حکايت
خشکسالی در اسکندريه
خشکسالی در اسکندريه عنان طاقت درويش از دست رفته بود . درهای آسمان بر زمين بسته و فرياد اهل زمين به آسمان پيوسته .
نماند جانورى از وحش و طير و ماهى و مور
كه بر فلك نشد از بى مرادى افغانش
عجب كه دو دل خلق جمع مى نشود
كه ابر گردد و سيلاب ديده بارانش
در چنين سال مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است ، خاصه در حضرت بزرگان و بطريق اهمال از آن در گذشتن هم نشايد که طايفه ای بر عجز گوينده حمل کنند . برين دو بيت اقتصار کنيم که اندک ، دليل بسياری باشد و مشتی نمودار خرواری .
اگر تتر بكشد اين مهنث را
تترى را دگر نبايد كشت
چند باشد چو جسر بغدادش
آب در زير و آدمى در پشت
چنين شخصى كه يک طرف از نعمت او شنيدی درين سال نعمتی بی کران داشت ، تنگدستان را سيم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی . گروهی درويشان از جور فاقه بطاقت رسيده بودند ، آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند . سر از موافقت باز زدم و گفتم .
نخورد شير نيم خورده سگ
ور بمير به سختى اندر غار
تن به بيچارگى و گرسنگى
بنه و دست پيش سفله مدار
گر فريدون شود به نعمت و ملك
بى هنر را به هيچ كس مشمار
پرنيان و نسيج ، بر نااهل
لاجورد و طلاست بر ديوار
منبع : باب سوم در فضيلت قناعت گلستان سعدی |