انسان در اشعار سعدی
ما سپر انداختيم گر تو کمان می کشی
ما سپر انداختيم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدين دلخوشی
گر بکشی بنده ايم ور بنوازی رواست
ما به تو مستأنسيم تو به چه مستوحشی
گفتی اگر درد عشق پای نداری گريز
چون بتوانم گريخت تا تو کمندم کشی
ديده فرودوختيم تا نه به دوزخ برد
باز نگه می کنم سخت بهشتی وشی
غايت خوبی که هست قبضه و شمشير و دست
خلق حسد می برند چون تو مرا می کشی
موجب فرياد ما خصم نداند که چيست
چاره مجروح عشق نيست بجز خامشی
چند توان ای سليم آب بر آتش زدن
کب ديانت برد رنگ رخ آتشی
آدمی هوشمند عيش ندارد ز فکر
ساقی مجلس بيار آن قدح بی هشی
مست می عشق را عيب مکن سعديا
مست بيفتی تو نيز گر هم از اين می چشی
منبع : بوستان سعدی شیرازی |