به نام خداوند بخشنده مهربان               بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ‏ ‏                In the Name of Allah, the Beneficent, the Merciful.                Au nom d'Allah, le Tout Miséricordieux, le Très Miséricordieux.                Im Namen des barmherzigen und gnädigen Gottes.                In nome di Allah , il Compassionevole, il Misericordioso.                Dengan nama Allah, Yang Maha Pemurah, lagi Maha Mengasihani.                ¡En el nombre de Alá, el Compasivo, el Misericordioso!              

 
   Home Page | صفحه اول   Rss Link | فید خبرخوان   Contact Us | تماس با ما     امروز
کلیک کن
 

کوتاه نوشته های انسانی / گلستان سعدی » حکايت مشت زن
ارسال : 11/10/1348, 03:30 | 0 نظر | 272 بازديد نسخه مخصوص چاپ
 

حکايت

 مشت زن 

 مشت زنی را حکايت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ بجان رسيده . شکايت پيش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن کامی فراچنگ آرم .

فضل و هنر ضايع است تا ننمايد

 عود بر آتش نهند و مشك بشايند

 پدر گفت : اى پسر!خيال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش  که بزرگان گفته اند : دولت نه کوشيدن است ، چاره کم جوشيدن است .

كسى نتواند گرفت دامن دولت به زور

 كوشش بى فايده است ، وسمه بر ابروى كور

 اگر به هر مويت دو صد هنر باشد

 هنر به كار نيايد چو بخت بد باشد

 پسر گفت : ای پدر فوائد سفر بسيار است از نزهت خاطر و جر منافع و ديدن عجائب و شنيدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلان و تحصيل جاه و ادب و مزيد مال و مکتسب و معرفت ياران و تجربت روزگاران چنانکه سالکان طريقت گفته اند :

تا به دكان و خانه در گروى

 هرگز اى خام ! آدم نشوى

 برو اندر جهان تفرج كن

 پيش از آن روز كه ، كز جهان بروى

 پدر گفت : ای پسر ، منافع سفر چنين که گفتی بی شمار است وليکن مسلم پنج طايفه راست : نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت ، غلامان و کنيزان دارد دلاويز و شاگردان چابک . هر روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرجگاهی از نعيم دنيا متمتع .

منعم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست

 هر جا كه رفت خيمه زد و خوابگاه ساخت

 آن را كه بر مراد جهان نيست دسترس

 در زاد و بوم خويش غريب است و ناشناخت

 دومی عالمی که به منطق شيرين و قوت فصاحت و مايه بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمايند و اکرام کنند .

وجود مردم دانا مثال زر طلى  است

 كه هر كجا برود قدر و قيمتش دانند 

بزرگ زاده نادان به شهر واماند

 كه در ديار غريبش به هيچ نستانند

  سيم خوبريويی که درون صاحبدلان به مخالطت او ميل کند که بزرگان گفته اند : اندکی جمال به از بسياری مال و گويند روی زيبا مرهم دلهای خسته است و کليد درهای بسته لاجرم صحبت او را همه جای غنيمت شناسند و خدمتش منت دانند .

شاهد آنجا كه رود، حرمت و عزت بيند

 ور برانند به قهرش ، پدر و مادر خويش

 پر طاووس در اوراق مصاحفديدم

 هر كجا پاى نهد دست ندارندش پيش

 چو در پسر موافقى و دلبرى بود

 انديشه نيست گر پدر از وى برى بود

 او گوهر است ، گو صدفش در جهان مباش

 در يتيم را همه كس مشترى بود

 چهارم خوش آوازى که به حنجره داوودی آب از جريان و مرغ از طيران باز دارد . پس بوسيلت اين فضيلت دل مشتاقان صيد کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نمايند و به انواع خدمت  کنند .

چه خوش باشد آهنگ نرم حزين

 به گوش حريفان مست صبوح

 به از روى زيباست آواز خوش

كه آن حظ نفس است و اين قوت روح

 يا کمينه پيشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ريخته نگردد ، چنانکه خردمندان گفته اند :

گر به غريبى رود از شهر خويش

 سختى و محنت نبرد پنبه دوز

 ور به خرابى فتد ار مملكت

 گرسنه خفتد ملك نيم روز

 چنين صفتها که بيان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعيت خاطر ست و داعيه طيب عيش و آنکه ازين جمله بی بهره است به خيال باطل در جهان برود و ديگر کسش نام و نشان نشنود.

هر آنكه گردش گيتى به كين او برخاست

 به غير مصلحتش رهبرى كند ايام

 كبوترى كه دگر آشيان نخواهد ديد

 قضا همى بردش تا به سوى دانه دام

 پسر گفت : ای پدر ، قول حما را چگونه مخالفت کنيم که گفته اند : رزق ار چه مقسوم است ، به اسباب حصول تعلق شرط است و بلا اگر چه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب .

رزق اگر چند بى گمان برسد

 شرط عقل است جستن از درها

 ورچه كس بى اجل نخواهد مرد

 تو مرو در دهان اژدرها

 درين صورت که منم با پيل دمان بزنم و با شير ژيان پنجه درافکنم . پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کزين پيش طاقت بينوايی نمی آرم.

