آمدن رسول روم تا نزد عمر و ديدن او كرامات عمر را
تا عمر آمد ز قيصر يك رسول
در مدينه از بيابان نغول
گفت كو قصر خليفه اى حشم
تا من اسب و رخت را آن جا كشم
قوم گفتندش كه او را قصر نيست
مر عمر را قصر، جان روشنى است
گر چه از ميرى و را آوازهاى است
همچو درويشان مر او را كازهاى است
اى برادر چون ببينى قصر او
چون كه در چشم دلت رسته ست مو
چشم دل از مو و علت پاك آر
و آن گهان ديدار قصرش چشم دار
هر كه را هست از هوسها جان پاك
زود بيند حضرت و ايوان پاك
چون محمد پاك شد زين نار و دود
هر كجا رو كرد وجه اللَّه بود
چون رفيقى وسوسهى بد خواه را
كى بدانى ثم وجه الله را
هر كه را باشد ز سينه فتح باب
او ز هر شهرى ببيند آفتاب
حق پديد است از ميان ديگران
همچو ماه اندر ميان اختران
دو سر انگشت بر دو چشم نه
هيچ بينى از جهان انصاف ده
گر نبينى اين جهان معدوم نيست
عيب جز ز انگشت نفس شوم نيست
تو ز چشم انگشت را بردار هين
و آن گهانى هر چه مىخواهى ببين
نوح را گفتند امت كو ثواب
گفت او ز آن سوى و استغشوا ثياب
رو و سر در جامهها پيچيدهايد
لا جرم با ديده و ناديدهايد
آدمى ديد است و باقى پوست است
ديد آن است آن كه ديد دوست است
چون كه ديد دوست نبود كور به
دوست كاو باقى نباشد دور به
چون رسول روم اين الفاظ تر
در سماع آورد شد مشتاقتر
ديده را بر جستن عمر گماشت
رخت را و اسب را ضايع گذاشت
هر طرف اندر پى آن مرد كار
مىشدى پرسان او ديوانهوار
كاين چنين مردى بود اندر جهان
وز جهان مانند جان باشد نهان
جست او را تاش چون بنده بود
لا جرم جوينده يابنده بود
ديد اعرابى زنى او را دخيل
گفت عمر نك به زير آن نخيل
زير خرما بن ز خلقان او جدا
زير سايه خفته بين سايهى خدا
منبع : دفتر اول مثنوی معنوی |