قصيده (11)
آن كس كه چو سيمرغ بي نشان است
از رهزن ايام در امان است
ايمن نشد از دزد جز سبكبار
بر دوش او اين باز بس گران است
اسبي كه تو را مي برد بيك عمر
بنگر كه بدست كه اش عِنان است
مردُم كشي دهر، بي سلاح است
غارتگري چرخ، ناگهان است
خود كامي افلاك آشكار است
از ديده ما خفتگان نهان است
افسانه گيتي نگفته پيداست
افسونگريش روشن و عيان است
هر غار و شكافي به دامن كوه
با عبرت اگر بنگري دهانست
بازيچه اين پرده، سحر بازيست
بي باكي اين دست، داستان است
دي جغد به ويرانه اي بخنديد
كاين قصر ز شاهان باستان است
تو از پي گوري دوان چو بهرام
آگه نه كه گور از پيت دوانست
شمشير جهان كند مي نمايد
تا مستي و خواب تو آش فسان است
بس قافله گم گشته است از آن روز
كاين گم شده، سالار كاروان است
بس آدميان پاي بند ديوند
بسيار سر اين جا بر آستان است
از پاي در افتد به نيمه راه
آن رفته كه بي توشه و توان است
زين تيره تن، اميد روشني نيست
جان است چراغ وجود،جان است
شادابي شاخ و شكوفه در باغ
هنگام گل از سعي باغبان است
دل را ز چه رو شوره زار كردي
خارش بكن ايدوست، بوستان است
خون خورده و رخسار كرده رنگين
اين لعل كه اندر حصار كان است
آري، سمن و لاله رويد از خاك
تا ابر بهاري گهر فشان است
در كيسه خود بين كه تا چه داري
گيرم كه فلان گنج از فلان است
ز اسرار حقيقت مپرس كاين راز
بالاتر از انديشه و گمان است
اين چشمه كوچك بچشم فكرت
بحري است كه بي كُنه و بي كران است
اين جا نرسد كشتيي به ساحل
گر ز آن كه هزارانش بادبان است
بَر پر كه نگردد بلند پرواز
مرغي كه درين پست خاكدان است
گرگ فلك آهوي وقت را خورد
در مطبخ ما مشتي استخوان است
انديشه كن از باز، اي كبوتر
هر چند تو را عرصه آسمان است
جز گرد نكويي مگرد هرگز
نيكي است كه پاينده در جهان است
گر عمر گذاري به نيكنامي
آن گاه تو را عمر جاودان است
در ملك سليمان چرا شب و روز
ديوت به سر سفره ميهمان است
پيوند كسي جوي كاشنايي است
اندوه كسي خود كه مهربان است
مگذار كه ميرد ز ناشتايي
جان را هنر و علم همچو نان است
فضل است چراغي كه دلفروز است
علم است بهاري كه بي خزان است
چوگان زن، تا بدستت افتد
اين گوي سعادت كه در ميان است
چون چيره بدين چار ديو گردد
آن كس كه چنين بيدل و جبان است
گر پنبه شوي، آتشت زمين است
ور مرغ شوي، روبهت زمان است
بس تير زنان را نشانه كرد است
اين تير كه در چلّه كمان است
در لقمه هر كس نهفته سنگي
بر خوان قضا آنكه ميزبان است
يكرنگي ناپايدار گردون
كم عمر تر از صرصر و دخان است
فرصت چو يكي قلعه اي است ستوار
عقل تو بر اين قلعه مرزبان است
كالا مخر از اهرمن ازيراك
هر چند كه ارزان بود گران است
آن زنده كه دانست و زندگي كرد
در پيش خردمند، زنده آن است
آن كاو بره راست مي زند گام
هر جا كه برد رخت، كامران است
بازيچه طفلان خانه گردد
آن مرغ كه بي پر چو ماكيان است
آلوده كني خاطر و نداني
كالايش دل، پستي روان است
هيزم كش ديوان شدن، زبوني است
روزي خور دونان شدن هوان است
ننگ است به خواري طفيل بودن
مانند مگس هر كجا كه خوان است
اين سيل كه با كوه مي سيتزد
بيخ افكن بسيار خانمان است
بنديش ز ديوي كه آدمي روست
بگريز ز نقشي كه دلستان است
در نيمه شب، ناله شباويز
كي چون نفس مرغ صبح خوان است
از منقبت و علم، نيم ارزن
ارزنده تر از گنج شايگان است
كردار تو را سعي رهنمون است
گفتار تو را عقل ترجمان است
عطّار سپهرت زرير بفروخت
بگرفتي و گفتي كه زعفران است
در قيمت جان از تو كار خواهند
اين گنج مپندار رايگان است
اطلس نتوان كرد ريسمان را
اين پنبه كه رشتي تو، ريسمان است
ز اندام خود اين تيرگي فرو شوي
در جوي تو اين آب تا روان است
پژمان نشود ز آفتاب هرگز
تا بر سر اين غنچه سايبان است
بر ديگري آموختي و كشتي
اين دانه زماني كه مهرگان است
مسپار به تن كارهاي جان را
اين بي هنر از دور پهلوان است
ياري نكند با تو خُسرو عقل
تا جهل به ملك تو حكمران است
مزروع تو، گر تلخ يا كه شيرين
هنگام درو، حاصلت همان است
هر نكته كه داني بگوي،پروين
تا نيروي گفتار در زبان است
منبع : مجموعه اشعار پروين اعتصامي |