سؤال كردن رسول روم از عمر مرد گفتش كاى امير المؤمنين
جان ز بالا چون در آمد در زمين مرغ بىاندازه چون شد در قفص
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص بر عدمها كان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همىآيد به جوش از فسون او عدمها زود زود
خوش معلق مىزند سوى وجود باز بر موجود افسونى چو خواند
زو دو اسبه در عدم موجود راند گفت در گوش گل و خندانش كرد
گفت با سنگ و عقيق كانش كرد گفت با جسم آيتى تا جان شد او
گفت با خورشيد تا رخشان شد او باز در گوشش دمد نكتهى مخوف
در رخ خورشيد افتد صد كسوف تا به گوش ابر آن گويا چه خواند
كاو چو مشك از ديدهى خود اشك راند تا به گوش خاك حق چه خوانده است
كاو مراقب گشت و خامش مانده است در تردد هر كه او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است تا كند محبوسش اندر دو گمان
آن كنم كاو گفت يا خود ضد آن هم ز حق ترجيح يابد يك طرف
ز آن دو يك را بر گزيند ز آن كنف گر نخواهى در تردد هوش جان
كم فشار اين پنبه اندر گوش جان تا كنى فهم آن معماهاش را
تا كنى ادراك رمز و فاش را پس محل وحى گردد گوش جان
وحى چه بود گفتنى از حس نهان گوش جان و چشم جان جز اين حس است
گوش عقل و گوش ظن زين مفلس است لفظ جبرم عشق را بىصبر كرد
و آن كه عاشق نيست حبس جبر كرد اين معيت با حق است و جبر نيست
اين تجلى مه است اين ابر نيست ور بود اين جبر جبر عامه نيست
جبر آن امارهى خودكامه نيست جبر را ايشان شناسند اى پسر
كه خدا بگشادشان در دل بصر غيب و آينده بر ايشان گشت فاش
ذكر ماضى پيش ايشان گشت لاش اختيار و جبر ايشان ديگر است
قطرهها اندر صدفها گوهر است هست بيرون قطرهى خرد و بزرگ
در صدف آن در خرد است و سترگ طبع ناف آهو است آن قوم را
از برون خون و درونشان مشكها تو مگو كاين مايه بيرون خون بود
چون رود در ناف مشكى چون شود تو مگو كاين مس برون بد محتقر
در دل اكسير چون گيرد گهر اختيار و جبر در تو بد خيال
چون در ايشان رفت شد نور جلال نان چو در سفره ست باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد در دل سفره نگردد مستحيل
مستحيلش جان كند از سلسبيل قوت جان است اين اى راست خوان
تا چه باشد قوت آن جان جان گوشت پارهى آدمى با عقل و جان
مىشكافد كوه را با بحر و كان زور جان كوه كن شق حجر
زور جان جان در انْشَقَّ القمر گر گشايد دل سر انبان راز
جان به سوى عرش سازد ترك تاز منبع : دفتر اول مثنوی معنوی |