انسان در اشعار سعدی
مرا تو جان عزيزی و يار محترمی
مرا تو جان عزيزی و يار محترمی
به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد
که مونس دل و آرام جان و دفع غمی
هزار تندی و سختی بکن که سهل بود
جفای مثل تو بردن که سابق کرمی
ندانم از سر و پايت کدام خوبترست
چه جای فرق که زيبا ز فرق تا قدمی
اگر هزار الم دارم از تو در دل ريش
هنوز مرهم ريشی و داروی المی
چنين که می گذری کافر و مسلمان را
نگه به توست که هم قبل های و هم صنمی
چنين جمال نشايد که هر نظر بيند
مگر که نام خدا گرد خويشتن بدمی
نگويمت که گلی بر فراز سرو روان
که آفتاب جهان تاب بر سر علمی
تو مشک بوی سيه چشم را که دريابد
که همچو آهوی مشکين از آدمی برمی
کمند سعدی اگر شير شرزه صيد کند
تو در کمند نيايی که آهوی حرمی
منبع : بوستان سعدی شیرازی |