عشق حقّ
عاقلي ، ديوانه اي را داد پند
كاز چه بر خود مي پسندي اين گزند
مي زنند اوباش كويت سنگها
ميدوانـــــندت ز پي فرسنگها
كودكان ، پيراهنت را مي درند
رهروان ، كفش و كلاهت مي برند
ياوه مي گويي ، چو مي گويي سخن
كينه مي جويي ، چو مي بندي دهن
گر بخندي ، ور بگريي زار زار
بر تو مي خندند اهل روزگار
نان فرستاديم بهرت وقت شب
نان نخوردي ، خاك خوردي ، اي عجب
آب داديمت ، فكندي جام آب
آب جوي بركه خوردي ، چون دواب
خوابگاه ، اندر سر ره ساختي
بستر آوردند، دور انداختي
بر گرفتي ز ادمي ، چون ديو روي
آدمي بودي و گشتي ديو خوي
دوش ، طفلان بر سرت گل ريختند
تا تو سر برداشتي ، بگريختند
نانوا خاكسترافشاندت به چشم
آن جفا ديدي ، نكردي هيچ خشم
رندي ، از آتش كف دست تو خست
سوختي ، آتش نيفكندي ز دست
چون تو ، كس ناخورده مي مستي نكرد
خوي با بدبختي و پستي نكرد
مست را ،مستي اگر يك ره بود
مستي تو ، هر گه و بي گه بود
بس طبيباننددر بازار و كوي
حالت خود ، با يكي ز ايشان بگوي
گفت ، من ديوانگي كردم هزار
تا بديدم جـــــــــــلوه پروردگار
ديده ، زين ظلمت به نور انداخته ام
شمع گشتم ، هيمه دور انداختم
تو مرا ديوانه خواني ، اي فلان
ليك من عاقلترم از عاقلان
گر كه هر عاقل ، چو من ديوانه بود
در جهان ، بس عاقل و فرزانه بود
عارفان ، كاين مدعا را يافتند
گم شدند از خود ، خدا را يافتند
من همي بينم جلال اندر جلال
تو چه مي بيني ، به جز وهم و خيال
من همي بينم بهشت اندر بهشت
تو چه مي بيني ، به غير از خاك و خشت
چون سرشتم از گل است ، ازنور نيست
گر گلم ريزند بر سر ، دور نيست
گنجها بردم كه نايد در حساب
ذره ها ديدم كه گشته است آفتاب
عشق حق ، در من شرار افروخته است
من چه مي دانم كه دستم سوخته است
چون مرا هجرش به خاكستر نشاند
گو بيفشان ، هر كه خاكستر فشاند
تو ، همي اخلاص را خواني جنون
چون تواني چاره كرد اين درد ، چون
از طبيبم گر چه مي دادي نشان
من نمي بينم طبيبي در جهان
من چه دانم ، كان طبيب اندر كجاست
مي شناسم يك طبيب ، آنهم خداست
منبع : مجموعه اشعار پروين اعتصامي |