قسم غلام در صدق و وفاى يار خود از طهارت ظن خود
گفت نه و الله و بالله العظيم مالِكَ الْمُلْكِ و به رحمان و رحيم
آن خدايى كه فرستاد انبيا نه به حاجت بل به فضل و كبريا
آن خداوندى كه از خاك ذليل آفريد او شهسواران جليل
پاكشان كرد از مزاج خاكيان بگذرانيد از تك افلاكيان
بر گرفت از نار و نور صاف ساخت وانگه او بر جملهى انوار تاخت
آن سنا برقى كه بر ارواح تافت تا كه آدم معرفت ز آن نور يافت
آن كز آدم رست و دست شيث چيد پس خليفهش كرد آدم كان بديد
نوح از آن گوهر كه برخوردار بود در هواى بحر جان دربار بود
جان ابراهيم از آن انوار زفت بىحذر در شعلههاى نار رفت
چون كه اسماعيل در جويش فتاد پيش دشنهى آب دارش سر نهاد
جان داود از شعاعش گرم شد آهن اندر دست بافش نرم شد
چون سليمان بد وصالش را رضيع ديو گشتش بنده فرمان و مطيع
در قضا يعقوب چون بنهاد سر چشم روشن كرد از بوى پسر
يوسف مه رو چو ديد آن آفتاب شد چنان بيدار در تعبير خواب
چون عصا از دست موسى آب خورد ملكت فرعون را يك لقمه كرد
نردبانش عيسى مريم چو يافت بر فراز گنبد چارم شتافت
چون محمد يافت آن ملك و نعيم قرص مه را كرد او در دم دو نيم
چون ابو بكر آيت توفيق شد با چنان شه صاحب و صديق شد
چون عمر شيداى آن معشوق شد حق و باطل را چو دل فاروق شد
چون كه عثمان آن عيان را عين گشت نور فايض بود و ذى النورين گشت
چون ز رويش مرتضى شد در فشان گشت او شير خدا درمرج جان
چون جنيد از جند او ديد آن مدد خود مقاماتش فزون شد از عدد
بايزيد اندر مزيدش راه ديد نام قطب العارفين از حق شنيد
چون كه كرخى كرخ او را شد حرص شد خليفهى عشق و ربانى نفس
پور ادهم مركب آن سو راند شاد گشت او سلطان سلطانان داد
و آن شقيق از شق آن راه شگرف گشت او خورشيد راى و تيز طرف
صد هزاران پادشاهان نهان سر فرازانند ز آن سوى جهان
نامشان از رشك حق پنهان بماند هر گدايى نامشان را بر نخواند
حق آن نور و حق نورانيان كاندر آن بحرند همچون ماهيان
بحر جان و جان بحر ار گويمش نيست لايق نام نو مىجويمش
حق آن آنى كه اين و آن از اوست مغزها نسبت بدو باشد چو پوست
كه صفات خواجهتاش و يار من هست صد چندان كه اين گفتار من
آن چه مىدانم ز وصف آن نديم باورت نايد چه گويم اى كريم
شاه گفت اكنون از آن خود بگو چند گويى آن اين و آن او
تو چه دارى و چه حاصل كردهاى از تگ دريا چه در آوردهاى
روز مرگ اين حس تو باطل شود نور جان دارى كه يار دل شود
در لحد كاين چشم را خاك آگند هستت آن چه گور را روشن كند
آن زمان كه دست و پايت بر درد پر و بالت هست تا جان بر پرد
آن زمان كاين جان حيوانى نماند جان باقى بايدت بر جا نشاند
شرط من جا بالحسن نه كردن است اين حسن را سوى حضرت بردن است
جوهرى دارى ز انسان يا خرى اين عرضها كه فنا شد چون برى
اين عرضهاى نماز و روزه را چون كه لا يبقى زمانين انتفى
نقل نتوان كرد مر اعراض را ليك از جوهر برند امراض را
تا مبدل گشت جوهر زين عرض چون ز پرهيزى كه زايل شد مرض
گشت پرهيز عرض جوهر به جهد شد دهان تلخ از پرهيز شهد
از زراعت خاكها شد سنبله داروى مو كرد مو را سلسله
آن نكاح زن عرض بد شد فنا جوهر فرزند حاصل شد ز ما
