بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس و آفرین آن پادشا را
که گیتى را پدید آورد و ما را
بدو زیباست ملک و پادشایى
که هر گز ناید از ملکش جدایى
خداى پاک و بى همتا و بى یار
هم از اندیشه دور و هم ز دیدار
نه بتواند مرو را چشم دیدن
نه اندیشه درو داند رسیدن
نه نقصانى پذیرد همچو جوهر
نه زان گردد مرو را حال دیگر
نه هست او را عرض با جوهرى یار
که جوهر پس ازو بوده ست ناچار
نشاید وصف او گفتى که چون است
که از تشبیه و از وصف او برون است
به وصفش چند گفتى هم نه زیباست
که چندى را مقادیرست و احصاست
کجا وصفش به گفتن هم نشاید
که پس پیرامنش چیزى بباید
به وصفش هم نشاید گفت کى بود
کجاهستش را مدت نپینود
و گر کى بودن اندر وصفش آید
پس او را اول و آخر بباید
نه با چیزى بپیوسته ست دیگر
که پس باشند در هستى برابر
نه هست او را نهاد و حد و مقدار
که پس باشد نهایاتش پدیدار
نه ذات او بود هر گز مکانى
نه علم ذات او باشد نهانى
زمان از وى پدید آمد به فرمان
به نزد برترین جوهر ز گیهان
بدان جایى که جنبش گشت پیدا
وز آن جنبش زمانه شد هویدا
مکان را نیز حد آمد پدیدار
میان هر دوان اجسام بسیار
نفرمایى که آراید سرایى
بدین سان جز حکیمى پادشایى
که قوت را پدید آورد بى یار
به هستى نیستى را کرد قهار
خداوندى که فرمانش روایى
چنین دارد همى در پادشایى
نخستین جوهر روحانیان کرد
که او را نزمکان ونز زمان کرد
برهنه کرد صورت شان زمادت
سراسر رهنمایان سعادت
به نور خویش ایشان را بیاراست
وزیشان کرد پیدا هر چه خود خواست
نخستین آنچه پیدا شد ملک بود
وزان پس جوحرى کرد آن فلک بود
وزیشان آمد این اجرام روشن
بسان گل میان سبز گلشن
بهین شکلیست ایشان را مدور
چنان چون بهترین لونى منور
چو صورتهاى ایشان صورتى نیست
که ایشان را نهیب و آفتى نیست
نه یکسانند همواره به مقدار
به دیدار و به کردار و به رفتار
اگر بى اختر ستى چرخ گردان
نگشتى مختلف اوقات گیهان
نبودى این عللهاى زمانى
کزو آید نباتى زندگانى
چو این مایه نبودى رستنى را
نبودى جانور روى ز مى را
و گر بى آسمان بودى ستاره
جهان پر نور بودى هامواره
فروغ نور ظلمت را ز دودى
پس این کون و فساد ما نبودى
و گر نه کردى بودى چرخ مایل
بدین سان لختکیمیل معدل
نبودى فصلهاى سال گردان
نه تابستان رسیدى نه زمستان
بزرگا کامگارا کردگارا
که چندین قدرتش نبود مارا
چنان کس زور و قوت بى کرانست
عطابخشى و جودش همچنانست
نه گر قدرت نماید آیدش رنج
نه گر بخشش کند پالایدش گنج
چو خود قدرت نماى جاودان بود
مرو را جود و قدرت بى کران بود
به قدرت آفرید اندازه گیرى
ز دادار جهان قدرت پذیرى
هیولى خواند او را مرد دانا
به قوتها پذیرفتن توانا
چو ایزد را دهشها بى کران است
پذیرفتن مرو را همچنان است
پذیرد افرینشها ز دادار
چو از سکه پذیرد مهر دینار
مثال او به زر ماند که از زر
کند هر گونه صورت مرد زرگر
چو ازد خواست کردن این جهان را
کزو کون و فسادست این و آن را
همى دانست کاین آن گاه باشد
