انسان در اشعار سعدی
تو در کمند نيفتاده ای و معذوری
تو در کمند نيفتاده ای و معذوری
از آن به قوت بازوی خويش مغروری
گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد
ميسرت نشود عاشقی و مستوری
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار
که در بهشت نباشد به لطف او حوری
به گريه گفتمش ای سروقد سيم اندام
اگر چه سرو نباشد به رو گل سوری
درشتخويی و بدعهدی از تو نپسندند
که خوب منظری و دلفريب منظوری
تو در ميان خلايق به چشم اهل نظر
چنان که در شب تاريک پاره نوری
اگر به حسن تو باشد طبيب در آفاق
کس از خدای نخواهد شفای رنجوری
ز کبر و ناز چنان می کنی به مردم چشم
که بی شراب گمان می برد که مخموری
من از تو دست نخواهم به بی وفايی داشت
تو هر گناه که خواهی بکن که مغفوری
ز چند گونه سخن رفت و در ميان آمد حديث
عاشقی و مفلسی و مهجوری
به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
ميان تهی و فراوان سخن چو طنبوری
چو سايه هيچ کست آدمی که هيچش نيست
مرا از اين چه که چون آفتاب مشهوری
منبع : بوستان سعدی شیرازی |