انسان در اشعار سعدی
نگويم آب و گلست آن وجود روحانی
نگويم آب و گلست آن وجود روحانی
بدين کمال نباشد جمال انسانی
اگر تو آب و گلی همچنان که ساير خلق
گل بهشت مخمر به آب حيوانی
به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم
که گويمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی
وجود هر که نگه می کنم ز جان و جسد
مرکبست و تو از فرق تا قدم جانی
گرت در آينه سيمای خويش دل ببرد
چو من شوی و به درمان خويش درمانی
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد
چگونه جمع شود با چنان پريشانی
مرا که پيش تو اقرار بندگی کردم
رواست گر بنوازی و گر برنجانی
ولی خلاف بزرگان که گفته اند مکن
بکن هر آن چه بشايد نه هر چه بتوانی
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستين ملالی که بر من افشانی
فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود
برای عيد بود گوسفند قربانی
روان روشن سعدی که شمع مجلس توست
به هيچ کار نيايد گرش نسوزانی
منبع : بوستان سعدی شیرازی |