جفت كردن اسب و اشتر را عرض جوهر كره بزاييدن غرض
هست آن بستان نشاندن هم عرض گشت جوهر كشت بستان نك غرض
هم عرض دان كيميا بردن بكار جوهرى ز آن كيميا گر شد بيار
صيقلى كردن عرض باشد شها زين عرض جوهر همىزايد صفا
پس مگو كه من عملها كردهام دخل آن اعراض را بنما مرم
اين صفت كردن عرض باشد خمش سايهى بز را پى قربان مكش
گفت شاها بىقنوط عقل نيست گر تو فرمايى عرض را نقل نيست
پادشاها جز كه ياس بنده نيست گر عرض كان رفت باز آينده نيست
گر نبودى مر عرض را نقل و حشر فعل بودى باطل و اقوال فشر
اين عرضها نقل شد لونى دگر حشر هر فانى بود كونى دگر
نقل هر چيزى بود هم لايقش لايق گله بود هم سايقش
وقت محشر هر عرض را صورتى است صورت هر يك عرض را نوبتى است
بنگر اندر خود نه تو بودى عرض جنبش جفتى و جفتى با غرض
بنگر اندر خانه و كاشانهها در مهندس بود چون افسانهها
آن فلان خانه كه ما ديديم خوش بود موزون صفه و سقف و درش
از مهندس آن عرض و انديشهها آلت آورد و ستون از بيشهها
چيست اصل و مايهى هر پيشهاى جز خيال و جز عرض و انديشهاى
جمله اجزاى جهان را بىغرض درنگر حاصل نشد جز از عرض
اول فكر آخر آمد در عمل بنيت عالم چنان دان در ازل
ميوهها در فكر دل اول بود در عمل ظاهر به آخر مىشود
چون عمل كردى شجر بنشاندى اندر آخر حرف اول خواندى
گر چه شاخ و برگ و بيخش اول است آن همه از بهر ميوه مرسل است
پس سرى كه مغز آن افلاك بود اندر آخر خواجهى لولاك بود
نقل اعراض است اين بحث و مقال نقل اعراض است اين شير و شگال
جمله عالم خود عرض بودند تا اندر اين معنى بيامد هَلْ أتى
اين عرضها از چه زايد از صور وين صور هم از چه زايد از فكر
اين جهان يك فكرت است از عقل كل عقل چون شاه است و صورتها رسل
عالم اول جهان امتحان عالم ثانى جزاى اين و آن
چاكرت شاها جنايت مىكند آن عرض زنجير و زندان مىشود
بندهات چون خدمت شايسته كرد آن عرض نه خلعتى شد در نبرد
اين عرض با جوهر آن بيضه است و طير اين از آن و آن از اين زايد به سير
گفت شاهنشه چنين گير المراد اين عرضهاى تو يك جوهر نزاد
گفت مخفى داشته ست آن را خرد تا بود غيب اين جهان نيك و بد
ز انكه گر پيدا شدى اشكال فكر كافر و مومن نگفتى جز كه ذكر
پس عيان بودى نه غيب اى شاه اين نقش دين و كفر بودى بر جبين
كى درين عالم بت و بتگر بدى چون كسى را زهرهى تسخر بدى
پس قيامت بودى اين دنياى ما در قيامت كى كند جرم و خطا
گفت شه پوشيد حق پاداش بد ليك از عامه نه از خاصان خود
گر به دامى افكنم من يك امير از اميران خفيه دارم نه از وزير
حق به من بنمود پس پاداش كار وز صورهاى عملها صد هزار
تو نشانى ده كه من دانم تمام ماه را بر من نمىپوشد غمام
گفت پس از گفت من مقصود چيست چون تو مىدانى كه آن چه بود چيست
گفت شه حكمت در اظهار جهان آن كه دانسته برون آيد عيان
آن چه مىدانست تا پيدا نكرد بر جهان ننهاد رنج طلق و درد
يك زمان بىكار نتوانى نشست تا بدى يا نيكيى از تو نجست
اين تقاضاهاى كار از بهر آن شد موكل تا شود سرت عيان
پس كلابهى تن كجا ساكن شود چون سر رشتهى ضميرش مىكشد
تاسهى تو شد نشان آن كشش بر تو بىكارى بود چون جان كنش
