انسان در اشعار سعدی
سروی چو تو می بايد تا باغ بيارايد
سروی چو تو می بايد تا باغ بيارايد
ور در همه باغستان سروی نبود شايد
در عقل نمی گنجد در وهم نمی آيد
کز تخم بنی آدم فرزند پری زايد
چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت
کاندر همه شهر اکنون دل نيست که بربايد
هر کس سر سودايی دارند و تمنايی
من بنده فرمانم تا دوست چه فرمايد
گر سر برود قطعا در پای نگارينش
سهلست ولی ترسم کو دست نيالايد
حقا که مرا دنيا بی دوست نمی بايد
با تفرقه خاطر دنيا به چه کار آيد
سرهاست در اين سودا چون حلقه زنان بر در
تا بخت بلند اين در بر روی که بگشايد
ترسم نکند ليلی هرگز به وفا ميلی
تا خون دل مجنون از ديده نپالايد
بر خسته نبخشايد آن سرکش سنگين دل
باشد که چو بازآيد بر کشته ببخشايد
ساقی بده و بستان داد طرب از دنيا
کاين عمر نمی ماند و اين عهد نمی پايد
گويند چرا سعدی از عشق نپرهيزد
من مستم از اين معنی هشيار سری بايد
منبع : بوستان سعدی شیرازی |