ترجيعات سي و يکم
اگر سوزد درون تو چو عود خام، اي ساقي
بيابي بوي عودي را که بوي او بود باقي
يکي ساعت بسوزاني، شوي از نار نوراني
بگيري خلق رباني، به رسم خوب اخلاقي
چو آتش در درونت زد، دو ديدهي حس بردوزد
رخت چون گل برافروزد ز آتشهاي مشتاقي
توي چون سوخت، هو باشد، چو غيرش سوخت او باشد
به هر سويي ازو باشد دو صد خورشيد اشراقي
تو زاهد ميزني طعني، که نزديکم به حق يعني
بسي مکي که در معني بود او دور و آفاقي
ز صاف خمر بيدردي، ترا بو کو؟ اگر خوردي
يکي درکش اگر مردي، شراب جان را واقي
شدي اي جفت طاق او، شدي از مي رواق او
همي بوسي تو ساق او، چو خلخالي بر آن ساقي
ببستي چشم از آب و گل، بديدي حاصل حاصل
از آن پخته شدي اي دل، که اندر نار اشواقي
برين معني نميافتي، چو در هر سايه ميخفتي
بهست خويشتن جفتي، وز آن طاق ازل طاقي
تو اي جان رسته از بندي، مقيم آن لب قندي
قباي حسن برکندي، که آزاد از بغلطاقي
پدر عقلست اگر پوري وگرنه چغد رنجوري
چرا تو زين پدر دوري؟ گه از شوخي گه از عاقي
گهي پر خشم و پرتابي، به دعوي حاجب البابي
گهي خود را همي يابي، ز عجز افتاده در قاقي
يکي شاهي به معني صد، که جان و دل ز من بستد
که جزوي مر مرا نبود طبيب و دارو و راقي
به پيش شاه انس و جان، صفاي گوهر و مرجان
تو جان چون بازي اي بيجان که اندر خوف املاقي؟
توي آن شه که خون ريزي، که شمس الدين تبريزي
به سوق حسن بستيزي، کساد جمله اسواقي
عطاي سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده
همه هستي عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده
الا اي شاه يغمايي، شدم پرشور و شيدايي
مرا يکتاييي فرما، دوتا گشتم ز يکتايي
دو تايم پيش هر احول، يکن اين مشکل من حل
توي آخر تو اول، توي درياي بينايي
زهي دريا، زهي گوهر، زهي سر و زهي سرور
زهي نور و زهي انور در آن اقليم بيجايي
چنان نوري که من ديدم، چنان سري که بشنيدم
اگر از خويش ببريدم، عجب باشد؟! چه فرمايي؟
که گرديديش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون
شدي بتر ز من مجنون، شدي بيعقل و سودايي
چو مرمر بودهام من خود، مگر کر بودهام من خود
چه اندر بودهام من خود؟! ز بدخويي و بدرايي
وليک آن ماهرو دارد، هزاران مشک بو دارد
چگونه پاي او دارد، يکي سوداي صفرايي؟!
دريغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم
که تا اين دم فتادستم، ازان اقبال و بالايي
شبي ديدم به خواب اندر، که ميفرمود آن مهتر
کزان ميهاي جانپرور، تو هم با ما و بيمايي
هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او
اگر با تو بسازد او، تو پنداري که همتايي
نپنداري ولي مستي، ازان تو بيدل و دستي
ز مي بد هرچه کردستي، که با مي هيچ برنايي
چو از عقلت همي کاهد، چو بيخويشت همي دارد
همي عذر تو ميخواهد، چو تو غرقاب ميهايي
بديدم شعلهي تابان، چه شعله؟ نور بيپايان
بگفتم: « گوهري اي جان، چه گوهر؟ بلک دريايي
مهي، يا بحر، يا گوهر، گلي، يا مهر، يا عبهر
ملي يا بادهي احمر، به خوبي و به زيبايي
توي اي شمس دين حق، شه تبريزيان مطلق
فرستادت جمال حق براي علم آرايي
گروهي خويش گم کرده، به ساقي امر قم کرده
شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده
ز بادهي ساغر فاني حذر کن، ورنه درماني
وگرچه صد چو خاقاني، به تيغ قهر يزداني
ز قيرستان ظلماني، ايا اي نور رباني
که از حضرت تو برهاني، مگر ما را تو برهاني
ايا ساقي عزم تو، بدان توقيع جزم تو
نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گرداني
نه ماهي و تو آبي؟ نه من شيرم تو مهتابي؟
نه من مسکين تو وهابي؟ نه من اينم؟ نه تو آني؟
نه من ظلمت؟ نه تو نوري؟ نه من ماتم؟ نه تو سوري
نه من ويران تو معموري؟ نه من جسمم؟ نه تو جاني
قدحها را پياپي کن، براق غصها پي کن
خردها را تو لاشي کن، ز ساغرهاي روحاني
بيارا بزم دولت را، که بر ماليم سبلت را
نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهاي الحاني
در آن مجلس که خوبانند، ز شادي پاي کوبانند
ز بيخويشي نميدانند، که اول چيست، يا ثاني
زهي سوداي بيخويشي، که هيچ از خويش ننديشي
که پس گشتي تو يا پيشي، که خشتک يا گريباني
ز بيخويشي از آن سوتر، همي تابد يکي گوهر
يکي مهروي سيمينبر، مر او را فر سلطاني
دو صد مفتي در آن عقلش، همي غلطد در آن نقلش
ز بستان يکي بقلش، زهي بستان و بستاني
همي بيند يکايک را، چنان همچون يقين شک را
زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کاني
حلالش باد نازيدن، زهي ديد و زهي ديدن
نتان از خويش ببريدن، و او خويش است ميداني
کيست آن شاه شمسالدين، ز تبريز نکو آيين
زهي هم شاه و هم شاهين، درين تصوير انسانی
منبع : دیوان شمس تبریزی |