، مقدم دار».
كسي كه علي عليه السلام بيش تر در حقش نيكي كرده بود، به دشمنانش پيوست و به جنگش آمد. او خطاب به خود گفت «آن كس كه پاس نيكي تو را نداشت، باعث آن نگردد كه تو ديگر نيكي نكني!» شخصي از نعمتهاي جهان تعريف مي كرد، او خيره در وي نگريست و فرمود: «خوش خويي چه نعمت خوبي است».
او را تشويق كردند كه در سيرت و روش فرمانروايان، به هر وسيله كه ممكن است بر دشمن پيروز شود؛ گفت: « هركس از طريق گناه پيروز شد، فتحي نكرده است! آنكه از طريق شر پيروزي به دست آورد، در حقيقت مغلوب است!»
از بديها، و زشتيهاي دشمنانش چيزها مي دانست كه ديگران از آنها بي خبر بودند، ولي او چشم پوشي مي كرد و مي گفت: «عالي ترين بزرگوار، چشم پوشيدن از چيزهائي است كه مي داند». دشمنانش او سويي، و جمعي از ياران بيخرد و نادانش از سوئي ديگر، عرصه را بر او تنگ كرده بودند، و چيزها مي گفتند كه دل هر كس با بدرد مي آورد، ولي او ميگفت: در آن سخن كه مي تواني احتمال خوب بدهي، گمان بد مبر!!.
آيا پيشواي ديني را شناخته اي كه فرماندارانش را در حق مردم چنين سفارش نمايد: «آنها از دو حال خارج نيستند: يا در دين با تو برابرند، و يا همنوع تو مي باشند؛ آنان را مورد عفو و بخشايش خود قرار ده، همچنانكه توقع داري خداوند از تو درگذرد و تو را ببخشايد» و هيچ صاحب قدرتي را شناخته اي كه در اقامه حق از نفوذ سياسي خويش استفاده نكرده باشد، و توانگر و صاحب مال و ثروتي كه از مال و منال جهان تنها به رفع گرسنگي به قرص ناني اكتفا كند، و زندگي در نظرش نفع برادرانش باشد؛ و از دنيا بخواهد تا ديگري را با فريب دهد، چون او فريب آن را نمي خورد؟!
آيا در تاريخ مشرق زمين، هيچ از نهج البلاغه سراغ گرفته اي كه از فكر و خيال و عاطفه نمونه هايي به دست داده باشد كه تا انساني وجود دارد و فكر و خيال و عاطفه او خودنمايي مي كند، از ذوق هنري بلندي پروازي صاحب آن حكايت مي كند؟
نمونه هايي منسجم و متناسب كه از احساساتي عميق تراوش كرده، لبريز از شور واقعيت و حرارت حقيقت، و مشتاق به درك ماوراي آنها! اصل موضوع، و بيان آن را چنان زيبا به هم پيوند داده كه گويي تعبير با مدلول آن يكي شده و صورت و معني به هم آميخته اند، بدانسان كه حرارت با آتش، و روشنايي با خورشيد همراه و همگام است. شخص در برابر آن چنان است كه در برابر سيل خروشان و امواج شكننده دريا، و يا در مقابل طوفانهاي تند و سركش... يا در برابر يك واقعيت تغيير مي كند و يا اساساً از بين مي رود. بياني كه اگر به گوش عقل شنيده شود، معاني آن به نواي گرم و روح پروري تبديل مي گردد كه در حد خود، همان طور كه طبيعت زنده مي خواهد، معاني كاملي هستند. و اگر به ديده خرد در آن نگريسته شود، معاني آن به شكل تابلوهاي نقاشي زيبا، با خطوط و اشكال و رنگها تجلّي مي نمايد، كه در آن جهاني زيبايي و هنر، از تركيب شكلها و آهنگها، و نواها و رنگها به كار رفته است.
بياني كه اگر براي كوبيدن و انتقاد به كار برده شود، تند و سركش است و اگر براي تهديد تبهكاران گفته شود، آتش فشاني پرجوش و خروش است. اگر در منطق از آن استفاده شود، عقول و احساسات را به خود جذب مي كند، و هر دري را بر روي هر استدلال و برهان ديگري جز اثبات مدعاي خويش مي بندد. چنانچه آدمي را به تأمل و تفكر بخواند، حس و انديشه را تحريك مي كند و به آنجا كه خود بخواهد هدايت مي نمايد و با جهان هستي پيوند مي دهد، و همه نيروهاي آدمي را براي كشف حقايق هماهنگ مي سازد. در مقام پند و اندرز، نواي گرم پدري را حس مي كني كه با بياني پدرانه و مملو از صدق و وفاي انساني، و گرمي محبتي كه آغاز دارد ولي انتها ندارد، پند مي دهد.