که ارکانش فرود ماه باشد
یکى پیوند بر باید به گوهر
منور گردد آن را در برابر
یکى را در کژى صورت به فرمان
یکى بر راستى او را نگهبان
پدید آورد آن را از هیولى
چهار ارکان بدین هر چار معنى
از آن پیوندها آمد حرارات
دگر پیوند کز وى شد برودت
رطوبت جسمها را کرد چونان
که گاه شکل بستن بد به فرمان
یبوست همچنان او را فرو داشت
بدان تقویم و آن تعدیل کاوداشت
چو گشتند این چهار ارکان مهیا
ازان گرمى بر آمد سوى بالا
و گر سردى به بالا بر گذشتى
ز جنبشهاى گردون گرم گشتى
پس آنگه چیره گشتى هر دو گرمى
برفتى سردى و ترى و نرمى
لطیف آمد ازیشان باد و آتش
ازیرا سوى بالا گشت سر کش
بگردانید مثل چرخ گردان
همه نورى گذر یابد دریشان
بدان تا نور مهر و دیگر اجرام
رسد ز انجا بدین الوان و اجسام
زمین را نیست با لطف آشنایى
که تا بر وى بماند روشنایى
و گر چونین نبودى او به گوهر
نماندى روشنایى از برابر
چو هستى یافتند این چار مادر
هوا و خاک پاک و آب و آذر
ازیشان زاد چندین گونه فرزند
ز گوهرها و از تخم برومند
هزاران گونه از هر جنس جان ور
همیشه حال گردانند یکسر
و لیکن عالم کون و تباهى
دگر گون یافت فرمان الهى
کجا در عالم مبدا و بالا
به ترتیب آنچه بد به گشت پیدا
در این عالم نه چونان بود فرمان
که اول گشت پیدا گوهر از کان
به ترتیب آنچه به بد باز پس ماند
طبیعت اعتدال از پیش مى راند
چه آن مادت کزو مردم همى خاست
خداى ما نخست آن را بپیر است
فزونیهاى آن را کرد اجسام
یکایک را دگر جنس و دگر نام
به کان اندر مرو را زرعیان است
و لیک از دیدهء مردم نهان است
نحستین جنس گوهر خاست از کان
به زیرش نوع گوهرهاى الوان
دوم جنس نبات آمد به گیهان
سیم جنس هزاران گونه حیوان
چو یزدان گوهر مردم بپالود
از آن با اعتدالى کاندر و بود
پدید آورد مردم را ز گوهر
بران هم گوهران بر کرد مهتر
غرض زیشان همه خود آدمى بود
که اورا فصلهاى مردمى بود
نبات عالم و حیوان و گوهر
سراسر آدمى را شد مسخر
چو او را پایه زیشان بر تر آمد
تمامى را جهانى دیگر آمد
بدو داده است ایزد گوهر پاک
که نز بادست و نز آبست نز خاک
یکى گوید مرو را روح قدسا
یکى گوید مرو را نفس گویا
نداند علم کلى را نهایت
برون آرد صناعت از صناعت
چو دانش جوید و دانش پسندد
بیاموزد پس آن را کار بندد
ز دوده گردد از زنگ تباهى
به چشمش خوار گردد شاه و شاهى
شود پالوده از طبع بهیمى
به دست آرد کتبهاى حکیمى
نخواهد هیچ اجسام زمین را
همیشه جوید آیات برین را
بلندى جوید آنجا نه مکانى
و لیک از قدر و عز جاودانى
چو رسته گردد از چنگال اضداد
شود آنجا که او را هست میعاد
شود ماننده آن پیشینگان را
کزیشان مایه آمد این جهان را
چنین دان کردگارت را چنین دان
بیفگن شک و دانش را یقین دان
مکن تشبیه او را در صفاتش
که از تشبیه پاکیزه ست ذاتش
بگفتم آنچه دانستم ز توحید
خداى خویش را تمجید و تحمید
منبع : فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین http://ganjoor.net |