انسان در اشعار سعدی
آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری
آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری
يا کبر منعت می کند کز دوستان ياد آوری
هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندين فتن
هرگز نباشد در چمن سروی بدين خوش منظری
صورتگر ديبای چين گو صورت رويش ببين
يا صورتی برکش چنين يا توبه کن صورتگری
ز ابروی زنگارين کمان گر پرده برداری عيان
تا قوس باشد در جهان ديگر نبيند مشتری
بالای سرو بوستان رويی ندارد دلستان
خورشيد با رويی چنان مويی ندارد عنبری
تا نقش می بندد فلک کس را نبودست اين نمک
ماهی ندانم يا ملک فرزند آدم يا پری
تا دل به مهرت داده ام در بحر فکر افتاده ام
چون در نماز استاده ام گويی به محرابم دری
ديگر نمی دانم طريق از دست رفتم چون غريق
آنک دهانت چون عقيق از بس که خونم می خوری
گر رفته باشم زين جهان بازآيدم رفته روان
گر همچنين دامن کشان بالای خاکم بگذری
از نعلش آتش می جهد نعلم در آتش می نهد
گر ديگری جان می دهد سعدی تو جان می پروری
هر کس که دعوی می کند کو با تو انسی می کند
در عهد موسی می کند آواز گاو سامری
منبع : بوستان سعدی شیرازی |