امّا اگر از بزرگي و عظمت خلقت و زيبايي هاي آفرينش و بزرگيهاي جهان هستي سخن بگويد، در دلت سحرگاهي از انوار ستارگان، سخني رساتر از هر سخن رسايي و اعجاب انگيزتر از هر آيه اي مي نگارد؛ سخني كه با امكانات زبان عرب، چون آن نبوده و نخواهد بود، تا آنجا كه يكي در حق گوينده، آن چنين گفته است: «گفتار او پائين تر از گفتار خدا، و بالاتر از بيان بشر است».
آيا خردي چون اين خرد، و دانشي مثل اين دانش، و بلاغتي مانند اين بلاغت، و شجاعتي بسان اين شجاعت شناخته اي، كه با محبتي كه حدي بر آن متصور نيست، همراه باشد، كه از ميزان و اندازه آن در شگفت باشي، همچنانكه در شگفت و حيرت خواهي بود از آنهمه مزايا كه تنها در يك فرد از اولاد آدم و حوا دست به هم داده است؟
از اين روست كه او دانشمندي است متفكر، و اديبي است مدبر، و حاكم و فرماندهي است كه فرمانداران و خام طمعان و سپاه داران را رها مي كند كه برضد او به توطئه بپردازند، تا به تو روي آورد و احساسات بشري را كه داراي عواطف و افكار است، بر انگيزاند و در دلت با اين سخن نغز و دلكش و سرشار از عاطفه و مهر چنين زمزمه كند:
«از دست دادن دوستان، غربت است!» يا «به مصيبت ديگران شادي مكن!» يا «با مردم، به نرمي و محبت، دوستي و نزديكي كن» يا «آن كس را كه به تو ستم كرده است، ببخش، و آن كس كه تو را محروم ساخته، ببخشاي و با آن كس كه از تو بريده است، پيوند كن و به كسي كه به تو خشم گرفته است، خشمگين مشو!».
آيا بزرگي از مردم را سراغ داري كه، با متفكرين با افكار عالي آنها، و با نيكوكاران با محبت و خير انديشي عميق آنها، و با دانشمندان با دانش آنها، و با محققين با تحقيقات آنها، و با دوستان با دوستي آنها، و با پارسايان با زهد و پارسايي آنها، و با مصلحين با نظر اصلاح طلبانه آنها، و با دردمندان اجتماع از حيث مصائب و درد آنها، و با ستمديدگان از نظر احساسات و عصيان آنها، و با اديبان از نظر ادب و فرهنگ آنها، و با جنگجويان از جهت رزم آوري آنها، و با شهيدان با جان بازي آنها، و با هر انساني با آنچه به آن مي نازد و افتخار مي كند و بدان وسيله ممتاز شده است، مواجه شود و در تمام موارد، فضل و برتري از لحاظ نتيجه كار، وفداكاريها و گذشتهاي پي در پي و سبقت در زمان، از آن او باشد؟!
بزرگواري كه چيرگي دشمنانش بر او در نظر تو بسي بي اهميت و بي مقدار است، زيرا زمان آنها، دوره اي بوده است پر از متناقضات و شگفتيها و ظاهر فريبي ها، تا آنجا كه راستش به جاي چپ، و زمينش به جاي آسمان به حساب مي رفت.
در پيشگاه حقيقت و تاريخ، بي تفاوت است كه تو اين مرد را شناخته اي يا هنوز نشناخته اي؛ چه، تاريخ و حقيقت هر دو گواهي مي دهند كه او وجدان بزرگ، شهيد راه حق و حقيقت، و پدر شهيدان، علي بن ابي طالب، صداي عدالت انسانيت، و بزرگ شخصيت جاودان مشرق زمين است.
اي روزگار! چه مي شد تا همه نيرويت را به كار مي بردي و در هر دوره، شخصيتي را به قلب و خرد، و زبان و ذوالفقار چون علي عليه السلام ، به جهان عرضه مي داشتي؟!
( پایان قسمت چهارم )
( ادامه دارد )
منبع : http://www.tebyan.net/index.aspx? |