اين جهان و آن جهان زايد ابد هر سبب مادر اثر از وى ولد
چون اثر زاييد آن هم شد سبب تا بزايد او اثرهاى عجب
اين سببها نسل بر نسل است ليك ديدهاى بايد منور نيك نيك
شاه با او در سخن اينجا رسيد يا بديد از وى نشانى يا نديد
گر بديد آن شاه جويا دور نيست ليك ما را ذكر آن دستور نيست
چون ز گرمابه بيامد آن غلام سوى خويشش خواند آن شاه و همام
گفت صحا لك نعيم دايم بس لطيفى و ظريف و خوب رو
اى دريغا گر نبودى در تو آن كه همىگويد براى تو فلان
شاد گشتى هر كه رويت ديدهيى ديدنت ملك جهان ارزيديى
گفت رمزى ز آن بگو اى پادشاه كز براى من بگفت آن دين تباه
گفت اول وصف دو روييت كرد كاشكارا تو دوايى خفيه درد
خبث يارش را چو از شه گوش كرد در زمان درياى خشمش جوش كرد
كف بر آورد آن غلام و سرخ گشت تا كه موج هجو او از حد گذشت
كاو ز اول دم كه با من يار بود همچو سگ در قحط بس گه خوار بود
چون دمادم كرد هجوش چون جرس دست بر لب زد شهنشاهش كه بس
گفت دانستم ترا از وى بدان از تو جان گنده ست و از يارت دهان
پس نشين اى گنده جان از دور تو تا امير او باشد و مأمور تو
در حديث آمد كه تسبيح از ريا همچو سبزهى گولخن دان اى كيا
پس بدان كه صورت خوب و نكو با خصال بد نيرزد يك تسو
ور بود صورت حقير و ناپذير چون بود خلقش نكو در پاش مير
صورت ظاهر فنا گردد بدان عالم معنى بماند جاودان
چند بازى عشق با نقش سبو بگذر از نقش سبو رو آب جو
صورتش ديدى ز معنى غافلى از صدف درى گزين گر عاقلى
اين صدفهاى قوالب در جهان گر چه جمله زندهاند از بحر جان
ليك اندر هر صدف نبود گهر چشم بگشا در دل هر يك نگر
كان چه دارد وين چه دارد مىگزين ز انكه كمياب است آن در ثمين
گر به صورت مىروى كوهى به شكل در بزرگى هست صد چندان كه لعل
هم به صورت دست و پا و پشم تو هست صد چندان كه نقش چشم تو
ليك پوشيده نباشد بر تو اين كز همه اعضا دو چشم آمد گزين
از يك انديشه كه آيد در درون صد جهان گردد به يك دم سر نگون
جسم سلطان گر به صورت يك بود صد هزاران لشكرش در پى دود
باز شكل و صورت شاه صفى هست محكوم يكى فكر خفى
خلق بىپايان ز يك انديشه بين گشته چون سيلى روانه بر زمين
هست آن انديشه پيش خلق خرد ليك چون سيلى جهان را خورد و برد
پس چو مىبينى كه از انديشهاى قايم است اندر جهان هر پيشهاى
خانهها و قصرها و شهرها كوهها و دشتها و نهرها
هم زمين و بحر و هم مهر و فلك زنده از وى همچو كز دريا سمك
پس چرا از ابلهى پيش تو كور تن سليمان است و انديشه چو مور
مىنمايد پيش چشمت كه بزرگ هست انديشه چو موش و كوه گرگ
عالم اندر چشم تو هول و عظيم ز ابر و رعد و چرخ دارى لرز و بيم
وز جهان فكرتى اى كم ز خر ايمن و غافل چو سنگ بىخبر
ز انكه نقشى وز خرد بىبهرهاى آدمى خو نيستى خر كرهاى
سايه را تو شخص مىبينى ز جهل شخص از آن شد نزد تو بازى و سهل
باش تا روزى كه آن فكر و خيال بر گشايد بىحجابى پر و بال
كوهها بينى شده چون پشم نرم نيست گشته اين زمين سرد و گرم
نه سما بينى نه اختر نه وجود جز خداى واحد حى ودود
يك فسانه راست آمد يا دروغ تا دهد مر راستيها را فروغ
منبع : دفتر دوم مثنوی معنوی |