قصيده (9)
گويند عارفان هنر و علم كيمياست
وان مس كه گشت همسر اين كيميا طلاست
فرخنده طايري كه بدين بال و پر پرد
همدوش مرغ دولت و همعرصه هماست
وقت گذشته را نتواني خريد باز
مفروش خيره، كاين گهر پاك بي بهاست
گر زنده اي و مرده نِه اي، كار جان گزين
تن پروري چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردُمي و دولت مَردُم فضيلت است
تنها وظيفه تو همي نيست خواب و خاست
زان راه باز گرد كه از رهروان تهي است
زان آدمي بترس كه با ديو آشناست
سالك نخواسته است ز گمگشته رهبري
عاقل نكرده است ز ديوانه بازخواست
چون معدن است علم و در آن روح كارگر
پيوند علم و جانُ سخن كاه و كهرباست
خوشتر شوي بفضل ز لعلي كه در زمي است
برتر پري به علم ز مرغي كه در هواست
گر لاغري تو، جرم شبان تو نيست هيچ
زيرا كه وقت خواب تو در موسم چَراست
داني ملخ چه گفت چو سرما و برف ديد:
تا گرم جست و خيز شدم نوبت شماست
جان را بلند دار كه اين است برتري
پستي نه از زمين و بلندي نه از سماست
اندر سموم طبيت باد بهار نيست
آن نكهت خوش از نفس خُرّم صباست
آن را كه ديبه هنر و علم در بر است
فرش سراي او چه غم ارزانكه بورياست
آزاده كس نگفت تُرا، تا كه خاطرت
گاهي اسير آز و گهي بسته هواست
مزدور ديو و هيمه كش او شديم از آن
كاين سفله تن گرسنه و در فكرت غذاست
تو ديو بين كه پيش رو راه آدمي است
تو آدمي نگر كه چه دستيش رهنماست
بيگانه دزد را به كمين مي توان گرفت
نتوان رهيد ز آفت دزدي كه آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن به چشم عقل
مفتون مشو كه در پس هر چهره چهره هاست
جمشيد ساخت جام جهان بين از آن سبب
كاگه نبود از اين كه جهان جام خود نماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر
هر پاك جامه را نتوان گفت پارساست
ايدل، غرور و حرص زبوني و سفلگي است
اي ديده، راه ديو ز راه خدا جداست
گر فكر برتري كني و بر پري بشوق
بيني كه در كجايي و اندر سرت چهاست
جان شاخه اي است، ميوه آن علم و فضل و راي
در شاخه اي نگر كه چه خوشرنگ ميوه هاست
اي شاخه تازه رس كه به گلشن دميده اي
آن گُلبني كه گل ندهد كمتر از گياست
اعمي است گر بديده معنيش بنگري
آن كو خطا نمود و ندانست كان خطاست
زان گنج شايگان كه بكنج قناعت است
مور ضعيف گر چو سليمان شود رواست
دهقان تويي به مزرع ملك وجود خويش
كار تو همچو غلّه و ايام آسياست
سر، بي چراغ عقل گرفتار تيرگي است
تن بي وجود روح، پاكنده چون هَباست
همنيروي چنار نگشته است شاخكي
كز هر نسيم، بيد صفت قامتش دوتاست
گر پندِ تلخ مي دهمت، تُرشرو مباش
تلخي بياد آر كه خاصيّت دواست
در پيش پاي بنگر و آنگه گذار پاي
در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشني رسد ز چراغي كه مرده است
چون درد به شود ز طبيبي كه مبتلاست
گندم نكاشتيم گه كشت، زان سبب
ما را بجاي آرد در انبار، لوبياست
در آسمان علم، عمل برترين پَر است
در كشور وجود، هنر بهترين غناست
مي جوي گرچه عزم تو ز انديشه برتر است
مي پوي گر چه راه تو در كام اژدهاست
در پيچ و تابهاي ره عشق مقصدي است
در موجهاي بحر سعادت سفينه هاست
قصر رفيع معرفت و كاخ مردمي
در خاكدان پست جهان برترين بناست
عاقل كسي كه رنجبر دشت آرزوست
خرم كسي كه در ته اميد روستاست
بازارگان شدستي و كالات هيچ نيست
در حيرتم كه نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عَقار
تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
ز آشوبهاي سيل و ز فرياد هاي موج
ننديشد اي فقيه هر آن كس كه ناخداست
ديوانگي است قصه تقدير و بخت نيست
از بام سرنگون شدن و گفتن اين قضاست
آن سفله اي كه مفتي و قاضي است نام او
تا پود و تار جامه اش ازرشوه و رياست
گر درهمي دهند، بهشتي طمع كنند
كو آن چنان عبادت و زهدي كه بيرياست
جانرا هر آن كه معرفت آموخت مردم است
دل را هر آن كه نيك نگهداشت پادشاست
منبع : مجموعه اشعار پروين اعتصامي |