چون مرد در فتاد ز جاى و مقام خويش

 ديگر چه غم خورد، همه آفاق جاى او است

 شب هر توانگرى به سرايى همى روند

 درويش هر كجا كه شب آمد سراى او است

 اين بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود همی گفت :

هنرور چو بختش نباشد به كام

 به جايى رود كش ندانند نام

 همچنين تا برسيد به کنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و خروش به فرسنگ رفت .

سهمگين آبى كه مرغابى در او ايمن نبود

 كمترين اوج ، آسيا سنگ از كنارش در ربود

 گروهی مردمان را ديد هر يک به قراضه ای د رمعبر نشسته و رخت سفر بسته . جوان را دست عطا بسته بود ، زبان ثنا برگشود . چندانکه زاری کرد ياری نکردند . ملاح بی مروت بخنده برگرديد و گفت :

زر ندارى نتوان رفت به زور از دريا

 زور ده مرده چه باشد، زر يك مرده بيار

 جوان را دل از طعنه ملاح بهم آمد . خواست که ازو انتقام کشد ، کشته رفته بود . آواز داد و گفت : اگر بدين جامه که پوشيده دارم قناعت کنی دريغ نيست . ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانيد .

بدوزد شره  ديده هوشمند

 در آرد طمع ، مرغ و ماهى ببند

 چندانکه ريش و گريبان به دست جوان افتاد به خود درکشيد و ببی محابا کوفتن گرفت . يارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند ، همچنين درشتی ديد و پشت بداد . جز اين چاره نداشتند که با  او به مصالحت گرايند و به اجرت مسامحت نمايند ، کل مداره صدقه .

چو پرخاش بينى تحمل بيار

 كه سهلى ببندد در كار زار

 به شيرين زبانى و لطف و خوشى

 توانى كه پيلى به مويى كشى

 به عذر ماضی در قدمش افتادند و بوسه ی چندی به نفاق بر سو چشمش دادند . پس به کشتی درآوردند و روان شدند . تا برسيدند به ستونی از عمارت يونان در آب ايستاده . ملاح گفت : کشتی را خلل هست ، يکی از شما که دلاور تر است بايد که بدين ستون برود و خطام کشتی بگيرد تا عمارت کنيم . جوان بغرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نينديشيد و قول حکما که گفته اند : هر که را رنجی به دل رسانيدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن يک رنجش ايمن مباش که پيکان از جراحت بدر آيد و آزار در دل بماند .

چو خوش گفت بكتاش با خيل تاش

 چو دشمن خراشيدى ايمن مباش

 مشو ايمن كه تنگ دل گردى

 چون ز دستت دلى به تنگ آيد

 سنگ بر باره حصار  مزن

كه بود از حصار سنگ آيد

چندانکه مقود کشتی به ساعد برپيچيد و بالای ستون رفت ، ملاح زمام از کفش درگسلانيد و کشتی براند. بيچاره متحير بماند ، روزی دوبلا و محنت کشيد و سختی ديد . سيم خوابش گريبان گرفت و به آب انداخت . بعد شبانروزی دگر برکنار افتاد از حياتش رمقی مانده . برگ درختان خوردن گرفت و بيخ گياهان برآوردن تا اندکی قوت يافت . سر دربيابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت به سر به چاهی رسيد ، قومی بر او گرد آمده و شربتی آب به پشيزی همی آشاميدند. جوان را پشيزی نبود ، طلب کرد و بيچارگی نمود رحمت نياوردند . دست تعدی دراز کرد ميسر نشد . بضرورت تنی چند را فرو کوفت ، مرداتن غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد .

پشه چو پر شد بزند پيل را

 با همه تندى و صلابت كه او است

 مورچگان را چو بود اتفاق

 شير ژيان را بدرانند پوست

 بحکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت . شبانگه برسيدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود . کاروانيان را ديد لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده . گفت : انديشه مداريد که منم درين ميان که بتنها پنجاه مرد را جواب می دهم و ديگران جوانان هم ياری کنند . اين بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگيری واجب دانستند . جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته . لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشاميد تا ديو درونش بيارميد و بخفت . پيرمردی جهان ديده در آن ميان بود ، گفت : ای ياران ، من ازين بدرقه شما انديشناکم نه چندانکه از دزدان . چنانکه حکايت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب از تشويش لوريان در خانه تنها خوابش نمی برد . يکی از دوستان را پيش خود آورد . تا وحشت تنهايی به ديدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهايش اطلاع يافت ، ببرد و بخورد و سفر کرد . بامدادان ديدند عرب را گريانن و عريان . گفتند : حال چيست مگر آن درمهای تو را دزد برد ؟ گفت : لا والله بدرقه برد.

