انسان در اشعار سعدی
تو پری زاده ندانم ز کجا می آيی
تو پری زاده ندانم ز کجا می آيی
کادميزاده نباشد به چنين زيبايی
راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند
مثل اين روی و نشايد که به کس بنمايی
سرو با قامت زيبای تو در مجلس باغ
نتواند که کند دعوی همبالايی
در سراپای وجودت هنری نيست که نيست
عيبت آنست که بر بنده نمی بخشايی
به خدا بر تو که خون من بيچاره مريز
که من آن قدر ندارم که تو دست آلايی
بی رخت چشم ندارم که جهانی بينم
به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بينايی
نه مرا حسرت جاست و نه انديشه مال
همه اسباب مهياست تو در می بايی
بر من از دست تو چندان که جفا می آيد
خوشتر و خوبتر اندر نظرم می آيی
ديگری نيست که مهر تو در او شايد بست
چاره بعد از تو ندانيم بجز تنهايی
ور به خواری ز در خويش برانی ما را
همچنان شکر کنيمت که عزيز مايی
من از اين در به جفا روی نخواهم پيچيد
گر ببندی تو به روی من و گر بگشايی
چه کند داعی دولت که قبولش نکنند
ما حريصيم به خدمت تو نمی فرمايی
سعديا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنين زيور معنی که تو می آرايی
باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف اين باد ندارد که تو می پيمايی
منبع : بوستان سعدی شیرازی |