پیامبري از كنار خانه ما رد شد
نویسنده : خانم دکتر عرفان نظر آهاری
( قسمت هفتم )
پیش از آخرین اذان...
دلش مسجدي مي خواست. با گنبدي فیروزه اي و مناره اي نه خیلي بلند و پیرمردي كه هر صبح و ظهر و هر شب بر بالاي آن اللهاكبر بگوید.
دلش یك حوض كوچیك لاجوردي مي خواست. و شبستاني كه گوشه گوشه اش مهر و تسبیح و چادر نماز است.
دلش هواي محله اي قدیمي را كرده بود. با پیرزن هایي ساده و مهربان كه منتظر غروب اند و بي تاب حي علي الصلاة.
اما محله شان مسجد نداشت.
فرشته ها كه خیال نازك و آرزوي قشنگش را مي دیدند، به او گفتند: حالا كه مسجدي نیست، خودت مسجدي بساز.
او خندید و گفت: چه محال زیبایي، اما من كه چیزي ندارم. نه زمیني دارم و نه تواني و نه ساختن بلدم.
فرشته ها گفتند: این مسجد از جنسي دیگر است. مصالحش را تو فراهم كن، ما مسجدت را مي سازیم. اما او تنها آهي كشید.
و نمي دانست هر بار كه آهي مي كشد، هر بار كه دعایي مي كند، هر بار كه خدا را زمزمه مي كند، هر بار كه قطره اشكي از گوشه چشمش مي چكد، آجري بر آجري گذاشته مي شود. آجر همان مسجدي كه او آرزویش را داشت.
و چنین شد كه آرام آرام با كلمه، با ذكر، با عشق و با دعا، با راز و نیاز، با تكه هاي دل و پاره هاي روح، مسجدي بنا شد. از نور و از شعور. مسجدي كه مناره اش دعایي بود و هر كاشي آبي اش، قطره اشكي. او مسجدي ساخت سیال و با شكوه و نا پیدا.
چونان عشق. و هر جا كه مي رفت، مسجدش با او بود. پس خانه مسجدي شد و كوچه مسجدي شد و شهر مسجدي.
آدم ها همه معمارند. معمار مسجد خویش، نقشه این بنا را خدا كشیده است.
مسجدت را بنا كن، پیش از آنكه آخرین اذان را بگویند.
( ادامه دارد )
منبع : wWw.98iA.Com |