هرگز ايمن ز مار ننشستم

 كه بدانستم آنچه خصلت او است

 زخم دندان دشمنى بتر است

 كه نمايد به چشم مردم دوست

 چه مى دانيد؟ اگر اين هم از جمله دزدان باشد که بعغياری در ميان ما تعبيه شده است . تا به وقت فرصت يارا ن را خبر دهد . مصلحت آن بينم که مر او را خفته بمانيم و برانيم . جوانان را تدبير پير استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند . آنگه خبر يافت که آفتاب در کف تافت . سر برآورد و کاروان رفته ديد. بيچاره بسی بگرديد و ره بجايی نبرد . تشنه و بينوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت :

درشتى كند با غريبان كسى

 كه نابود باشد به غربت بسى

 مسکين درين سخن بود که پادشه پسری بصيد از لشکريان دور افتاده بود ، بالای سرش ايستاده همی شنيد و در هياتش نگه می کرد. صورت ظاهرش پاکيزه و صورت حالش پريشان . پرسيد : از کجايی وبدين جايگه چون افتادی ؟ برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد . ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد ، خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خويش آمد . پدر به ديدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت . شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستايان بر سر چاه و غدر کاروانيان با پدر می گفت . پد رگفت : ای پسر ، نگفتمت هنگام رفتن که تهيدستان را دست دليری بسته است و پنجه شيری شکسته ؟

چو خوش گفت آن تهى دست سلحشور

 جوى زر  بهتر از پنجاه من زور

 پسر گفت : ای پدر هر آينه تا رنج نبری گنج نبری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نيابی و تا دانه پريشان نکنی خرمن برنگيری. نبينی به اندک مايه رنجی که بردم چه تحصيل راحت کردم و به نيشی که خوردم چه مايه عسل آوردم.

گرچه بيرون ز رزق نتوان خورد

 در طلب كاهلى نشايد كرد

 غواص اگر انديشه كند كام نهنگ

هرگز نكند در گرانمايه به چنگ

 آسيا سنگ زيرين متحرک نيست لاجرم تحمل بار گران همی کند.

چو خورد شير شرزه در بن غار؟

 باز افتاده را چه قوت بود

 تا تو در خانه صيد خواهى كرد

 دست و پايت چو عنكبوت بود

 پدر گفت : ای پسر ، تو را درين نوبت فلک ياوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسيد و بر تو ببخشاييد و کسر حالت را به تفقدی جبر کرد و چنين اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد . زنهار تا بدين طمع دگر باره گرد ولع نگردی .

صياد نه هر بار شگالى ببرد

 افتد كه يكى روز پلنگى بخورد

 چنانكه يکی از ملوک پارس نگينی گرانمايه بر انگشتری بود . باری بحکم تفرج با تنی چند از خاصان به مصلای شيراز برون رفت . فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تير از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد . اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازيچه تير از هر طرفی می انداخت . باد صبا تير او را به حلقه انگشتری در بگذرانيد . و خلعت و نعمت يافت و خاتم به وی ارزانی داشتند . پسر تير و کمان را بسوخت. گفتند : چرا کردی ؟ گفت : تا رونق نخستين بر جای بماند .

گه بود از حكيم روشن رايى

 بر نيايد درست تدبيرى

 گاه باشد كه كودكى نادان

 به غلط بر هدف زند تيرى

منبع :  باب سوم  در فضيلت قناعت گلستان سعدی  








 
 
n s u n
« انسان »
 
c a t e g o r y
« موضوعات »
بیش از 100 موضوع با محوریت انسان
 
r e g i s t e r a t i o n
« عضویت و اشتراک »
با لینک ثابت RSS سایت مطالب را در سایت و یا نرم افزار خود منتشر و شماهده کنید
به زودی

به مناسبت آغاز سال 1391 و شروع چهارمین سال فعالیت سایت سامانه عضویت پیامکی "انسان" افتتاح شد.
جهت دریافت رایگان پیام های کوتاه با موضوع انسان یک پیامک با متن انسان به شماره
3000258800 ارسال نموده و منتظر تائید عضویت خود در سامانه شوید.
شما نیز می توانید نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را به شماره مذکور پیامک کنید.

 
l a s t  p o s t
« آخرین مطالب »
 
v o t e
« نظرسنجی »

نظر شما در مورد محتوی سایت انسان چیست؟


 
c a n o n i c a l   t i m e
« اوقات شرعی »
 
c h a r i t y
« كمك هاي انسان دوستانه »»





برنامه جهانی مبارزه با گرسنگی

کمک به ایتام
 
 
t r a n s l a t e
« ترجمه »

 
c a l e n d a r
« تقویم شمسی »
<    «  دی 1403  »    >
شیدسچپج
 12
3456789
10111213141516
17181920212223
24252627282930
 
 
l i n k  b o x
« پیوند به بیرون »

براي تبادل لينك با ما آدرس سايت را با نام "انسان" در وبسايت يا وبلاگ خود اضافه كرده و سپس از قسمت تماس با ما لينك خود را ارسال نمائيد
آدرس های ورودی به سایت:
www.Nsun.us
www.N-Sun.ir
www.Nsun.tk
nsun.ely.ir

 
 

خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو بیاره Copyright © 2009-2010 By www.nSun.us , All rights reserved -  Hosted & Design By Hami Web Network
Powered By DataLifeEngine - SMS Box= 3000258800  -   SMS Plugin Service By www.SmsWay.ir