انسان در اشعار سعدی
بهست آن يا زنخ يا سيب سيمين
بهست آن يا زنخ يا سيب سيمين
لبست آن يا شکر يا جان شيرين
بتی دارم که چين ابروانش
حکايت می کند بتخانه چين
از آن ساعت که ديدم گوشوارش
ز چشمانم بيفتادست پروين
هر آن وقتی که ديدارش نبينم
جهانم تيره باشد بر جهان بين
به خوابی آرزومندم وليکن
سر بی دوست چون باشد به بالين
از آب و گل چنين صورت که ديدست
تعالی خالق الانسان من طين
غرور نيکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندين
من از مهری که دارم برنگردم
تو را گر خاطر مهرست و گر کين
نگارينا به شمشيرت چه حاجت
مرا خود می کشد دست نگارين
به دست دوستان برکشته بودن
ز دنيا رفتنی باشد به تمکين
بکش تا عيب گيرانم نگويند
نمی آيد ملخ در چشم شاهين
نظر کردن به خوبان دين سعديست
مباد آن روز کو برگردد از دين
منبع : بوستان سعدی شیرازی |