انسان در اشعار سعدی
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن
به روزگار عزيزان که روزگار عزيز
دريغ باشد بی دوستان به سر بردن
اگر هزار جفا سروقامتی بکند
چو خود بيايد عذرش ببايد آوردن
چه شکر گويمت ای باد مشک بوی وصال
که بوستان اميدم بخواست پژمردن
فراق روی تو هر روز نفس کشتن بود
نظر به شخص تو امروز روح پروردن
کسی که قيمت ايام وصل نشناسد
ببايدش دو سه روزی مفارقت کردن
اگر سری برود بی گناه در پايی
به خرده ای ز بزرگان نشايد آزردن
به تازيانه گرفتم که بی دلی بزنی
کجا تواند رفتن کمند در گردن
کمال شوق ندارند عاشقان صبور
که احتمال ندارد بر آتش افسردن
گر آدمی صفتی سعديا به عشق بمير
که مذهب حيوانست همچنين مردن
منبع : بوستان سعدی شیرازی
|