پیامبري از كنار خانه ما رد شد
نویسنده : خانم دکتر عرفان نظر آهاری
( قسمت چهارم )
پیامبري از كنار خانه ما رد شد...
پیامبري از كنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه باراني مي آید. پدرم گفت:بهار است و ما نمي دانستیم. و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
پیامبري از كنار خانه ما رد شد. لباسهاي ما خاكي بود. او خاك روي لباسهایمان را به اشارتي تكانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبري از كنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر، كنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تكه اي از
آن را توي دستهایمان گذاشت.
پیامبري از كنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشك عاشق از سر انگشتهاي درخت كوچك باغچه روییدند و هزار آوازي را كه در گلویشان جا مانده بود، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم كه با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبري از كنار خانه ما رد شد. ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بي كلید. پیامبر كلیدي برایمان آورد. اما نام او را كه بردیم، قفلها بي رخصت كلید باز شدند.
من به خدا گفتم: امروز پیامبري از كنار خانه ما رد شد. امروز انگار اینجا بهشت است.
خدا گفت: كاش مي دانستي هر روز پیامبري از كنار خانه تان مي گذرد و كاش مي دانستي بهشت همان قلب توست.
( ادامه دارد )
منبع : wWw.98iA.Com |