حکايت
يکی از ملوک
يکی از ملوک مرضی هايل گرفت که اعادت ذکر آن ناکردنی اولی. طايفه حاکمان يونان متفق شدند که مرين درد را دوايی نيست مگر زهره آدمی به چندين صفت موصوف . بفرمود طلب کردن. دهقان پسری يافتند بر آن صورت که حکيمان گفته بودند . پدرش و مادرش را بخواند و به نعمت بيکران خشنود گردانيدند و قاضی فتوا داد که خون يکی از رعيت ريختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد . پسر سر سوی آسمان برآورد و تبسم کرد . ملک پرسيدش که در اين حالت چه جای خنديدن است ؟ گفت ناز فرزندان بر پدر و مادران باشد و دعوی پيش قاضی بردند و داد از پادشه خواهند . اکنون پدر و مادر به علت حطام دنيا مرا به خون در سپرند و قاضی به کشتن فتوا دهد و سلطان مصالح خويش اندر هلاک من همی بيند بجز خدای عزوجل پناهی نمی بينم.
پيش كه برآورم ز دستت فرياد؟
هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد
سلطان را دل ازين سخن بهم برآمد و آب در ديده بگردانيد و گفت : هلاک من اولی تر است از خون بی گناهی ريختن . سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشيد و آزاد کرد و گويند هم در آن هفته شفا يافت.
همچنان در فكر آن بيتم كه گفت :
پيل بانى بر لب درياى نيل
زير پايت گر بدانى حال مور
همچو حال تو است زير پاى پيل
منبع : باب اول در عبرت پادشاهان گلستان سعدی |