پیامبري از كنار خانه ما رد شد
نویسنده : خانم دکتر عرفان نظر آهاری
( قسمت هشتم )
زمین به عشق او مي چرخد...
فرشته نبود. بال هم نداشت. رویین تن نبود و پیكر پولادي نداشت. مادرش الهه اي افسانه اي نبود و پدرش نیم خدایي اسطوره اي.
او انسان بود. و همین جا زندگي مي كرد. روي همین زمین و زیر همین آسمان. شبها همین ستاره ها را مي دید و صبح ها همین خورشید را. انسان بود، راه مي رفت و نفس مي كشید. مي خوابید و بلند مي شد و غذا مي خورد. غمگین مي شد و شاد مي شد.
مي جنگید و پیروز مي شد. زخم هم برمي داشت. شكست هم مي خورد. مثل من، مثل تو، مثل همه.
فرشته نبود، بال هم نداشت. انسان بود. با همین وسوسه ها. با همین دردها و رنج ها. با همین تنهایي ها و غربت ها. با همین تردیدها و تلخي ها.انسان بود. ساده مردي امي. نه تاجي و نه تختي. نه سربازاني تا بن دندان مسلح و نه قصر و بارویي سر به فلك كشیده.
آزارش به هیچكس نرسید و جوري نكرد و هیچ از آنها نخواست و جز راست نگفت. اما او را تاب نمي آوردند. رنجش مي دادند و آزارش مي رساندند. دروغگویش مي خواندند. شعبده باز و شاعرش مي گفتند.
و به خدعه و نیرنگ پشت به پشت هم مي دادند و كمر به نابودي اش مي بستند. اما مگر او چه كرده بود؟ جز آنكه گفته بود، خدا یكي است و از پس این جهان، جهان دیگري است و آدمیان در گروه كرده خویشند. مگر چه كرده بود؟ جز آنكه راه را، راه رستگاري را نشانشان داده بود.
اما تابش نمي آوردند. زیرا كه بت بودند، بت ساز، بت شیفته، بت نگار و بت كردار.
فرشته نبود، بال هم نداشت. و معجزه اش این نبود كه ماه را شكافت. معجزه اش این نبود كه به آسمان رفت. معجزه اش این بود كه از آسمان به زمین بازگشت. او كه با معراجش تا ته ته آسمان رفته بود مي توانست برنگردد، مي توانست، اما برگشت. باز هم روي همین خاك و باز هم میان همین مردم.
و زمین هنوز به عشق گامهاي اوست كه مي چرخد.
و بهار هنوز به بوي اوست كه سبز مي شود. و خورشید هنوز به نور اوست كه مي تابد.
به یاد آن انسان، انساني كه فرشته نبود و بال هم نداشت.
( ادامه دارد )
منبع : wWw.98iA.Com |